فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 85

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 85

چن شی گفته بود که می‌خواهد لین دونگ‌شوئه را برای امتحان‌کردن کباب داغ تازه ببرد، بنابراین او را به یک غرفه غذاخوری کنار جاده برد که سیخ‌های کباب می‌فروخت. با اینکه هوا سرد بود، اما مشتری‌های زیادی آنجا بودند.

بعد از سفارش غذاها، چن شی دو بطری نوشابه باز کرد. «زیاد سرحال به نظر نمی‌رسی. حدس می‌زنم که دوباره به یه پرونده پیچیده برخوردین، نه؟»

«اوهوم. آسون و بی‌دردسر پیش نمیره.»

«چرا در موردش به من چیزی نگفتی؟»

لین دونگ‌شوئه درباره پرونده و پیشرفت تحقیقاتشان به او گفت. چن شی همانطور که گوش می‌کرد، سر تکان می‌داد. لین دونگ‌شوئه پرسید: «نظر کارآگاه چن بزرگ در مورد پرونده چیه؟»

«از اونجا که خودم با چشمای خودم چیزی ندیدم و هر چیزی که از پرونده می‌دونم رو همین الان از خودت شنیدم، نگرانم که نظرم در مورد پرونده تحت‌تاثیر حرفای تو باشه.»

«همف! تو هم عین خود ماها هاج‌وواج موندی!»

چن شی لبخندی زد. «کبابا از راه رسیدن.»

آشپز سیخ‌های کباب را مقابلشان گذاشت. لین دونگ‌شوئه به غذاهای مقابلش نگاه کرد. غذاها شامل گوشت بره بریان‌شده، غضروف کبابی، ماهی توفو کبابی، بادمجان کبابی و یک چیز دیگر بود که تا پیش از این هیچ‌وقت نخورده بود. با کنجکاوی آن را برداشت. «این...»

«کرم ابریشم کبابی. توی کل لونگ‌آن کرم کبابی بهتر از اینجا پیدا نمی‌شه. یه امتحانی بکن.»

لین دونگ‌شوئه به خود لرزید. «حشره؟»

چن شی یکی از آنها را برداشت و در دهان گذاشت. «بیرونش ترده و داخلش لطیف. وقتی گازش می‌زنی، عصاره‌ش توی دهنت پخش می‌شه! امتحانش کن!»

لین دونگ‌شوئه حتی فکر خوردن چنین چیزی را هم نمی‌توانست بکند. آن را سرجایش برگرداند و گفت: «فکر نمی‌کنی که والدین جیانگ می زیادی غیرقابل‌تحملن؟»

«نه.»

«تو هم از اون آدمای سنتی هستی؟»

«ازدواجی که توش دو طرف اینقدر اختلاف اجتماعی داشته باشن و جایگاهشون به هم نخوره به خوشبختی واقعی ختم نمی‌شه. عشق یه چیز مقدس و باشکوه به نظر میاد، اما در عین حال یه سری پایه‌های اساسی نیاز داره. و با اینکه این پایه‌های اساسی همه چیز نیستن، اما اگه همین پایه‌های اساسی وجود نداشته باشن، زندگی مشترکشون خوب پیش نمیره. نیت اصلی والدین اینه که دخترشون توی طولانی‌مدت خوشحال و خوشبخت باشه. اگه پدر و مادر تو هم بودن همچین احساسی داشتن.»

لین دونگ‌شوئه به آرامی گفت: «من پدر و مادر ندارم...»

«متاسفم.»

«فکرشو نکن... اما من فکر می‌کنم آدما نمی‌تونن خوشبخت بشن اگه با کسی ازدواج کنن که از ته دل دوستش ندارن.»

«آره. به نظرم یه پدر و مادر آینده‌نگر به پتانسیل فرد برای پیشرفت هم در کنار اون پایه‌های اساسی که گفتم نگاه می‌کنن. منظورم باانگیزه بودن و جاه‌طلبی شخصه. اما این چیزا قابل‌لمس نیست، برخلاف اون پایه‌های اساسی زندگی که هر کسی می‌تونه ببینه و لمسشون کنه. برای همین اکثر والدین این ویژگی‌های شخصیتی رو به‌عنوان چیزهایی می‌بینن که می‌تونه به مرور پرورش داده بشه، اما متوجه این نیستن که دارایی‌های مادی می‌تونن یک‌شبه به باد برن.»

چن شی دست دراز کرد تا آخرین سیخ کرم ابریشم کبابی را بردارد، اما لین دونگ‌شوئه زودتر برش داشت. او اخم کرد و گازی به آن زد. با اینکه بافت عجیبی داشت، اما قورت‌دادنش به لطف بریان‌بودن و چاشنی‌هایش خیلی سخت نبود.

چوب کوچک را در دستش تکان داد. «فکر نمی‌کنم درست باشه که بخوای آزادی یکی رو برای اینکه کیو دوست داشته باشه و کیو دوست نداشته باشه ازش بگیری. حتی اگه جیانگ می بعدا از تصمیمش پشیمون بشه، باز هم به خودش مربوطه و آخر کار هر گِلی زده به سر خودش زده.»

چن شی لبخندی زد. «حق با توئه. پدر و مادرای چینی همیشه اینطور در نظر می‌گیرن که بچه‌هاشون مثل جواهر توی گنجه‌ان. برای همین تلاش می‌کنن توی کار بچه‌هاشون دخالت کنن و زندگیشون رو کنترل کنن. و همین می‌شه سرمنشاء یه عالمه اتفاق تراژدی توی خانواده... از این حرفا که بگذریم، بهتره بدونی من کسی‌ام که هم خونه داره هم ماشین.»

لین دونگ‌شوئه شکلکی در آورد. «یه جوری رفتار می‌کنی انگار تو رو یکی از گزینه‌هام در نظر گرفتم... ماشین که داری، خونه‌ات کجا بود؟»

«می‌خوای ببینیش؟»

«آره!»

بعد از اینکه غذایشان را خوردند، چن شی لین دونگ‌شوئه را به خانه‌اش در یک محله کوچک برد. چن شی کلیدی در آورد و در را باز کرد. لین دونگ‌شوئه با خود فکر کرد: خیال می‌کردم قراره با یه خوک‌دونی طرف بشم. انتظار داشتم که خیلی به‌هم‌ریخته‌تر از این حرفا باشه.

خانه بزرگ‌تر از انتظارش بود و اثاثیه زیادی نداشت. چن شی گفت: «خونه آدمای مجرد، ساده و خلوته.»

لین دونگ‌شوئه شگفت‌زده بود. «واقعا همچین خونه بزرگی داشتی و خبر نداشتیم؟»

«چرا تعجب کردی؟ یه فنجون چای می‌خوری؟»

«نه ممنون. فقط آب می‌خورم.»

وقتی چن شی رفت تا فنجانی آب برایش بریزد، لین دونگ‌شوئه دزدکی وارد اتاق خوابش شد و نگاهی به آنجا انداخت. اتاق خواب همیشه محلی بود که به بهترین شکل، سلیقه یک شخص را بازتاب می‌داد. اتاق خواب چن شی یک تخت‌خواب، یک قفسه، یک میز و روی میز هم یک کامپیوتر و کنارش هم چندتایی کتاب جنایی داشت.

وقتی در کمد را باز کرد، لباس‌ها خیلی مرتب و منظم چیده شده بودند. به نظر می‌رسید که چن شی مردی با عادات زندگی معمول بود.

وقتی لین دونگ‌شوئه در کمد را بست، چن شی با یک فنجان آب، کنارش ایستاده بود و باعث شد بترسد. چن شی لبخند زد. «خیلی حال میده که یواشکی به چیزمیزای بقیه یه نگاهی بندازی؟»

«جزو عادتای شغلیمه.»

«اگه یکی رو کشته بودم، پلیس احتمالا با دیدن خونه‌ام به این نتیجه می‌رسید که "صاحب این خونه یه آدم تنهای میانساله که یه زندگی عادی بدون هیچ عادت بدی داره."»

«نچ نچ نچ. چرا باید همچین حرفی بزنی؟ واقعا نمی‌دونی که چه چیزایی رو باید به زبون بیاری و چه چیزایی رو نباید به زبون بیاری.»

وقتی به اتاق نشیمن برگشتند، تلویزیونی در کار نبود. نشیمن کمی سوت و کور به نظر می‌رسید. لین دونگ‌شوئه پرسید: «پس واقعا هیچ ایده و نظری نداری؟»

«خودکشی عاشقانه کلید ماجراست. اگه بخوایم یه قتل بی‌برنامه و بدون نیت قبلی در نظر بگیریمش، پس چرا قاتل باید جسدا رو اونطوری کنار هم بذاره که انگار یه خودکشی عاشقانه داشتن؟ قاتل وقتی می‌دونسته که همچین کاری امکان نداره که پلیس رو گول بزنه، چرا باید به خودش زحمت بده که همچین کاری بکنه؟»

لین دونگ‌شوئه ناخن‌هایش را جوید. نمی‌توانست منطق و دلیل پشت این کار را متوجه شود.

«به‌علاوه، نتیجه‌گیری تو هم منطقی به نظر می‌رسه، اما ازش مطمئن شدی؟»

«مطمئن؟ چطور باید ازش مطمئن شد؟»

«با بازسازی صحنه جرم.»

لین دونگ‌شوئه گفت: «پس بیا همین کار رو کنیم...» این را که گفت سرخ شد. «نه، نه. نه. حداقل به سه نفر نیاز داریم.»

«نگران نباش. می‌تونی همزمان هم نقش قربانی زن و هم نقش قاتل رو بازی کنی.»

لین دونگ‌شوئه مردد بود، با این حال با خودش فکر کرد که برای حل پرونده، نباید از زیر این کار شانه خالی کند. بنابراین فنجانش را روی میز گذاشت و بلند شد. «از کجا شروع کنیم؟»

چن شی هم ایستاد و میز عسلی را کنار گذاشت. به فضای بین میز عسلی و کاناپه اشاره کرد. «اگه این رو غار در نظر بگیریم، مطمئنا وقتی که اون دو نفر وارد غار شدن، هیچکس دیگه‌ای اونجا نبوده.»

لین دونگ‌شوئه سر تکان داد.

چن شی دستش را به سمتش دراز کرد. لین دونگ‌شوئه با تردید دستش را گرفت. آنها وارد "غار" شدند. کمی احساس خجالت‌آوری می‌داد و باعث شد بخواهد بخندد، اما چن شی هنوز خیلی جدی داشت نقشش را بازی می‌کرد.

«عزیزم، پدر و مادرت نمی‌ذارن ما با هم باشیم. ظاهرا این تنها راهیه که پیش رومونه.»

لین دونگ‌شوئه کمی فکر کرد و سپس نقش خودش را بازی کرد. «امیدوارم که توی زندگی بعدیمون بتونیم با هم باشیم.»

چن شی تظاهر کرد که چیزی را از جیبش بیرون می‌آورد و به لین دونگ‌شوئه زل زد. «آماده‌ای؟»

«بله.»

چن شی به نمایش بازی‌کردنش ادامه داد و پرسید: «فکر می‌کنی چنگ چائو چطور سرنگ حاوی سم رو به دختره تزریق کرده؟»

«جای سوزن روی پشت جیانگ می وجود داشت. پس احتمالا... وقتی در آغو&شش گرفته بود این کار رو کرده؟»

چن شی پرسید: «اجازه هست؟»

لین دونگ‌شوئه وقتی منظور چن شی را فهمید، صورتش گوش تا گوش سرخ شد، اما سرش را تکان داد.

چن شی جلو آمد و بغلش کرد. قلب لین دونگ‌شوئه تندتند می‌زد. باعث شد ناخوداگاه بدنش را منقبض کند. مدت‌ها بود که کسی اینگونه او را در آ&غوش نگرفته بود. در آ&غوش‌گرفته‌شدنش توسط چن شی باعث شده بود بی‌نهایت احساس آرامش و امنیت کند.

نمی‌دانست که در حال حاضر لین دونگ‌شوئه است یا جیانگ می. انگار که او و چن شی واقعا یک زوج بودند که سرنوشتشان مرگ بود. وقتی چن شی تظاهر کرد که دارد سوزن را پشتش فرو می‌کند، ناگهان احساس ناراحتی عمیقی در دلش احساس کرد.

متأثر از این احساس، سرش را بالا آورد و گونه چن شی را بو&سید.

چن شی از این حرکتش شوکه شده بود. لین دونگ‌شوئه خودش را از او جدا کرد. «من... من... این...»

«بله، بو&سه!»

«چی؟» لین دونگ‌شوئه شک کرده بود که شاید اشتباه شنیده باشد. «می‌خوای بازم...؟»

«منظورم اینه که اگه اون دو نفر واقعا می‌خواستن یه خودکشی عاشقانه داشته باشن، توی آخرین لحظات زندگیشون، احساساتشون به بالاترین حد خودش می‌رسیده. بنابراین قطعا می‌خواستن همدیگه رو بو&س کنن!»

افکار پریشان لین دونگ‌شوئه با این حرف‌ها روی پرونده متمرکز شدند. او خط فکری چن شی را دنبال کرد و گفت: «اگه همدیگه رو بو&سیده باشن، دی‌ان‌ای قربانیا توی دهن همدیگه باقی مونده. اما این که به پرونده کمکی نمی‌کنه، می‌کنه؟»

«آره اتفاقا!»

کتاب‌های تصادفی