فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 80

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جلد ششم: مرد خوش‌شانس

چپتر 80

بعد از کار، همه با خنده به رستوران رفتند. مهمانی امشب قرار نبود یک ضیافت گران‌قیمت باشد و هزینه غذاهای هر میز سیصد یوآن بیشتر نمی‌شد. هرچند که همین هم ماموران پلیس را خیلی خوشحال کرده بود، چراکه پرونده بالاخره حل شده بود.

با اینکه احتمالا فردا با پرونده‌های جدیدی روبه‌رو می‌شدند، اما کار امروزشان به شکل بی‌نقصی به پایان رسیده بود.

طی مدتی که منتظر رسیدن غذاها بودند، شو شیائودونگ تعدادی نی حصیری در دست گرفت و اطراف میز حرکت کرد. یک قانون کوچک نانوشته در واحد جنایی پلیس وجود داشت؛ نصف افرادی که نی‌های بلند حصیری را بیرون می‌کشیدند می‌توانستند ا&لک&ل بنوشند و نصف دیگر که نی‌های کوتاه را بیرون می‌کشیدند، اجازه نوشیدن الک&ل نداشتند. اگر همه‌شان مس&ت می‌شدند، نمی‌توانستند رانندگی کنند و نمی‌توانستند به خانه برگردند.

شو شیائودونگ پیش چن شی آمد و دستی روی شانه‌اش زد و مهربانانه گفت: «برادر چن.»

چن شی گفت: «من نمی‌کشم چون امشب قرار نیست چیزی بنوشم. هنوز باید چندتایی مسافر دیگه برسونم که خرجم در بیاد.»

«کارت درسته برادر چن. واقعا آینده‌نگری خوبی داری.»

«ممنون بابت تعریفت.»

وقتی غذاها رسید، مامورهایی که مشغول صحبت‌کردن بودند، سیگارهایشان را کنار گذاشتند. نمی‌توانستند برای شروع مهمانی بیشتر از این صبر کنند. در همین لحظه، لین چیوپو و پنگ سیجوئه هم از راه رسیدند. یک نفر پیشنهاد داد: «کاپیتان لین اومد! چند کلمه‌ای برامون صحبت کنین!»

لین چیوپو همان‌طور که می‌خندید گفت: «چی بگم؟ غذاتونو بخورید بابا!»

«هاها، پس من شروع کردم!»

«دارم از گشنگی می‌میرم! بعد از چند روز خوردن نودل فوری، بالاخره می‌تونم گوشت بخورم!»

لین دونگ‌شوئه از چن شی پرسید: «از جو تیم خوشت میاد؟»

«آره. خیلی دوستانه‌ست و همه با همدیگه خوب کنار میان.»

«تو دیگه الان یه مشاوری. با نصف اعضای دیگه تیم هیچ فرقی نداری. الان دیگه همکارمون به حساب میای.»

وقتی لین دونگ‌شوئه این را گفت، چن شی کارت مشاوره را از جیبش بیرون کشید. «هنوز قولی ندادم!»

«برادرم گفت که مشاورها کمک‌هزینه می‌گیرن و بهشون یارانه حمل‌ونقل داده می‌شه. پس می‌تونی یه مقدار پول بیشتری در بیاری.»

«من یه آدم آزادم و دلم نمی‌خواد محدود باشم...» چن شی کاور کارت مشاوره را جدا کرد و مدارک داخلش را به لین دونگ‌شوئه برگرداند. هرچند، کاور را دوباره داخل جیبش برگرداند. «کمکم کن این رو به داداشت پس بدم.»

«چی؟!!» لین دونگ‌شوئه باورش نمی‌شد که چن شی پیشنهاد مشاوربودن را رد کرده است.

«گرچه می‌تونم اون پیشنهادی رو که برای کمک‌کردن بهت برای آشپزی بهم دادی قبول کنم، اما باید بیشتر پول بدی.»

«چقدر؟ من فقط یه کاراگاه جزء رده سومی‌ام. حقوق ماهانه‌ای که می‌گیرم خیلی کمه.»

چن شی با لبخند پرسید: «80 یوآن در روز چطوره؟»

«یه‌خرده گرونه. بذار در موردش فکر کنم...»

چن شی سرش را برگرداند و دید که تمام ظرف‌های روی میز تقریبا خالی شده‌اند. «گداگشنه‌ها یه جوری می‌خورن انگاری فردا صبح قراره قحطی بشه!»

شام آن شب زیاد به چن شی نچسبید. خیلی از پلیس‌ها می‌خواستند به سلامتی‌اش بنوشند. «برادر چن، هوای واحد ما رو داشته باش!» «اگه برادر چن بهمون ملحق بشه، دیگه چیزی به اسم پرونده حل‌نشده وجود نخواهد داشت! بیاین به سلامتیش بنوشیم!» «برادر چن، بیخیال مسافرکشی شو. بهتره بیای اداره پلیس و یه پیشرفت شغلی داشته باشی. تو خیلی مستعدی، رئیس و دفتردار حتما قبولت می‌کنن!»

چن شی هم جواب‌های مختصری به آنها می‌داد و صحبت‌های کوتاهی می‌کرد. مجبور شده بود یک عالمه آبمیوه به‌جای ال&کل بنوشد، اما تا می‌خواست یک لقمه غذا بخورد، یکی پیدا می‌شد که شروع به صحبت با او کند. لین دونگ‌شوئه زمزمه کرد: «حقته!»

چن شی سرش را بالا آورد و آن طرف میز، یک جفت چشم را دید که با نگاهی سرد به او خیره شده بودند. پنگ سیجوئه حتی یک بار هم چاپستیک‌هایش را استفاده نکرده بود. فقط تمام مدت به چن شی زل زده بود.

چن شی یک لیوان آبمیوه برای خودش ریخت و لیوانش را بالا آورد. «کاپیتان پنگ، همکاری با شما برای من افتخار بود!»

پنگ سیجوئه اول هیچ واکنشی نشان نداد، اما بعد بقیه شروع به صحبت کردند: «برادر چن امشب به‌جز تو به سلامتی هیچکس دیگه‌ای ننوشیده! اون بهت احترام گذاشته کاپیتان، باید جوابش رو بدی!» «آره، این بار هر دوتاتون با هم این پرونده رو حل کردین، هر دوتاتون قهرمانای بزرگی هستین.»

پنگ سیجوئه نمی‌توانست فشار نگاه‌های خیره بقیه را تحمل کند و برای خودش نصف یک فنجان چای ریخت، ایستاد و فنجانش را به لیوان چن شی زد و با زمزمه گفت: «دیر یا زود می‌فهمم که تو واقعا کی هستی!»

چن شی برای یک لحظه سر جایش خشک شد، اما بلافاصله لبخندی زد. «بی‌صبرانه منتظرش می‌مونم.»

ولوله‌ای میان جمعیت در جریان بود. مشخص شد که لین چیوپو بیش از حد نوشیده است. هر کس را که می‌دید، دستی به شانه‌اش می‌زد و گفت‌وگوهای عمیقا معناداری را با او شروع می‌کرد. کاملا با تصویر مغرور و خونسردی که معمولا از خود نشان می‌داد متفاوت بود. «لائو لی، نمی‌ترسی زنت به‌خاطر خوردن ال&کل باهات اوقات‌تلخی کنه؟ نه؟ خب پس بیا یه لیوان دیگه بقول!» «لائو پنگ، چرا یه‌سره به چن شی زل زدی ولی یه بار هم به من نگاه نکردی؟ عصبانی می‌شما... بیا اینجا، به سلامتی خودم و خودت!» «لائو ژانگ لائو ژانگ، بیا قر بدیم!»

لین دونگ‌شوئه با دیدن برادرش که دستان مامور ژانگ را گرفته بود و با او می‌رقصید، آهی کشید. «واقعا دلم نمی‌خواد به کسی بگم که می‌شناسمش!»

بعد از آن، شو شیائودونگ و چند مامور جوان دیگر شروع به مشورت با یکدیگر کردند. «اگه کاپیتان فردا ازمون پرسید که دیشب چیکار کرده، همه می‌گیم که خوابش برده بوده. حله؟»

چن شی بعد از جشن، لین دونگ‌شوئه و لین چیوپوی م&ست را سوار ماشینش کرد تا آنها را به خانه برساند. اول از همه باید لین چیوپو را به خانه می‌رساند. طی مسیر، چن شی پرسید: «چرا شما دوتا با همدیگه زندگی نمی‌کنین؟»

«می‌ترسم که اگه بهت راستش رو بگم بهم بخندی. دو سال پیش، برادرم یه دو&ست‌دخ&تر داشت و یه قدمی ازدواج باهاش بود. من نمی‌خواستم اسباب زحمت باشم، پس نقل مکان کردم. هر بار که از برادرم می‌پرسیدم، می‌گفت که قراره به‌زودی ازدواج کنه و برای مراسم قبل از ازدواج دعوتم می‌کنه. بعد از شیش ماه، بالاخره فهمیدم که دو&ست‌دخترش باهاش به هم زده، چون برادرم نمی‌تونسته زیاد براش وقت بذاره. اون واقعا شیش ماه نقش بازی کرد و سر هممون شیره مالید! فکر نمی‌کنی یه‌کم زیادی نگران اینه که بقیه در موردش چه فکری کنن؟»

چن شی خندید. «هاهاها! چه داداش نازی داری!»

لین چیوپو که روی صندلی عقب ماشین خوابیده بود ناگهان با یک کابوس بیدار شد و گفت: «برای آبجی من قلدری نکن!»

وقتی به اقامتگاه لین چیوپو رسیدند، چن شی شانه لین چیوپو را گرفت و از ماشین پیاده‌اش کرد. طی مسیر، دهان لین چیوپو دائما باز و بسته می‌شد و زیر لب زمزمه‌هایی می‌کرد. چن شی هم انگار که با یک بچه طرف باشد، با همه حرف‌های لین چیوپو موافقت می‌کرد.

خانه لین چیوپو یک خانه دوخوابه بود و یک نشیمن داشت که با پول پس‌اندازش و یارانه دولتی خریداری شده بود. خانه‌های مجردی به‌ندرت تمیز و مرتب بودند و اینجا هم از این قاعده مستثنی نبود. وقتی وارد خانه شدند، لین دونگ‌شوئه اخم کرد. «چرا خونه همه مردا مثل خوک‌دونیه؟»

«منو با بقیه یکی ندون! حداقل خونه من به اندازه این یکی به‌هم‌ریخته نیست.»

«گفتی و منم باور کردم.»

آنها لین چیوپو را روی تختش خواباندند، کمی آب به او دادند، پتویی رویش انداختند و گذاشتند به خواب برود. چن شی به‌آرامی از اتاق خواب بیرون آمد و خانه را از نظر گذراند. «این خونه اونقدرها هم بد نیست. شما دوتا باید با همدیگه زندگی کنین. اگه پول رهن خونه رو دوتایی بدین براتون راحت‌تر می‌شه.»

«با همدیگه زندگی کنیم؟ اون‌وقت دیگه نمی‌تونی منو ببینی.»

«از کی تا حالا خانوم لین اینقدر باملاحظه شده؟»

«باملاحظه نشدم... در موردش فکر کردم، 60 یوآن در روز چطوره؟»

«75!»

لین دونگ‌شوئه اینقدر عصبانی بود که می‌خواست با مشت به دیوار بکوبد. چن شی همیشه با ملت خیلی باملاحظه رفتار می‌کرد، اما وقتی بحث پول پیش می‌آمد، اصلا کوتاه نمی‌آمد. کمی گیج شده بود. این مرد زیادی خودش را دست بالا نمی‌گرفت؟

چن شی پیشنهاد داد: «70. تو معمولا شبا برای غذاخوردن نمیری خونه. می‌تونی هر وقت برای آشپزی بهم نیاز داشتی زنگم بزنی. شاید ده دوازده بار در ماه پیش بیاد، اونقدرها هم گرون نیست!»

لین دونگ‌شوئه دستانش را به سینه زد و با عصبانیت و تمسخر گفت: «انگار اصلا با اینکه از یه دختر پول بگیری مشکلی نداری.»

«پول رو به‌خاطر کاری که می‌کنم می‌گیرم دیگه! معلومه که مشکلی باهاش ندارم.»

«همف، منو برسون خونه!»

بعد از اینکه سوار ماشین شدند، لین دونگ‌شوئه پرسید: «به بی‌پولی خوردی؟ یا یکی از اعضای خانواده‌ت بیماره و برای داروهاش به پول نیاز داری؟»

چن شی به ملایمت پاسخ داد: «نه، فقط آدم طماعی‌ هستم. همین.»

«اوه... داشتم فکر می‌کردم که اگه اینقدر به پول نیاز داری، می‌تونم پول بیشتری بهت بدم، مثل اینکه اسپانسر کسی شده باشم.»

«نه ممنون، ولی بابت نیت خوبت عمیقا سپاسگزارم.» چن شی لبخند زد. «اینور و اونور چرخیدن با ماشین و پس‌اندازم اجازه میدن زندگی راحتی داشته باشم.»

«پس چرا اینقدر صرفه‌جویی می‌کنی؟»

در همین لحظه، اطلاعیه‌ای از رادیو پخش شد. «...به برنده عزیز لاتاری که چهار شماره آخرش 0848 هستش و برنده جایزه بیست میلیون یوآنی شده تبریک می‌گیم!»

کتاب‌های تصادفی