کاراگاه نابغه
قسمت: 79
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 79
در اتاق بازجویی دیگر، پن شیویینگ اعتراف کرد: «وسایل رو من دزدیدم، ولی ایدهاش از اون بود.»
بازجو پرسید: «و بعد؟»
پن شیویینگ به صحبتهایش ادامه داد. با اینکه آنها جان شوهرش را حفظ کرده بودند، اما شرایطش روزبهروز بدتر و بدتر میشد. وو هائو گفته بود که کسی نباید از این وضعیت خبردار شود، بنابراین تظاهر میکرد که شوهرش است و به فروش آنلاین ادامه میداد. او همچنین به دوستان شوهرش هم پیام داده بود، انگار که همه چیز روبهراه است.
هر روز، آنها غذاها را له و ریزریز میکردند، بنابراین میتوانستند آن را داخل شکم شوهرش بریزند. همینطور مواد مغذی به بدنش تزریق میکردند تا جانش را حفظ کنند.
یک روز، وو هائو که یک فیلم جنایی خارجی دیده بود به سرعت با ایدهای به سراغش آمد. او گفت که آن لاکپشت پیر دیر یا زود میمیرد و بهتر است که پیشاپیش خودشان را آماده کنند. با این کار اگر پلیس سراغشان میآمد، غافلگیرشده و دستگیر نمیشدند.
وقتی پن شیویینگ شنید که باید به پلیس دروغ بگوید، بسیار ترسیده بود. وو هائو آرامش کرد و به او گفت که لازم نیست نگران شود. آمار پروندههای حلشده به دست پلیس بسیار پایین بود و آنها فقط میتوانستند پروندههای ساده را حل کنند. اگر از آن روشهای دیوانهوار فیلم در واقعیت استفاده میکردند، پلیسها از شدت پیچیدگی این پرونده مغزشان میسوخت.
با این حساب، آن دو شروع به اجرای نقشهشان کردند.
قدم اول این بود که صحنه جرم را تمیز کنند. آنها تمام مدارک را نابود کردند و همه عکسهای سابق شوهرش را پاک کردند. سپس، وو هائو چندین نفر را از اینترنت استخدام کرد تا تظاهر کنند شوهرش هستند و با آنها وقتگذرانی میکرد. با این کار، آنها شاهدهایی را باقی میگذاشتند که میتوانستند تایید کنند شخصی که با وو هائو بوده، قدکوتاه و زشت بوده است.
قدم آخر که جسورانهترین قدم هم بود، این بود که حواس پلیس را پرت کنند. او با پن شیویینگ در مورد اینکه چطور مسیر پلیس را در تحقیقات منحرف کنند صحبت کرده بود. در حالت عادی زمانی که شوهری میمرد، پلیس اول از همه به همسرش مشکوک میشد. به همین خاطر باید اجازه میدادند که پلیس همین مسیر را در تحقیقاتش در پیش بگیرد. با اینحال تا زمانی که پن شیویینگ یک عذر و بهانه موجه داشت، میتوانست از مظان اتهام دور بماند. بهعلاوه، هیچکس فکر نمیکرد که او به دست برادرش کشته شده باشد. این یک نقطه کور برای پلیس به حساب میآمد.
اما این کافی نبود. یک روز، وو هائو سراغ اطلاعات مشتریان باشگاهش رفت و یک کسبوکار در زمینه پوشاک که مالکش شخصی به اسم شیمن بود را پیدا کرد. او از برگه اطلاعات شیمن شنگ عکس گرفت و با خوشحالی به پن شیویینگ اطلاع داد که این ماجرا تصادفا بیش از حد شبیه به آن ماجرای قدیمی است و پلیس قطعا فکر میکند که این ماجرا حداقل هشتاد درصد به ماجرای جین پینگ می شباهت دارد.
پن شیویینگ در ابتدا احساس میکرد که این ایده بسیار بیشرمانه و خجالتآور است، اما وو هائو فکر میکرد که این ایده صد در صد کار میکند؛ اینکه اجازه دهند شیمن قربانی شود، بار جنایت را به دوش بکشد و پلیس به این مشکوک شود که او قاتل را استخدام کرده است.
بهخاطر همین، پن شیویینگ شیمن شنگ را در ویچت اد کرد. پن شیویینگ خیلی زیبا بود و بعد از فرستادن تعدادی از عکسهایش، شیمن شنگ که یک مرد میانسال تنها بود از او خواست تا با یکدیگر قراری بگذارند. بعد از ملاقاتشان، طبیعی بود که غذایی با هم بخورند و یک اتاق در یک هتل بگیرند. آن دو تقریبا بلافاصله با یکدیگر ارتباط گرفتند.
نقشه خیلی بیدردسر پیش میرفت، اما وو هائو نمیتوانست تحمل کند که پن شیویینگ با مرد دیگری باشد. یک روز وقتی پن شیویینگ به خانه برگشت، وو هائو با خشونت او را به تخت چسباند و تهدیدش کرد. «اون یارو چند بار ترتیبت رو داد ه&ر+زه؟ منم باید ده بار باهات اون کارو بکنم!»
پن شیویینگ با گفتن اینکه نباید منطقش را از دست بدهد آرامش کرد. او باید نقشش را خوب بازی میکرد تا بتوانند از میانه این طوفان به سلامت عبور کنند. اینگونه میتوانستند وقتی همه چیز آرام گرفت، با یکدیگر فرار کنند.
پن شیویینگ درحالیکه آرامش میکرد، ناگهان احساس تهوع شدیدی کرد و به سمت دستشویی دوید تا بالا بیاورد. فردای آن روز او متوجه شد که باردار است.
او وحشت کرده بود، اما وو هائو به او گفت نباید دست به سقط جنین بزند، چراکه پلیس قطعا متوجه موضوع میشود.
پن شیویینگ احساس میکرد که شکمش بهوضوح هر روز بزرگ و بزرگتر میشود. وو هائو میگفت لازم است کاری کنند تا مطمئن شوند لاکپشت پیر در سریعترین زمان ممکن یاما[1] را ملاقات کند.
وو هائو چندین نقشه طراحی کرد تا برادرش را به قتل برساند. هرچند هیچوقت نتوانست به یک نتیجه نهایی برسد که از کدامشان استفاده کند. چند روز بعد، شوهرش ناگهان دچار رعشه شدیدی در کل بدنش شد. حتی برای نفسکشیدن هم دچار مشکل شده بود. پن شیویینگ ترسیده بود، اما وو هائو به او گفت که نگران نباشد و فقط طبق نقشه عمل کند.
بنابراین پن شیویینگ رفت تا با شیمن در یک تفرجگاه وقتگذرانی کند. طی مسیر، او از یک سیمکارت جدید استفاده کرد تا پنجاه هزار یوان از شیمن کلاهبرداری کند. هدفشان این بود که یک تراکنش نامشخص و غیرقابلتوضیح در حساب بانکی شیمن شنگ ایجاد کنند.
پن شیویینگ وقتی این کار را کرد، بسیار ناراحت و از خودش شرمنده بود. بهخاطر اینکه شیمن شنگ با او بسیار خوب رفتار میکرد. هر روزی که به خانه برمیگشت، با شوهرش که در یک قدمی مرگ بود و برادر شوهر حقهباز و تندمزاجش روبهرو میشد. با اینحال وقتهایی که با شیمن شنگ بود، میتوانست لحظاتی را در آرامش سپری کند.
همان زمان که او با شیمن شنگ در آن تفرجگاه ملاقات کرد، وو هائو بدن شوهرش را داخل ماشین گذاشت و به سمت حومه شهر راند. سپس، آن دو را آتش زد، طوری که جز خاکستر چیزی از آنها نماند.
دو روز بعد، وو هائو پلیس را خبردار کرد و پلیس هم شروع به تحقیق در مورد پرونده کرد.
در ابتدا به نظر میرسید که پلیس مسیر مدنظر آنها را دنبال میکند، اما ناگهان اوضاع عوض شد و شک و ظنهای پلیس همهجا شروع به تعقیبشان کرد.
درنهایت وو هائو طاقتش طاق شد و دست به آن کار زد. در نتیجه، تمام کارهای قبلیشان برای هیچ و پوچ بود...
پن شیویینگ چشمانش را بست و شروع به گریه کرد. «من خیلی بهخاطر شیمن شنگ متاسفم. برای بچه توی شکمم متاسفم! من گناهکارم! من گناهکارم...»
در پایان بازجویی، لین چیوپو اعترافات آن دو نفر را با یکدیگر مقایسه کرد. «اظهاراتشون یهکم با هم متفاوته، اما با این حال این اعترافات کافیه که جفتشون رو محکوم کنه.»
«کافی نیست! هنوز به مدرک نیاز دارید!» پنگ سیجوئه درحالیکه چندین پرونده را در دست داشت وارد راهرو شد.
«لائو پنگ، جستوجو چطور پیش میره؟»
«توی اقامتگاه وو هائو یه غذامخلوطکن پیدا کردیم. با اینکه تمیز شده بود، اما هنوز بقایای غذا داخلش وجود داشت که با محتویات شکم قربانی مطابق بود. بهعلاوه، ترشحات التهابی بخش فوقانی دستگاه تنفسیش رو هم آزمایش کردیم.»
«چی پیدا کردین؟»
«خلط. دیانایش متعلق به وو هائو هستش.»
همه شوکه شده بودند و به نظر میرسید مقابل چشمانشان یک صحنه تصویر شده است. وقتی وو هائو غذا را برای برادر بزرگترش آماده میکرد، احتمالا بعد از کلی غرزدن تفی هم داخلش انداخته بود. باورکردن اینکه آن دو با یکدیگر برادر خونی بودند سخت بود.
لین چیوپو آسودهخاطر گفت: «نهایت حماقته که دیانای خودتو توی مدرک بهجا بذاری.»
«علاوه بر اون، چند نفری رو به بیمارستان فرستادم تا یه بسته تیوب شکمی بیارن. طبق تاریخ تولید مقایسهشون کردم و متوجه شدم که همین نوع تیوب توسط قربانی استفاده میشده. خطوط و خراشیدگیهای به جا مونده توی مری قربانی، کاملا توسط اون تیوب ایجاد شدن. مظنونها نمیخواستن خودشون رو به زحمت بندازن و تمام مدت، تیوبهای شکمی رو توی گلوی قربانی باقی گذاشتن. اگه تیوبها بیرون کشیده نشن، همچین ردی به جا میذارن.»
این خبر غافلگیرکننده بار دیگر همه را در بهت فرو برد.
لین چیوپو لبخند تلخی زد. «با همین آخری هم میشه گفت که مدارکمون کافیه.»
«کافی نیست. این دو نفر... امیدوارم حکم خیلی سختی براشون در نظر گرفته بشه! با اجازه.» از قیافه پنگ سیجوئه نمیشد چیزی خواند. او نگاه کوتاهی به چن شی انداخت و آنجا را ترک کرد.
بعد از اینکه پنگ سیجوئه رفت، جو آرامتر شد. لین چیوپو گفت: «پرونده حل شد. بالاخره حل شد! از گفتنش شرمی ندارم که بگم بدون چن شی، ما هنوز داشتیم مثل احمقا در مورد شیمن چینگ تحقیق میکردیم!»
چن شی دستانش را به هم کوبید و رو به همه تعظیم کرد. «متشکرم! این تعریف خیلی بهم چسبید!» همه تشویقش میکردند و شو شیائودونگ و لین دونگشوئه از همه محکمتر دست میزدند، تا جایی که دستانشان درد گرفت.
لین چیوپو به شانه چن شی زد و گفت: «کاراگاه بزرگ، چرا یه چند کلمهای برامون صحبت نمیکنی؟»
چن شی زمزمه کرد: «داری دستم میندازی؟»
لین چیوپو هم زمزمه کرد: «نمیتونم؟»
چن شی به چهرههای منتظر نگاه کرد و لبخند خجولانهای زد. «فقط میخوام بپرسم که این پرونده کی قراره عمومی بشه. نمیتونم صبر کنم تا قُپیشو برای رفقای رانندهام بیام!»
بعد از انفجاری از خنده، لین چیوپو چیزی از جیبش در آورد و به دست چن شی داد؛ پروندهای از اداره امنیت عمومی بود. چن شی با شگفتی آن را باز کرد و خواند: «مشاور ویژه تحقیقات جنایی، چن شی.»
چن شی با گیجی به لین چیوپو نگاه کرد. «کاپیتان لین قراره من رو استخدام کنه؟ این همکار غیرقابلکنترلش رو؟»
لین چیوپو لبخند زد و حرفش را نادیده گرفت. «هنوز عکس روش گذاشته نشده. میتونی قبل از اینکه توی اداره مهر بخوره، یه عکس خوب براش جور کنی... یادت باشه که ریشات رو بزنی.»
[1] پادشاه جهنم در آیین هندو و بودا
کتابهای تصادفی


