فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 77

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 77

وقتی لین چیوپو به‌سرعت به محله یی‌آن رفت، ویلایی را دید که تعداد زیادی از اهالی دورش جمع شده بودند. چندین نفر نشان‌هایشان را در دست گرفته بودند تا جمعیت را متفرق کنند. وقتی که پلیس از راه رسید، ساکنان آنجا همگی تلاش کردند وضعیت را گزارش کنند. «یه نفر با عجله وارد اون خونه شد!» «صدای داد و فریاد از داخل می‌اومد. شاید یه قتل اتفاق افتاده باشه.» «اون که یه آدم روانی نیست، هست؟ دیدین که چه اتفاقی برای ماشینش افتاده؟»

لین چیوپو فرمان داد: «همگی برید عقب! مزاحم پلیس نشید تا بتونن پرونده رو تحت کنترل بگیرن.» ساکنان طبق حرفش عمل کردند.

از داخل خانه شیمن شنگ صدای جیغی آمد. همین‌طور صدای دادوفریادهای وو هائو هم به گوش می‌رسید که می‌گفت می‌خواهد آنها را بکشد. تقریبا مثل یک فیلم سینمایی بود که باعث دلهره و در عین حال نشاط مخاطبانش می‌شد. تیم ضربت هنوز به آنجا نرسیده بود، بنابراین آنها نمی‌توانستند بیشتر از این معطل کنند. چندین نفر شروع به بحث در مورد این کردند که چطور دست‌به‌کار شوند.

شو شیائودونگ پیش‌قدم شد و گفت: «یه ناودون پشت ساختمون هست. ظاهرا می‌شه ازش بالا رفت. من میرم!»

لین چیوپو به او دستور داد: «شلیک نکن، مگه اینکه هیچ چاره دیگه‌ای نداشته باشی!»

«متوجه شدم!» شو شیائودونگ به پشت ساختمان رفت.

در همین لحظه، در شیشه‌ای بالکن ناگهان با یک گلدان شکست و باعث شد که جمعیت از ترس جیغ بکشند. وو هائو یک چاقوی میوه‌خوری در یک دست گرفته بود و با دست دیگرش، گردن شیمن شنگ را گرفته بود و او را به سمت بالکن هل می‌داد. پن شیویینگ با درماندگی تلاش می‌کرد که وو هائو را عقب بکشد. وو هائو خودش را از دست او آزاد کرد و هلش داد. پن شیویینگ روی زمین افتاد.

شیمن شنگ مردمی که بیرون ایستاده بودند را دید و فریاد کشید: «قاتل! قاتل!»

«خفه شو، خوک چاق!» وو هائو دسته چاقو را گرفت و آن را به سر شیمن شنگ کوبید و باعث شد چشمانش سفید شوند.

لین چیوپو درحالی‌که دستش را روی قبضه اسلحه‌اش می‌گذاشت دستور داد: «وو هائو، چاقو رو بذار زمین. چی می‌خوای؟»

وو هائو وقتی پلیس‌ها را آن پایین دید چشمانش گشاد شد. او با عصبانیت شدید گفت: «می‌خوام این دوتا عوضی رو بکشم!»

«هنوزم داری نقش بازی می‌کنی؟»

وو هائو صدایش را بالا برد و به سمت مردم فریاد کشید: «همسایه‌ها، این مرد اسمش شیمنه و این زن اسمش پنه. چند روز پیش، اونا دست به یکی کردن تا برادر من رو به قتل برسونن. از اون‌موقع تا حالا خوش و خرم دارن زندگیشونو می‌گذرونن و با هم رابطه برقرار می‌کنن. من نمی‌دونم شیمن چه نفعی به پلیس رسونده، اما اونا از حل‌کردن پرونده شونه خالی می‌کنن و حتی به من اتهام می‌زنن! حالا، به‌عنوان برادر کوچیک‌تر، می‌خوام عدالت رو اجرا کنم!»

جمعیت فضول بلافاصله با هیجان و صدای بلند فریاد زدند: «واو! وو سونگ زنده‌ست!» «وو ارلانگ! خوبه، بکششون!» «رابطه‌های مخفیانه خیلی شرم‌آورن! بکششون!»

وو هائو از اینکه همسایه‌ها در موافقت با او تشویقش می‌کردند خوشحال بود. او با صدای بلند اعلام کرد: «من تناسخ وو سونگ هستم!»

لین چیوپو به عقب نگاه کرد و به جمعیت چشم‌غره‌ای رفت، اما این برای بستن دهان‌هایشان کافی نبود. احساس می‌کرد که آتشی در درونش شعله می‌کشد. لین دونگ‌شوئه گفت: «این مرد عقلش رو از دست داده. واقعا فکر می‌کنه با این کارش ظن ما رو نسبت به خودش برطرف می‌کنه؟»

«بی فایده‌ست!» لین چیوپو اخم کرد و رو به وو هائو که طبقه بالا بود گفت: «وو هائو، این نمایش ضایع رو تموم کن. حقیقت مشخصه و هم من و هم تو خوب می‌دونیم که برادرت چرا مرده. این تقلایی که می‌کنی کاملا پوچ و بی‌معنیه.»

وو هائو مثل کسی به نظر می‌رسید که انگار به‌وسیله روح یک بازیگر تسخیر شده باشد. رو به آسمان کرد و قهقهه زد. سپس به لین چیوپو اشاره کرد. «این همون پلیسه‌ست. اون داره با شیمن تبانی می‌کنه. اونا می‌خوان من رو گناهکار جلوه بدن؟ بقیه چه فکری می‌کنن؟ یه همچین آدمی حقش نیست که بمیره؟!»

این بار هیچ‌کس جوابش را نداد. لین چیوپو با تمسخر گفت: «واقعا فکر می‌کنی که الان دوران سلسله سونگه؟ ما مثل سربازای اون دوران نیستیم، ما پلیسیم و به مردم خدمت می‌کنیم!»

وو هائو با خشم گفت: «برام مهم نیست که شماها مال کدوم دوره‌این! من همین الان می‌کشمش!» خنجر زخمی سطحی روی گردن شیمن شنگ ایجاد کرد و قطره‌ای خون از آن چکید. سر شیمن شنگ عقب کشیده شده بود و او جرأت نداشت حتی یک اینچ تکان بخورد.

وقتی شخصی با تقلا از میان جمعیت عبور کرد، لین چیوپو با تعجب متوجه شد که او چن شی است. او به چن شی نگاه کرد و بعد به خواهرش نگاه کرد. لین دونگ‌شوئه تته‌پته‌کنان گفت: «من بهش جامون رو گفتم.»

لین چیوپو با زمزمه گفت: «چه فایده‌ای می‌تونه برامون داشته باشه؟»

چن شی لبخند زد. «وو هائو، منو می‌شناسی؟»

«باهاش صحبت نکن! تو یه مذاکره‌کننده نیستی.» لین چیوپو چشم‌غره‌ای نثارش کرد، اما چن شی اهمیتی نداد.

وو هائو دندان‌هایش را به هم سابید. «می‌شناسمت! تو یه پلیس بوگندویی.»

«یه‌کم زیادی توی این نقش فرو رفتی. واقعا خودت رو وو سونگ فرض می‌کنی؟ با این‌حال ظاهرا کتاب "لب آب" رو نخوندی. وو سونگ قبل از اینکه شیمن چینگ رو بکشه، زن برادرش رو کشت. به‌خاطر اینکه از پن جین لیَن بدجوری متنفر بود.»

وو هائو چند باری پلک زد و به پن شیویینگ که همان نزدیکی نشسته بود نگاهی انداخت. چن شی ادامه داد: «زن برادرت الان هیچ‌جوره نمی‌تونه فرار کنه، پس چرا همه توجهت فقط روی شیمنه؟ نباید اول اون رو بکشی؟ نمی‌کشیش، چون تو از زناکارها متنفر نیستی. تو فقط از این مرد متنفری چون زنت رو ازت گرفت، درست میگم؟»

مردم ناگهان گفتند: «حجم اطلاعات خیلی زیاده! مغزمون نمی‌تونه به این سرعت هضمش کنه!» «اطلاعات جدید! در موردش بهمون بگو جناب پلیس!»

در مواجه با طعنه و تمسخرهای مردم، صورت وو هائو به سرخی لبو شد. او جیغ کشید: «همین الان می‌کشمش!» سپس چاقویی که در دست داشت را بالا آورد. در آن لحظه، لین چیوپو آنقدر ترسیده بود که کم مانده بود قلبش از حرکت بایستد.

چن شی فریاد زد: «وایسا!»

دست وو هائو در هوا ماند و تیغه چاقو زیر نور آفتاب برق زد. در این لحظه، لین دونگ‌شوئه متوجه شد که پشت سر آن دو، شو شیائودونگ به‌آرامی نزدیک می‌شود.

سه افسر پلیس در صحنه خشکشان زده بود. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که شو شیائودونگ دست به انجام چنین کاری بزند. هرچند، آنها نمی‌توانستند در این موقعیت هیچ اشاره‌ای به آن بکنند. در غیر این صورت، حتی جان شو شیائودونگ هم به خطر می‌افتاد.

طبیعتا چن شی هم این را دیده بود. او عمدا سعی کرد وقت‌کشی کند. «وو هائو، لازم نیست که اون رو بکشی. ما هیچ مدرکی نداریم که ثابت کنه تو برادرت رو کشتی. از دید قانون، تو هنوز بیگناهی. اما اگه اون مرد رو بکشی، شاید خشمی که ازش داری رو آروم کنی، اما بعدش زندانه که منتظرته. اون وقت چه اتفاقی برای زنی که دوستش داری می‌افته؟ منتظرت می‌مونه؟ شاید یکی دو سالی منتظرت بمونه، اما ده بیست سال چی؟ اون با یکی دیگه ازدواج می‌کنه و همسر و مادر افراد دیگه‌ای می‌شه. دیگه هیچ ارتباطی با تو نخواهد داشت... وو هائو، چیزی که تو قلبا بیشتر از همه چیز دوست داری آزادیه. الان دوران سلسله سونگ نیست. لازم نیست همه چیز رو قایم کنی.»

وو هائو آنقدر احساساتی شده بود که دستانش می‌لرزیدند. با صدای بلند داد زد: «اون باید زن من می‌شد... نه، اون زن منه!»

با هجوم آدرنالین، وو هائو دوباره دستش را بالا برد تا کار را تمام کند، اما در همین لحظه ناگهان شو شیائودونگ جلو پرید، بازوی وو هائو را به عقب پیچاند و آن دو با یکدیگر گلاویز شدند.

با دیدن این صحنه، چند نفری به سرعت وارد خانه شدند و به طبقه دوم رفتند.

آنها شو شیائودونگ را دیدند که وو هائو را روی زمین انداخته و ثابت نگهش داشته بود. وو هائو نمی‌توانست خودش را آزاد کند، به‌خاطر همین ساق شو شیائودونگ را گاز گرفت و باعث شد شو شیائودونگ از درد فریاد بکشد. او با تقلا به زمین چسباندش و نگذاشت خودش را آزاد کند.

با کمک چند نفر دیگر، بالاخره به دستان وو هائو دستبند زدند. وو هائو با چشمانی که از خشم می‌درخشیدند به پلیس‌های حاضر در صحنه خیره شده بود.

«من خیلی بدشانسم! دوباره گاز گرفته شدم!» شو شیائودونگ به رانش نگاه کرد و حوله‌ای را از شیائو لی گرفت تا خون روی شلوارش را پاک کند.

چن شی با خنده گفت: «زخم‌ها نشون افتخار مرد هستن!»

شو شیائودونگ نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. «من از اینجور مدال‌ها و نشونای افتخار نمی‌خوام. دندونشو تا توی گوشتم فرو کرد.»

لین چیوپو با نگاهی جدی، مستقیما پیش شو شیائودونگ آمد. شو شیائودونگ می‌دانست که حرکتش بیش از اندازه خطرناک بود. او سرش را خم کرد و گفت: «کاپیتان لین، من...»

«کار فوق‌العاده‌ای انجام دادی!»

شو شیائودونگ با شگفتی سرش را بالا آورد و چشمانش پر از اشک شد. لین چیوپو لبخند زد. «چرا گریه می‌کنی بچه؟»

«الان دو ساله که توی اداره پلیسم. این دومین باریه که تحسینم کردین.»

«اولین بارش کی بود؟ چرا یادم نمیاد؟»

«پارسال بود که بهم گفتین مدل موی خیلی قشنگی دارم.»

حرف‌های شو شیائودونگ همه کسانی که در طبقه دوم بودند را سرگرم کرده بود. همه کسانی که پایین بودند می‌توانستند آنها را ببینند. لین دونگ‌شوئه متوجه پیرمردی شد که عینک آفتابی به چشم داشت و کنار ماشین چن شی ایستاده بود. او مرتباً کف می‌زد و خیلی هیجان‌زده به نظر می‌رسید.

«اون کیه؟»

«اوه، یکی از مسافرامه... یه‌هویی بهم زنگ زدی، منم مجبور شدم با خودم بیارمش!»

کتاب‌های تصادفی