کاراگاه نابغه
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 88
طی چند ماه بعد از آن، هر دو نفرشان بهخاطر آزار و اذیتهای دائمی خانواده شیائو مِی بدجور احساس دلشکستگی میکردند. بنابراین به این فکر افتاده بودند که خودکشی کنند.
چنگ چائو میدانست که این کار بسیار خودخواهانه بوده است، اما شیائو می گفته بود که اگر مجبور است ترکش کند، دیگر یک روز هم نمیتواند به زندگی ادامه دهد. او احساس میکرد که اینگونه مردن را ترجیح میدهد.
چنگ چائو هم یک سرنگ و دارویی که سوکسینیل کولین نامیده میشد را از اینترنت خرید. پس از آن، دو نفری در یک روز آفتابی به تپههای بایر چائو جی رفته بودند. وقتی آن دو در دانشگاه درس میخواندند، چنگ چائو و دوستانش یک بار برای تفریح به اینجا آمده بودند، بنابراین او یک غار مخفی را میشناخت که برای آنکه آرامگاهشان شود فوقالعاده بود.
درنهایت آن دو مرغ عاشق به غار رفتند و یکدیگر را در آغ&وش گرفتند و آرزو کردند که در زندگی بعدی بتوانند با همدیگر باشند. چنگ چائو دندانهایش را به هم فشرده بود و سرنگی را به بدن شیائو می تزریق کرده بود. و بعد هم باقیمانده سم را به خودش تزریق کرده بود.
چنگ چائو وقتی این را گفت، آستینش را بالا زد و اثر سوزن را به چن شی نشان داد.
به یاد نمیآورد که چه رویاهایی داشته است، اما بعد از آن بیدار شده بود، از لبه غار بالا رفته و بالا آورده بود. چنگ چائو در آن لحظه فکر میکرد که داخل جهنم است. گرچه وقتی که برگشت و جسد سفتشده شیائو می را دید، فهمید که هنوز زنده است.
شیائو می مدتها بود که دیگر نفس نمیکشید.
چنگ چائو میخواست گریه کند. چطور نتوانسته بود حتی در مردن هم موفق شود؟ میخواست از بالای صخره پایین بپرد، اما نمیخواست بعد از مرگش از شیائو مِی جدا شود.
تا قبل از اینکه ناگهان پیامی دریافت کند که خبر برندهشدنش در لاتاری دو روز پیش به ارزش بیست میلیون یوآن را به او میداد، برای یک ساعت تمام در غار نشسته بود.
او زانو زده و از ته دل فریاد کشیده بود. چرا خدا اینقدر ظالم بود و چنین شوخی بزرگی با او کرده بود؟ وقتی بالاخره به پول و پَلهای رسیده بود تا بتواند با شیائو مِی ازدواج کند، شیائو می دیگر زنده نبود.
او بلند شده بود و رفته بود تا جایزهاش را بگیرد. میخواست سراغ همه کسانی برود که تمام این مدت با تحقیر به او نگاه میکردند.
در همین حین، مردی که لباس کوهنوردی پوشیده بود وارد غار شده و زن را افتاده روی کف غار پیدا کرده بود. وقتی با تعجب دلیل این اتفاق را پرسیده بود، چنگ چائو به دروغ گفته بود که دوس&تدخترش مریض بوده و به خواب رفته است.
مرد کوهنورد که باملاحظه بود میخواست با تلفنش با آمبولانس تماس بگیرد و در همان لحظه، چنگ چائو به ذهنش رسیده بود که اگر این اتفاق به گوش بقیه برسد، به قتل متهم میشود و آن بیست میلیون یوآن هم از کَفَش میپرد.
بنابراین در همان لحظهای که مرد داشت با آمبولانس تماس میگرفت، چنگ چائو سنگی برداشته و در صورتش کوبیده بود. سپس او را به زمین غار چسبانده و آنقدر با سنگ به صورتش زده بود تا زمانی که دیگر از جایش تکان نخورد.
طبق گفتههایش، این خاطره یک خاطره تیره و تار بود. انگار که در آن لحظه یک هیولا تسخیرش کرده باشد.
یک جسد غیرقابلشناسایی کف غار افتاده بود و چنگ چائو موهایش را گرفته و در حالی که فکر میکرد چطور باید این موقعیت را حل و فصل کند، او را روی زمین کشیده بود.
آن مرد تقریبا هماندازه خودش بود و با وجود جسد شیائو می، آن دو چه فرقی با دو عاشق داشتند که دست به خودکشی زدهاند؟
با این فکر، چنگ چائو لباسهایش را با آن مرد عوض کرده بود و او را کنار شیائو می گذاشته بود. با توجه به اینکه بعدها پلیس هویت قربانیها را مشخص میکرد، به این فکر کرده بود که حل پرونده را تا جای ممکن سختتر کند. بنابراین تصمیم گرفته بود که چهره شیائو می را هم نابود کند. در آن لحظه همانطور که اشک میریخت، به صورت معشوقهاش ضربه میزد.
بعد از جعل آن صحنه جرم، شبهنگام آنجا را ترک کرده بود تا برود و جایزه 20 میلیون یوآنی را که متعلق به خودش بود دریافت کند.
احساس پولداربودن برایش مثل یک رویا بود. آن شب او م&ست کرده بود، به بارهای مختلفی سر زده بود، پی دخت&ربازی رفته بود و کرورکرور پول خرج کرده بود. دنیایی که هیچوقت برایش چیزی نبود جز رنج و سختی، در یک آن به رویش لبخند زده بود. متوجه شده بود که دنیای آدمهای پولدار چه شکلی است؛ دنیای آدمهای پولدار خیلی شگفتانگیز بود.
بعد از آنکه صبح بعدش با خماری بیدار شده بود، چیزهای وحشتناکی به ذهنش خطور کرده بودند. پلیس، تکنولوژی تشخیص دیانای را داشت، بنابراین میتوانستند خیلی زود بفهمند که جسدی که داخل غار افتاده است، متعلق به شخص دیگری است.
او برای مدتی طولانی روی آن فکر کرده و درنهایت با عجله به غار برگشته بود. اجساد هنوز آنجا بودند و کسی پیدایشان نکرده بود، بنابراین کمی از موهای مرد را کنده بود و کمی از شورههای روی سرش را هم برداشته بود. سپس آنها را با خود به خانه برده بود و همانجا گذاشته بود تا پلیس بیاید و کشفشان کند.
چنگ چائو از زمان ناپدیدشدنش به خانهاش برنگشت. وقتی میخواست از خانه بیرون برود، با چهره خشمگین آن شو روبهرو شد.
آن شو او را هل داده و به دیوار چسباند و پرسید که شیائو می کجاست. شیائو می ناپدید شده بود و خانوادهاش به شکل دیوانهواری در جستوجوی او بودند.
چنگ چائو همیشه از آن شو خیلی وحشت داشت، اما با اینکه از زور بازویش میترسید، همه چیز را در مورد مرگ شیائو می به او گفت. وقتی آن شو مشتش را بالا آورده بود تا به صورتش بکوبد، ناگهان گفته بود: «بهت پول میدم، باشه؟ فقط لطفا صداشو در نیار.»
آن شو گفته بود: «آخه مفلس بدبخت، اصلا تو مگه چقدر میتونی بهم بدی؟»
«یه میلیون چطوره؟»
حتی وقتی چنگ چائو یک میلیون دلار به حسابش منتقل کرد، آن شو هنوز نمیتوانست این را باور کند. بعد از این اتفاق، خلقوخویش صدوهشتاد درجه عوض شده بود. حالا نهتنها میخواست به چنگ چائو برای مخفی نگه داشتن جرمی که مرتکب شده بود کمک کند، بلکه پیشنهاداتی هم به او میداد. یکی از پیشنهادهایش این بود که پولها را به کارتی منتقل کند که با نام او ثبت نشده است تا از شناساییشدنش به دست پلیس جلوگیری کند.
پولداشتن خیلی احساس خوبی داشت! مثل این بود که انگار شخصیت اصلی یک کمیک باشی!
چنگ چائو احساس میکرد که برای بیست سال بدشانس بوده، اما ناگهان بخت به او رو کرده بود. در زمانی که بدن شیائو می داشت آرامآرام در کوهستان میپوسید، او یک عالمه پول در بهترین نقاط شهر خرج کرده بود و حسابی به خودش خوش گذرانده بود.
البته که در این مدت، آن شو هم چند باری با او همراهی کرده بود. او جاهای خوب زیادی را میشناخت و همیشه هم برای درخواست پول، سراغ چنگ چائو میآمد.
و حالا در این رویای عجیب و غریب، سروکله یک چهره جدید پیدا شده بود...
چنگ چائو با تمسخر پرسید: «حالا تو چقدر میخوای؟»
چن شی پرسید: «فکر میکنی با پول میتونی منو بخری؟»
چنگ چائو به آن شو اشاره کرد. «اونو ببین. ببین که رفتارش نسبت به قبل چقدر عوض شده. دیگه الان میتونم همه چیز رو واضح ببینم. همه چیز دروغه، فقط پوله که واقعیه. عشق میتونه بره به درک. قبلا، فکر میکردم شیائو می فوقالعادهست چون فقط اونو داشتم. الان فقط کافیه یه مشت پول خرج کنم تا زنا بیان خودشونو بچسبونن بهم.»
«بچه، اگه همینطوری پولات رو خرج کنی، حتی بیست میلیون یوآن هم برات کافی نیست.»
«مهم نیست. من که اگه دستگیر بشم میمیرم. حداقل یه کاری میکنم که پولم به کار بیاد.»
چن شی صدای ماشینها را از دوردست شنید. او «کارت پلیس» را بیرون آورد و بازش کرد. خالی بود. او گفت: «راستش من اصلا پلیس نیستم.»
دهان چنگ چائو باز مانده بود. او دستانش را به سمت آسمان گرفت و با خنده گفت: «شانسم واقعا فوقالعادهست! من پسر برگزیده تیان شوآنم! پسر برگزیده تیان شوآن!» آن شو که کنار جاده ایستاده بود، نگاه روی صورت چنگ چائو را دید و سیگارش را با عصبانیت به زمین انداخت.
چنگ چائو بعد از اینکه یک دل سیر خندید پرسید: «خب، بگو. چقدر میخوای؟ اگه کمتر از یه میلیون باشه، همین جا و همین الان بهت میدمش.»
«منظورمو اشتباه متوجه شدی بچه. پلیسای واقعی تو راهن. من فقط داشتم وقت تلف میکردم.»
صدای ماشینها داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. آن شو که ترسیده بود فریاد زد: «بیا بریم بیا بریم!» و بهسرعت همراه با چنگ چائو به سمت ماشین دوید. چن شی هم با عجله به سمت ماشینش دوید. قبل از اینکه آن دو ماشینشان را روشن کنند، از پشت محکم به ماشین آنها کوبید. ماشین چند متری به جلو پرت شد و به آسفالت جاده برخورد کرد.
آن شو گاز داد. یک پایش را روی پدال گاز گذاشت و آن یکی را هم روی ترمز، سپس هر دو را همزمان ول کرد. سرعت بالای دورگرد چرخها، سنگهای خردشده روی زمین خاکی را به جلو پرت کرد. ماشین به عقب برگشت و به ماشین چن شی برخورد کرد. سپر ماشین با صدایی شکست و ایربگ باز شد. تکان شدید باعث شد که سر چن شی به ایربگ بخورد و پیشانیاش با شیشههای شکسته بریده شود.
با این حال چن شی تسلیم نشد. پایش را روی گاز گذاشت و دوباره به ماشین آنها کوبید. این بار کاری کرد که ماشینشان دور خود بچرخد.
در همین لحظه، ماشینهای پلیس آنها را از هر طرف محاصره کردند و راهشان را بستند. چن شی آهی از سر آسودگی کشید و سرش را روی ایربگ گذاشت. در آرامش بیهوش شد...
کتابهای تصادفی


