فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 87

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 87

لین دونگ‌شوئه آهی از سر آسودگی کشید و لبخند زد. «کاپیتان پنگ، ممکنه حرفاتون رو توی یه نفس تموم کنین؟ دیگه چی پیدا کردین؟»

پنگ سیجوئه قهوه سردشده‌اش را از روی میز برداشت. «قبل از اون، می‌خوام نتیجه‌گیری چن شی رو بشنوم.»

کاری از دست لین دونگ‌شوئه بر نمی‌آمد. او قدرت آن را نداشت که برای انجام کاری به پنگ سیجوئه دستور دهد. بنابراین فقط می‌توانست نتیجه‌گیری چن شی را مو به مو برایش تعریف کند.

پنگ سیجوئه وقتی حرف‌هایش را شنید، سری تکان داد. «همون‌طور که ازش انتظار می‌رفت. اون همیشه خارج از چارچوب فکر می‌کنه.»

«کاپیتان پنگ، هر وقت می‌بینم که شما دو نفر اینطور در مورد همدیگه صحبت می‌کنین، به نظرم می‌رسه که انگار خیلی دوستای خوبی برای همدیگه هستین، همینطوره؟»

«اما با اینکه این نتیجه‌گیری بی‌نقص به نظر می‌رسه، یه حفره داخلش وجود داره. معشوقه چند ساعت بعد برگشت. چرا برگشت؟ برگشت که خودکشی کنه؟ اگه اینطوره، پس لازم نبوده که یه شاهد رو بکشه.»

«شاید برنگشته بوده که خودکشی کنه. اون احتمالا... برگشته بوده که با جسد دوست&‌دخترش روبه‌رو بشه.»

«چی باعث شده که بیخیال خودکشی بشه؟»

«احتمالا از همون اولش هم قصد نداشته که خودکشی کنه... خب، کاپیتان پنگ، اینقدر منو یه لنگه پا نگه ندارید؛ کشف خودتون رو بهم بگید.»

پنگ سیجوئه سر اصل موضوع برگشت. «تعداد باکتری‌های داخل دهن قربانی زن خیلی بیشتر از میانگین معمول بوده. این یعنی احتمال بالایی وجود داره که قبل از مرگش کسی رو بو&سیده باشه. اما تعداد باکتری‌های داخل دهن قربانی مرد کمتر از میانگین معمول بوده. و یه چیز دیگه؛ قربانی مرد التهاب دهانی خفیف داشته. اگه اون قربانی زن رو بو&سیده باشه، پس زنه باید مقدار زیادی باکتری استرپتوکوک داخل دهنش باشه، اما ما همچین چیزی توی دهنش پیدا نکردیم.»

«با این حساب اونا همدیگه رو نبو&سیده بودن.»

«می‌شه گفت که یه نفر دیگه قربانی زن رو بو&سیده بوده.»

لین دونگ‌شوئه از جا پرید؛ نتیجه‌گیری چن شی درست از آب در آمده بود. قاتل همان معشوقه‌اش بود، چنگ چائو!

او فورا لین چیوپو را از این کشف آگاه کرد که هنوز با درماندگی دنبال دستگیرکردن آدم اشتباه بود. بعد از شنیدن حرف‌های لین دونگ‌شوئه، تیم اجرایی راهی شدند تا محل احتمالی چنگ چائو را پیدا کنند.

تحقیقات، دو روز دیگر به طول انجامید و چنگ چائو انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود. در این مدت، آنها متوجه هویت واقعی قربانی مرد شده بودند. او شخصی به اسم ژانگ شیانگ بود و یک کارمند اداری در شهر لونگ‌آن به حساب می‌آمد.

بعد از چند روز شیفت‌های سنگین کاری، لین دونگ‌شوئه فوق‌العاده خسته شده بود. وقتی از سر کار بیرون آمد، ماشین چن شی را دید که بیرون اداره پارک شده بود. همکارانش به شوخی گفتند: «دوست&‌پسرت اومده دنبالت.»

لین دونگ‌شوئه همان‌طور که با خجالت سوار ماشین می‌شد گفت: «اداره توی مسیرت بود؟»

«نه، اومدم تا ازت بپرسم که پرونده چطور پیش میره.»

«چنگ چائو انگار غیبش زده.»

«ممکنه که از شهر فرار کرده باشه؟»

«غیرممکنه. اطلاعات شخصیش به همه شرکتای حمل‌ونقل شهری ارسال شده.»

چن شی لبخند زد و یک ظرف غذا به لین دونگ‌شوئه داد. لین دونگ‌شوئه درش را باز کرد و دید که یک کانگی مرغ خوشمزه داخلش قرار دارد. به شکل خوشایندی غافلگیرش کرده بود.

«این بعدازظهر کاری نداشتم، برای همین این رو درست کردم. امتحانش کن. تصمیم گرفتم که یه کمک‌هایی بهت بکنم. امروز رفتم تا آن شو رو پیدا کنم.»

لین دونگ‌شوئه همان‌طور که مشغول خوردن کانگی مرغ خوشمزه با آن رایحه فوق‌العاده‌اش بود پرسید: «چرا می‌خواستی پیداش کنی؟»

«کنجکاو بودم. مگه قبلا در موردش صحبت نکرده بودیم که ممکنه آن شو دروغ گفته باشه؟ یه چیزی فهمیدم. با اینکه آن شو پسر رئیس یه شرکته، اما ظاهرا شرکتش این اواخر وضع خوبی نداره و آن شو شخصا به این و اون پول بدهکاره.»

«واقعا؟»

«ازش پرسیدم که می‌دونه چنگ چائو کجاست یا نه، و اون به‌وضوح دستپاچه شده بود.»

«اما اگه منطقی نگاه کنیم، اون نباید به چنگ چائو کمک کنه، مگه نه؟ یا یه راز دیگه هم وجود داره؟»

«وقتی دیدیش متوجه شدی که یه گردنبند طلایی دور گردنش انداخته؟»

«آره متوجه شدم.»

«من توی وِیبو ادش کردم و وقتی عکسای قبلیش رو دیدم، به نظرم رسید که این گردنبند طلایی رو همین اواخر خریده.»

لین دونگ‌شوئه بیش از پیش گیج شده بود. این موضوع به ناپدیدشدن چنگ چائو ارتباطی داشت؟

«دیگه در این مورد باهات صحبتی نمی‌کنم. اول تو رو می‌رسونم خونه و خودم فردا دوباره میرم دنبالش.»

«هی، نباید هی دم به دِیقه بری سراغش. نگرانم که اگه از چیزی خبر نداشته باشه، با این کارای تو ترس به جونش بیفته.»

چن شی چشمکی زد. «نگران مهارت‌هام توی سوال‌پیچ‌کردن بقیه‌ای؟»

چن شی وقتی لین دونگ‌شوئه را به خانه اش رساند، خودش هم به سمت خانه رفت. در حالی که پشت چراغ قرمز منتظر بود، ویبو را باز کرد و متوجه شد که آن شو یک پست مرموز در صفحه‌اش گذاشته است که نوشته بود: «اگه هی اینور و اونور بچرخی و توی کار بقیه دخالت کنی، دیر یا زود باید تاوانش رو بپردازی. اون‌وقت راهی نداری جز اینکه با عواقبش روبه‌رو بشی.»

چن شی ناگهان چیزی به ذهنش رسید و بلافاصله به دونگ‌شوئه زنگ زد، اما او جواب تلفنش را نداد. در همین لحظه، چراغ سبز شد. چن شی تلفن را کنار گذاشت و فورا به سمت خانه آن شو به راه افتاد.

آن شو در یک منطقه مسکونی سطح بالا زندگی می‌کرد. وقتی چن شی به آن محله رسید، یک ماشین را دید که از آنجا خارج شد و کسی که داخل ماشین بود، آن شو بود. او فورا دور زد و ماشین را زیر سایه یک درخت پارک کرد. بعد از رفتن آن شو، چن شی شروع به تعقیبش کرد.

او به لین چیوپو زنگ زد و خیلی کوتاه پرسید: «می‌خوای پرونده رو حل کنی؟»

لین چیوپو گفت: «چی؟» صدایش نشان از شگفتی داشت.

«مختصات رو همین الان برات می‌فرستم. یکی رو بفرست که دنبالم بیاد. احتمالا مظنون سروکله‌اش پیدا بشه.»

چن شی قبل از اینکه لین چیوپو فرصتی برای حرف‌زدن پیدا کند، تلفن را قطع کرد.

او تمام مدت آن شو را تعقیب کرد، تا زمانی که آن شو ماشینش را نزدیک یک دستگاه خودپرداز پارک کرد. شخص دیگری که یک کیف در دست گرفته بود سوار ماشین شد و بعد دونفری دوباره به راه افتادند.

بعد از آنکه مدتی دیگر تعقیبشان کرد، وارد جاده‌ای دورافتاده شدند که ناگهان ماشین جلویی توقف کرد. آن دو نفر از ماشین پیاده شدند و چن شی با حواس کاملا جمع، زیرچشمی نگاهشان کرد. تلفنش را داخل جیب پیراهنش گذاشت و از ماشین پیاده شد.

آن شو بعد از دیدن قیافه چن شی لبخند زد. «اوه، مطمئن نبودم که کی افتاده دنبالم. حالا معلوم شد همون پلیس صبحی بوده.»

شخصی که کنارش ایستاده بود یک پلیور پوشیده و کلاهش را روی سرش انداخته بود که باعث می‌شد چهره‌اش زیر سایه‌ها پنهان شود. چن شی با چانه اشاره‌ای به او کرد. «دوست&‌پسرته؟»

«خفه شو بابا!»

«تو به چنگ چائو زنگ زدی، درست میگم؟ لازم نیست مخفیش کنی. می‌دونم چه شکلی هستی.»

مرد جوان خشکش زده بود. بعد از مدتی، به‌آرامی کلاهش را از سر برداشت. او دوس&ت‌پسر جیانگ می بود؛ چنگ چائو.

چن شی ادامه داد: «اون کیفی که باهاش سوار ماشین شدی توش چیه؟ پوله؟ اگه درست حدس زده باشم، آن شو داره با دروغ‌گفتناش بهت کمک می‌کنه، چون تو خریدیش. با اینکه نمی‌دونم چطور یهویی پولدار شدی، اما این تنها جواب منطقیه.»

چنگ چائو تشویقش کرد. «تو خیلی باهوشی! مثل کاراگاه‌های توی قصه‌ها می‌مونی. می‌خوای قصه من رو بشنوی؟»

«سراپا گوشم.»

«من دو سال بود که با شیائو می رابطه داشتم. من عاشقش بودم و اونم عاشقم بود...»

آن شو با خشونت گفت: «جلوی من در مورد اون حرف نزن. حال‌به‌هم‌زنه!»

چن شی به آن شو نگاه کرد. «می‌شه وسط قصه نپری؟»

آن شو چشمانش را چرخاند و بعد به کناری رفت تا در همان حال که جاده را می‌پایید، سیگاری بکشد.

چنگ چائو قصه‌اش را ادامه داد و گفت که به‌خاطر پیشینه‌اش، پدر و مادر شیائو می او را رد کرده بودند. وقتی آن روز برای صرف شام به خانه جیانگ می رفته بود، مادرش یک عالمه سوال سخت از او پرسیده بود و همزمان، پدرش داشت کلمات زشتی به زبان می‌آورد. چنگ چائو باورش نمی‌شد که یک چنین زوجی بتوانند دختری داشته باشند که زمین تا آسمان با آنها فرق داشت.

شیائو می نمی‌دانست که بعدها پدرش سراغ چنگ چائو می‌آید و مبلغی پول به او می‌دهد و درخواست می‌کند که با شیائو می به هم بزند. این کار دیگر زیاده‌روی بود. شاید او فکر می‌کرد که صد هزار یوآن باعث می‌شود که یک پسر فقیر، عشق قلبی‌اش را رها کند. چنگ چائو اصلا با این کارش موافقت نکرد.

پدر شیائو می هم انگشتش را به سمتش صورتش نشانه رفته و فریاد زده بود که با ارتباطاتش، کاری می‌کند که چنگ چائو دیگر نتواند در شهر لونگ‌آن گذران زندگی کند.

بعد از مدت کوتاهی، خواستگار دیگر شیائو می، آن شو، که پیشینه‌ای مشابه با جیانگ می داشت، درِ خانه‌اش آمده بود و درس عبرتی به او داده بود. آن شو حتی کامپیوترش را هم خرد و خاکشیر کرده بود. چنگ چائو در کامپیوترش نقاشی‌ها و کمیک‌هایی داشت که زمان و تلاش زیادی صرف کشیدنشان کرده بود.

چنگ چائو از این دنیای ناعادلانه متنفر بود، اما چه کاری از دستش بر می‌آمد؟ او فقط یک پسر فقیر بود...

کتاب‌های تصادفی