کاراگاه نابغه
قسمت: 81
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 81
چن شی گفت: «این دیگه کیه؟ چه شانسی دارن بعضیا. تازه از اونجایی که سه دور قبل برندهای نداشته، جایزه اول این لاتاری سه بار با هم جمع شده.»
لین دونگشوئه گفت: «واو، بیست میلیون! اگه من اینقدر پول داشتم...»
«یهکمش رو بهم میدادی؟»
«البته. بهخاطر دوستیمون یه میلیونش رو بهت میدادم.»
«به نظر میرسه که دوستیمون اونقدرها هم عمیق نیست... به هر حال پیشاپیش سپاسگزارم.»
ماشین را بیرون محلهای که لین دونگشوئه در آن زندگی میکرد پارک کرد. لین دونگشوئه خسته بود و شل و ول راه میرفت. «فردا شیفتم صبح زوده. واقعا دلم میخواد یه دل سیر بگیرم بخوابم.»
«خیلی به خودت فشار میاری. سخت نگیر و امشب زود بخواب.»
متهم پرونده قبلیشان بهسرعت به دست دادگستری سپرده شده بود و انتظار محاکمهاش را میکشید. در جلسه تقدیری که پس از آن در اداره برگزار شد، رئیس یک پاکت پول اضافه بر پاداش به افسرانی که شایستگیشان را نشان داده بودند اهدا کرد. او به لین چیوپو گفت: «شنیدم که یه مشاور خیلی خاص توی تیمتون هست که به تیم دومتون کمک کرده چندتا پرونده کلیدی رو حل کنن.»
لین چیوپو سلام نظامی داد و پاکت را با دو دست گرفت. «اون جایگاه مشاوری رو قبول نکرد.»
رئیس با لبخند گفت: «هاها، از دست اون! باید پاداشش رو بهش تقدیم کنم و قدردانیم رو نسبت بهش نشون بدم. امیدوارم همه به سخت کارکردن ادامه بدن. هر روز بیشتر از صدتا تماس اضطراری توی شهر لونگآن داریم. تقریبا هر روز یه پرونده جنایی روی دستمونه. باری که روی دوشتونه خیلی سنگینه و کارتون از اکثر کارهای دیگه سختتره. این پاداشها در مقایسه با تلاشی که میکنید ناچیزه. شما سیستم ایمنی شهر هستین. مستحکمترین خط امنیتی برای مردم هستین. جنایتکارها وقتی شما رو میبینن به خودشون میلرزن. تلاشها و فداکاریهای ما بهای امنیت و ثبات شهر هستن. چشماتون رو باز کنید و دل بدید به کار. از پا نشینید.»
همه افسران پلیس، سلام نظامی دادند. بعضیها با خودشان فکر کردند که رئیس انگار امروز بیشتر از معمول حرف برای گفتن دارد.
لین دونگشوئه یک بار دیگر خودش را وقف کار پرتنش کرده بود. آنها یک هفته را صرف حل یک پرونده همسرکشی کرده بودند که نه هیجانبرانگیز بود و نه پیچیدگی خاصی داشت. امروز صبح، لین دونگشوئه یک تماس از لین چیوپو دریافت کرده بود که گفته بود ژاکت ضخیمتری بپوشد. امروز قرار بود برای اسکی به کوهستان برود.
لین دونگشوئه با هیجان پرسید: «برادر، قراره کار گروهی داشته باشیم؟»
«کار گروهی سیخی چنده؟! جسد یه مرد و یه زن توی کوهستان پیدا شده. توی منطقه چائو جی.»
با اینکه پای یک پرونده در میان بود، اما افسرها وقتی شنیدند که قرار است از کوه بالا بروند خیلی هیجانزده شده بودند. بالاخره موقعیتی برایشان پیش آمده بود که حال و هوایی عوض کنند. لین چیوپو با یک شرکت اتوبوسرانی تماس گرفت تا اتوبوسی کرایه کند و سپس همه را به حومه شهر برد.
چائو جی در قسمت جنوب غربی شهر لونگآن واقع شده بود. شهرک کوچکی بود که چند سال پیش ساخته شده بود تا یک جاذبه توریستی حوالی تپههای بایر آن حوالی باشد. متاسفانه هیچکس به آن استقبالی نشان نداده بود. به همین دلیل، آنها اجازه دادند که نیمی از کوهستان به دست تاجران چوب بیفتد و نیم دیگر را هم برای توریستهایی که احیانا قرار بود آنجا بیایند نگه داشته بودند.
در پایان ماه نوامبر، هوا خیلی سرد میشد. برای بالارفتن از کوهستان، همه ژاکت و کاپشن پوشیده بودند. از طرف دیگر، پنگ سیجوئه هنوز کت و شلوار به تن داشت و فقط یک شالگردن به گردن بسته بود.
وقتی همان کسانی که خبر کشف اجساد را به آنها داده بودند دیدند، متوجه شدند که چه لباسهای نامناسبی در مقایسه با آنها پوشیده بودند. آنها گروهی از دانشآموزان یک کالج بودند که برای اسکی به آنجا آمده بودند. آنها یونیفرمهای بادشکن سبزرنگ پوشیده بودند و تجهیزات حرفهای مخصوص با خودشان داشتند.
دانشآموزان، جسدها را دیروز پیدا کرده بودند و پلیس محلی ترتیبی داده بود که همینجا بمانند. آنها بعد از یک شب کامل انتظارکشیدن، وقتی که حضور پلیسهای واحد جنایی را دیدند، هیجانزده شدند.
اجساد در غاری میانه کوهستان پیدا شده بودند؛ یک مرد و یک زن که لباسهای مخصوص اسکی پوشیده بودند. صورت هر دویشان با سنگ له شده بود و آل&ت قتل هم سنگی لکهدارشده با خون بود که میان بدنهایشان افتاده بود. آن دو، دست همدیگر را گرفته بودند، بنابراین صحنه مثل یک صحنه خودکشی دونفره عاشقانه به نظر میرسید.
لین چیوپو متفکرانه گفت: «چرا باید اینطور مشتاقانه با سنگ بکوبن تو صورت همدیگه؟ کسی هست که مسیرای معمول اسکی رو بشناسه؟»
یکی از دانشآموزان سال چهارمی با رایگیری انتخاب شد تا راه را نشان دهد. بهعلاوه یک فرد محلی که مسئول آنجا بود و دو مامور پلیس ساکن همانجا که پیشاپیش گروه به راه افتادند.
مسیر کوهستان طولانی بود و وقتی به پایین نگاه میکردی، دامنه کوه تقریبا عمودی بود. زمانی که در حین بالارفتن از کوهستان به پایین نگاه میکردند، ناخوداگاه سرشان گیج میرفت.
شو شیائودونگ و دانشآموزان کالج بهسرعت بالا میرفتند، اما بقیه خیلی زود به نفسنفس افتاده بودند.
لین دونگشوئه خیلی خسته شده بود و همانطور که نفسنفس میزد، روی یک شیب ملایم نشست. شو شیائودونگ از آن بالا یک حوله برایش انداخت. «دونگشوئه، عرقت رو پاک کن. اگه یهسره در معرض بادهای کوهستانی باشی، ممکنه سرما بخوری.»
«ممنون.»
یکی از پلیسها گفت: «نه، نه. یه مدت توقف میکنیم!»
همه دست از حرکت کشیدند تا کمی استراحت کنند. لین دونگشوئه احساس میکرد که برای مدتی طولانی کوهنوردی کرده است، اما وقتی که به ساعت مچیاش نگاه کرد، تازه ساعت 9 شده بود. چن شی پیام بامزهای برایش فرستاده بود. لین دونگشوئه عکسی از رشته کوهها گرفت و برایش فرستاد.
بعد از مدتی، چن شی جوابش را داد. «کار گروهیه؟»
«تحقیق روی یه پرونده. باید بریم بالای کوه. دارم از خستگی میمیرم.»
«عخی. صفا باشه!»
بعد از مدتی، لین چیوپو همه را وادار کرد که به صعود ادامه دهند. وقتی بالاخره به بالای کوه رسیدند، خیلیها نفسی از سر راحتی کشیدند و میخواستند رو به آسمان فریاد بزنند.
دانشآموز به بقیه اطلاع داد: «باید سمت جنوبی قله رو بگیرید و برید پایین. غار وسط همین مسیره.»
لین چیوپو پرسید: «چرا از همون اول از سمت جنوبی کوه نیومدیم بالا؟»
«شیب سمت جنوبی زیادی تنده. یه مسیر کوچیک از بالا هست که میشه از طریق اون وارد غار شد.»
«تو این مسیر رو از کجا میشناسی؟»
«ما قبلا اینجا بودیم. غار نسبتا مسطحه و جای خوبی برای پناهگرفتن مقابل تندباده. داخلش هم مشکلی برای روشنکردن آتیش نیست. ما اولش قصد داشتیم همونجا کمپ بزنیم. اما انتظار نداشتیم که وقتی واردش میشیم یه جفت جسد اونجا ببینیم. زهرهترکمون کرد.»
لین چیوپو گفت: «خب، به اندازه کافی استراحت کردید! بیاید ادامه بدیم!»
افراد به سنگینی قدم برداشتند و مسیر سرازیری سمت جنوبی کوه را در پیش گرفتند. خیلی زود به میانه راه، جایی که یک تختهسنگ در مسیرشان قرار داشت، رسیدند. با اینکه تختهسنگ و مسیر کوهستانی نیم متر از هم فاصله داشتند، اما باز هم قدمبرداشتن در چنین ارتفاعی برایشان ترسناک بود.
بالاخره به مقصدشان رسیدند. لین دونگشوئه کمابیش از دیدن اجساد خوشحال شده بود. اجساد یک زن و مرد کنار یکدیگر در غار افتاده بود. آن دو لباسهای ضخیم اسکی پوشیده بودند و چهرههایشان غیر قابل تشخیص بود. هیچ ویژگی ظاهری قابلتوجهی نداشتند، جز آنکه جسد سمت چپ موهای بلند و صاف و دستان ظریفی داشت.
بهخاطر قرارگیری در معرض هوای سرد، پوست هر دو نفرشان یخزده و بدون خون بود و باعث میشد به رنگپریدگی کاغذ به نظر برسند. خوشبختانه در آن دوروبر خبری از حیوانات وحشی نبود.
پنگ سیجوئه تیم پزشکی قانونی را با خود برد و خون و بقایای پخشوپلاشده اطراف اجساد را علامتگذاری کرد. از همه چیز عکس گرفته شد. لین چیوپو گفت: «نمیتونیم برای بار دوم به اینجا بیایم. بعد از اینکه عکسا رو گرفتید، همه چیز رو جمع کنید و برگردونید به اداره. لائو پنگ، نظرت چیه؟»
«قتل. شکی وجود نداره که قتله.»
«جسدها خیلی مرتب کنار همدیگه گذاشته شدن و نشونههای کشیدهشدنشون روی زمین باقی مونده. مشخصا قاتل بعد از کشتنشون عمدا اینطوری کنار هم قرارشون داده... یعنی میخواسته صحنهای ایجاد کنه که فکر کنیم این دو نفر دست به یه خودکشی عاشقانه زدن؟ کارش خیلی تابلو بوده.»
پنگ سیجوئه جیبهای اجساد را گشت و کلید، پول خرد، آدامس جویدنی، قرص مخصوص گلودرد و چیزهایی از این دست پیدا کرد. اما خبری از تلفن همراه و کارت شناسایی نبود. احتمالا قاتل آنها را بعد از ارتکاب قتل برداشته بود.
قاتل صورت قربانیها را له کرده بود و ظاهرا نمیخواست بگذارد که کسی متوجه هویتشان شود. بنابراین هر چیز دیگری را که میتوانست برای شناسایی هویتشان مورد استفاده قرار بگیرد با خودش برده بود.
پنگ سیجوئه چهره قربانیها را از نظر گذراند. «قربانی مرد قبل از مرگش مورد ضرب و جرح قرار گرفته. قربانی زن بعد از مرگش.»
«کاپیتان، یه جای پا اینجاست.»
«ازش عکس بگیر!»
کتابهای تصادفی


