کاراگاه نابغه
قسمت: 78
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 78
تیم ضربت بالاخره از راه رسید و وو هائو را با خود برد. آنها شنیدند که شو شیائودونگ چطور با شجاعت وو هائو را دستگیر کرده است و تشویقش کردند و از او خواستند که به عضویت در تیم ضربت بهعنوان یک پیشرفت شغلی فکر کند. شو شیائودونگ سرش را پایین نگه داشت و خندید.
شیمن شنگ هنوز شوکه بود و لین چیوپو داشت آرامش میکرد.
پن شیویینگ با چشمانی پر از اشک روی تخت نشسته بود. چن شی پیشش رفت و یک دستمال به او داد. «الان دیگه همه چیز رو شنیدی. دلیلی وجود نداشت که شما دوتا رو بگیریم. ولی حالا شریک جرم نادونت دستیدستی خودش رو گیر انداخت. ما حتما توی پاسگاه یه بازجویی سفت و سخت ازش میکنیم. فکر میکنی با این مزاج تندش چه مدت میتونه این راز رو تو دلش نگه داره؟ پس بهت یه فرصت میدم که تسلیم شی و اعتراف کنی!»
پن شیویینگ دست دراز کرد و دستمال را گرفت. «ما همه این کارها رو کاملا مخفیانه انجام دادیم. چطور در موردش فهمیدید؟»
«مخفیانه؟ از نظر من که پر از حفره بود... پدر و مادرت از همون سن کم خیلی خوب تربیتت کردن. احتمالا از بچگی اهل دروغگفتن نبودی، درسته؟»
پن شیویینگ سرش را تکان داد. «تقریبا هیچوقت دروغ نگفتم.»
«پس نمیدونی که عذاب و رنجی که دروغگفتن بهت وارد میکنه چطوریه. یه دروغ کوچیک به این نتیجه ختم میشه، دیگه چه برسه به آدمکشتن!» قیافه چن شی ناگهان جدی شده بود. «شما میخواستین کل دنیا رو گول بزنین!»
«من... من...» پن شیویینگ دوباره کم مانده بود به گریه بیفتد. «قبل از اینکه خودمو تسلیم کنم، یه درخواست کوچیک دارم.»
«بگو ببینم چیه!»
او دستش را روی شکمش گذاشت. «میخوام از دست این بچهای که توی شکممه خلاص بشم. این بچه ح+رو+مزا+دهست. نباید به دنیا بیاد. هر روزی که توی بدنمه، نمیتونم احساس آرامش داشته باشم.»
شیمن شنگ ناگهان پیششان آمد و پرسید: «تو چرا یه بچه داری؟ باباش کیه؟»
پن شیویینگ نگاهش را بالا آورد و با گریه اعتراف کرد: «اون.»
«اون کیه؟» شیمن شنگ به چن شی نگاه کرد. «همون دیوونهای که اینجا بود؟»
پن شیویینگ در سکوت سر تکان داد.
«پس معلوم شد که... شما دوتا دست به یکی کرده بودین که منو گول بزنین! تو اصلا عاشقم نبودی.»
«نه! من اولش بهت دروغ گفتم، اما تو باهام خیلی خوب رفتار کردی. و من کمکم ازت خوشم اومد. تو ده هزار برابر بهتر از اونی. کاش از همون اول میشناختمت. خیلی خوب میشد.» در این لحظه میخواست شیمن را بغل کند.
شیمن شنگ هلش داد. «گمشو! دروغگو! من تو رو نمیشناسم! تو واقعا شبیه همون پن جین لیَنی!»
پن شیویینگ چند باری پلک زد. احساس میکرد که انگار یک مشت محکم خورده است. ناگهان چرخید و با عجله به سمت پنجره رفت و باعث ترس همهشان شد. چن شی فریاد زد: «اینجا طبقه دومه، از اینجا بپری نمیمیری. فقط گناهت سنگینتر میشه.»
پن شیویینگ که دستانش را به نردهها گرفته بود، بهآرامی روی زانوهایش افتاد و شروع به گریه کرد. لین چیوپو با اشاره از یکی از زیردستانش خواست تا فورا دستگیرش کند.
لین دونگشوئه درحالیکه با چن شی از ویلا بیرون میرفت، احساساتی شده بود. ناگهان، آن مسافر عجیب جلو آمد و دست چن شی را فشرد. او با هیجان گفت: «خیلی هیجانانگیز بود! انتظار دیدنش رو نداشتم. پس معلوم شد که آقای چن یه کاراگاهه!»
چن شی پرسید: «از کجا میدونستی که اسم من چنه؟»
«داخل ماشین نوشته شده بود! من یه نویسندهام و مخصوصا همچین رمانهایی رو مینویسم. آقای چن، براتون مقدوره که اطلاعات تماستون رو بهم بدید؟ اگه وقتشو داشتین، لطفا بیاین با هم یه وعده غذا بخوریم.» نویسنده با هیجان یک کارت ویزیت بیرون کشید. روی کارت حک شده بود: «رماننویس جنایی، شین بای.»
«اوه...» چن شی خجالتزده شده بود.
نویسنده به موبایلش اشاره کرد. «اوه، الان یادم اومد. شمارهتون توی اپ هست. خب، پسفردا باهاتون تماس میگیرم. باید ببینمتون، هر طوری که شده!» بعد از اینکه برای خودش برید و دوخت، دستی برایشان تکان داد و از آنجا رفت.
«وایسا!»
چن شی نمیتوانست با او تماس بگیرد. لین دونگشوئه خندید. «آدم جربزهدار اینجور اتفاقا براش پیش میاد. قراره مشهور بشی.»
«عجب آدم مشتاقی بود. قراره تا حد مرگ آزارم بده.»
بعد از اینکه مجرمان به اداره پلیس برده شدند، لین چیوپو ترتیب یک بازجویی را داد تا از آن دو نفر به صورت جداگانه بازجویی شوند. بقیه به جمعآوری مدارک ادامه دادند. این بار، آنها بالاخره توانستند بدون دردسر با یک مجوز جستوجو دست به انجام تحقیقاتشان بزنند.
از آنجا که چن شی در اداره مانده بود تا اعترافات متهمان را بشنود، پنگ سیجوئه شخصا دست به کار شده بود تا آزمایشها و کارهای مربوط به هویتیابی را انجام دهد.
در ابتدا پن شیویینگ فقط گریه میکرد و وو هائو هنوز بیمنطق رفتار میکرد. او دائما میگفت که تناسخ وو سونگ است. میخواست به باغ وحش برود و با پلنگهای آنجا پنجهدرپنجه شود. او دائما دور صندلی بازجویی میچرخید و با رفتارهای الکیاش سعی میکرد خودش را بیگناه نشان دهد.
برای سروکلهزدن با چنین آدمی، لین چیوپو یک ایده داشت. آنها برای چند ساعت وو هائو را داخل اتاق بازجویی نگه داشتند، سپس نزدش رفتند و گفتند که پن شیویینگ اعتراف کرده است. آنها فقط نیاز داشتند که ببینند او رفتارش را تغییر میدهد.
وو هائو کلا از هم پاشید و او دست از نقشبازیکردن برداشت. با رعشه درخواست کرد: «میتونید یه سیگار بهم بدید؟»
لین چیوپو برایش یک نخ روشن کرد و وو هائو کام عمیقی از آن گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: «اون باید زن من میشد.»
«منظورت چیه؟»
او گفت که وقتی والدینش مردند، بعد از فروختهشدن خانه به دست برادرش، بخشی از پول صرف پیشقسط خانه فعلیشان شد و بخشی هم قرار بود مال او باشد. تا اینکه برادرش با پن شیویینگ ملاقات کرد.
در آن زمان، پن شیویینگ یک پرستار جوان با یک روحیه لطیف بود. برادرش در نگاه اول عاشقش شده بود، اما او قدکوتاه و زشت بود، برای همین با درماندگی تمام توانش را به کار گرفت تا بتواند پن شیویینگ را به دست بیاورد. هر روز برایش گل و شکلات میبرد و حتی یک ماشین هم خریده بود تا هر روز برساندش. او از سهم پول برادرش هم استفاده کرده بود تا خودش را یک شخص ثروتمند نشان دهد. به بیان ساده، او به پن شیویینگ حقه زده بود.
بعدها، بهخاطر اینکه دیگر پولی نداشت، وو هائو و دو+ستدخ+ترش بعد از چند سال رابطه از هم جدا شدند. وو هائو دلش میخواست بمیرد. برادرش میگفت که تمام پول را زمانی که میخواست یک شرکت راه بیندازد از دست داده است. بهخاطر همین وو هائو واقعا دلش میخواست برادرش را همانجا و همان لحظه بکشد.
دو برادر آنقدر با یکدیگر به اختلاف خورده بودند که دیگر امیدی برای برگرداندن اوضاع به وضع سابقش نبود. بعدا، بستگانشان پا پیش گذاشتند تا آرامشان کنند و به برادرش هم گفتند که هر طور شده باید برای برادر کوچکترش خانهای بخرد تا ازدواج کند و سروسامانی به زندگیاش بدهد. تا آنموقع هم وو هائو در خانه برادرش زندگی کند.
و این شروع یک پایان بود.
برادرش یک فروشگاه آنلاین را اداره میکرد، بهخاطر همین بدنش مثل نیتها بود. برادر جوانتر هیکلی عضلانی داشت. خیلی زود، او و زن برادرش یک رابطه پنهانی را با یکدیگر آغاز کردند. رابطهبرقرارکردن با زن برادرش درست کنار اتاق خواب برادرش، برای وو هائو بسیار هیجانآور بود...
وو هائو همانطور که حرف میزد داشت هیجانزده و هیجانزدهتر میشد که لین چیوپو وسط حرفش پرید. «بخشای مهم رو تعریف کن!»
«باشه، باشه.»
وو هائو گفت که بعد از یک مدت بودن با زن برادرش، بالاخره فهمید که برادرش برای گولزدن پن شیویینگ از چه حقهای استفاده کرده است. پولی که برادرش استفاده کرده بود درواقع پول او بود، پس پن شیویینگ درواقع باید بهجای برادرش، همسر خودش میشد.
از آن موقع، وو هائو با فراغ خاطر به این رابطه مخفیانه ادامه میداد. پن شیویینگ هم از داشتن یک رابطه لذت میبرد و بهخاطرش هیجانزده بود.
هرچند از آنجا که آنها زیر یک سقف زندگی میکردند، برادرش بالاخره متوجه شد که رابطهای بین آن دو نفر در جریان است. یک روز، او عمدا تظاهر کرد که از خانه بیرون میرود. او خانه را ترک کرد و آن دو نفر را با یکدیگر تنها گذاشت. بعد خیلی سریع برگشت و مچ آنها در حین انجام کارشان گرفت.
برادرش مملو از خشم بود، اما وو هائو اصلا بابت کارش شرمسار نبود. در عوض بحث گذشته را پیش کشید و دو برادر همانطور که دوباره با یکدیگر مشاجره میکردند، احساساتشان شدید و شدیدتر میشد.
برادرش میخواست او را بکشد. به محض اینکه چرخید، وو هائو فریاد زد: «من اول تو رو میکشم!» و یک صندلی برداشت و آن را به سر برادرش کوبید. برادرش روی زمین افتاد و درحالیکه دهانش کف میکرد، میلرزید.
وو هائو ناگهان از حال جنون بیرون آمد و با پن شیویینگ صحبت کرد تا راهی برای خلاصشدن از دست جسد پیدا کند. جسد را در جنگلی چیزی دفنش کنند؟ نه، پلیس دیر یا زود پیدایش میکرد. به بیمارستان بروند؟ نه، حتی اگر میتوانستند نجاتش دهند، کارشان به زندان میکشید.
بالاخره پن شیویینگ پیشنهاد داد که باید زنده نگهش دارند، تا زمانی که بفهمند باید چه کاری انجام دهند.
بنابراین آن شب پن شیویینگ به بیمارستان رفت و تعدادی تجهیزات پزشکی و دارو دزدید. تزریقاتی روی بدنش انجام داد و شروع به مراقبت از او کرد. آنها جانش را نجات دادند، اما به نظر میرسید که او فلج شده است. او چشمانش را باز کرد، اما نمیتوانست هیچ حرفی بزند...
کتابهای تصادفی



