کاراگاه نابغه
قسمت: 89
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 89
چن شی روی تخت بیمارستان بیدار شد و دید که دورتادورش را گلهای تازه گذاشتهاند. رایحه دلنشین گلها دماغش را پر کرد. در میان گلها، چشمش به لبخند دوستداشتنی لین دونگشوئه خورد. وقتی لین دونگشوئه دید که بیدار شده، جلو رفت و عرق روی پیشانیاش را با یک دستمال پاک کرد. «بالاخره بیدار شدی قهرمان بزرگ؟»
«تو که نمیخواستی من رو ببری خونه، حداقل اینهمه گل دور و برم نمیچیدی!»
«بمیر بابا. این گلاییه که بقیه برات فرستادن. یه سریاشون رو اعضای تیم فرستادن، یه سریاشون هم خویشاوندای قربانیا. اوه، یه سریهاش هم از طرف رئیسن... ظاهرا الان دیگه خیلی خاطرخواه داری.»
«گلای تو کوشن؟»
«من چرا باید برات گل بیارم؟ تو مگه تا حالا به من گل دادی؟!»
چن شی یک شاخه گل برداشت و به طرفش گرفت. ابرویی هم بالا انداخت، انگار که بخواهد منظوری برساند. صورت لین دونگشوئه سرخ شد. «گمشو. نمیخوامش. تو خیلی ناخونخشکی.»
«خیلی خب، نگهشون میدارم برای خودم... پرونده در چه حاله؟»
«بازجوییا تموم شده. میخوای در موردشون بشنوی؟»
«همین الان در موردش پرسیدم که بگی دیگه.»
«نتیجهگیریت کاملا درست بود. واقعا نمیتونم باور کنم که آن شو رشوه گرفته بوده.»
«اگه پول داشته باشی، حتی میتونی از یه روح بخوای کاری که میخوای رو برات انجام بده.»
«پسره ظاهرا داشته سرتاپای زندگیش رو قهوهای میکرده. این چند روز اخیر میخورده و مینوشیده و قم&ار میکرده. و دنبال پیداکردن محافظ برای خودش بوده. حتی بهخاطر آن شو معتاد به مواد هم شده بوده. اون گفت با اینکه اکثر دوران زندگیش آدم فقیری بوده، اما حداقل توی هفت روز اخیر تونسته به خودش خوش بگذرونه. گفته که براش کافی بوده و حتی اگه اعدامش هم کنن، باز هم ارزشش رو داشته... واقعا نمیتونم درک کنم که چطور یه آدم با وجدان سالم یههو توی همچین مسیر تیره و تاریکی افتاده.»
«به قول یه روانشناسی، دنیا خیلی وضع افتضاحی داره، ولی اگه جای فقیر و غنی عوض بشه، اوضاعش از اینی که هست هم بدتر میشه... شاید اون ذاتا آدم خوبی باشه، ولی هیچوقت اینطوری زندگیکردن رو تجربه نکرده بوده. درست مثل گیاهایی که بهخاطر آب زیاد، ریشهشون میپوسه.»
«لاتاری واقعا چیز خوبی نیست!»
«بستگی داره کی ببرتش. مثلا اگه من میبردمش ذاتم هیچ تغییری نمیکرد.»
«هه هه! تو گفتی و منم باور کردم!»
چن شی ناگهان سر جایش نشست. «راستی ماشینم کجاست؟»
«نگرانش نباش. فرستادیمش تعمیرات. تا چند روز دیگه مثل روز اولش میشه.»
«اینطوری اینجا درازکشیدن خیلی حس بدی داره. چرا اینهمه بانداژ بهم بستین؟ آخه این درسته خدایی؟ شدم عین یه مومیایی. برو به پرستار بگو بیاد اینا رو باز کنه.»
«ولی دکتر گفته که...»
«هیچوقت به حرف دکترا اعتماد نکن.»
لین دونگشوئه چارهای نداشت جز اینکه دنبال دکتر برود. بعد از اینکه دکتر معایناتش را انجام داد، گفت که چن شی میتواند به خانه برود و نقاهتش را در خانه ادامه دهد و بعضی از بانداژهایش را هم باز کرد. چن شی لباسهایش را پوشید و رفت که هزینه خدمات پزشکیای را که به او ارائه کرده بودند بپردازد. لین دونگشوئه لبخند زد. «عخی، فکر میکنی لازمه که پولی پرداخت کنی؟ تیم قبلا پرداختش کرده.»
«مثل اینکه آسیبدیدنم چندان هم به ضررم نبوده.»
«برادرم گفت که بهت بگم دفعه بعد حق نداری تنهایی عمل کنی. اگه اتفاقی برات میافتاد، کی باید مسئولیتش رو به عهده میگرفت؟»
در همین لحظه، موبایل چن شی زنگ خورد. موبایل را کنار گوشش گذاشت. هر چه بیشتر میشنید، چشمانش گشادتر میشدند. لین دونگشوئه فکر کرد که شاید اتفاقی برای خانوادهاش افتاده باشد. وقتی چن شی تلفن را قطع کرد، ناگهان لین دونگشوئه را بلند کرد و در هوا چرخاند. فریاد زد: «عالی شد!» سپس با عجله از بیمارستان بیرون رفت. ظاهر شیدایش برای لین دونگشوئه یادآور فان جین ژونگ بود.
«هی! هی!»
اعتراضکردنهای لین دونگشوئه تاثیری رویش نگذاشت، بنابراین با درماندگی لبخند زد. اینکه چن شی اینطور بغلش کرده بود... احساس میکرد که از آن خوشش آمده است.
نیم ساعت بعد، چن شی در یکی دیگر از بیمارستانهای شهر بود. او مقابل دکتر، دستان تائو یوئهیوئه را در دست گرفته بود و دائما تکرار میکرد: «منظورتون اینه که دیگه هیچوقت بیماریش عود نمیکنه، درسته؟»
دکتر گفت: «بله. شاخص سرطان کاهش چشمگیری داشته. این بهبودی زیاد احتمالا به خاطر سن کمش بوده. یا شاید چون خیلی زود تحت درمان قرار گرفته. گرچه اون باید هر از گاهی برای چکآپ برگرده و داروهاش رو مصرف کنه.»
«خیلی خیلی خیلی ازتون ممنونم.» چن شی به تائو یوئهیوئه نگاه کرد و پرسید: «یوئهیوئه، چی دوست داری بخوری؟»
«دوست دارم نودل با گوشت گاو بخورم عمو چن.»
«پس بریم!»
دکتر داشت بهخاطر مرخصکردن یک بیمار سرطانی لبخند میزد که ناگهان چیزی را به یاد آورد. رو به آن دو که دواندوان دور میشدند فریاد زد: «هی، توی دوره نقاهت نباید غذاهای زیادی تند یا زیادی چرب بخوری!»
وقتی بیرون رفتند، تائو یوئهیوئه نفس عمیقی از هوای تازه کشید و منظرهای مقابل خودش دید که برای مدتی طولانی ندیده بود. خیلی خوشحال بود، اما هنوز حسرتی به دلش مانده بود. با اندوه به سر کوچک بیمویش دست کشید. «همه موهام ریخته. شدم مثل راهبههای توی معبدا.»
«هی، دوست داری ببینی عمو چن برات چی آورده؟» چن شی یک کلاه حصیری زرد با دو دسته موی مصنوعی تزئینی در دو طرفش بیرون آورد.
تائو یوئهیوئه وقتی آن را پوشید، با خوشحالی گفت: «ممنون عمو چن!»
«بیا بریم. باید بریم غذا بخوریم.»
«چرا امروز رانندگی نمیکنی؟ نکنه ماشینت رو فروختی تا مریضی من رو درمان کنی؟»
«ماشینم داره تعمیر میشه. تو اونقدر کوچولو موچولویی که دکتر گفت درمانت رو نصف قیمت باهام حساب میکنه.»
«دروغگو، در موردش شنیدم. یه عالمه پول برای معالجه پزشکی من خرج شده...» لبخند از چهره تائو یوئهیوئه محو شد. «عمو چن، وقتی بزرگ شدم پولتو بهت پس میدم.»
«باشه، پس تا اون موقع صبر میکنم!» چن شی دست دراز کرد و با نوک انگشت، روی دماغش زد.
وقتی میخواستند از خیابان عبور کنند، چن شی تائو یوئهیوئه را بغل کرد. بعد از سالها بیماری، لاغرتر از قبل شده بود.
همانطور که دخترک کوچک را در بغل گرفته بود، به سالها پیش فکر کرد. به موقعی که تائو یوئهیوئه که فقط پنج سال داشت، بیسروصدا در کمد پنهان شده بود و شاهد کشتهشدن مادرش بود. او تنها شاهد عینی پرونده ژو شیائو بود. پلیس هرگز وجود این شاهد را فاش نکرده بود، برای همین میشد او را یک برگ برنده دانست.
کمی بعد از آن، وقتی او بهخاطر سرطان بیمار شد، چن شی فکر کرده بود که خدا رهایش کرده است. تمام تلاشش را تا لحظه آخر برای نجات دخترک کرده بود، تا اینکه بالاخره آرزوهایش اجابت شده بودند.
انگار آدمها گاهی خوششانس بودند و گاهی بدشانس. شاید به قول بعضیها: بخت و اقبال انسان از پیش نوشته شده بودند.
با خودش فکر کرد که بهبودی تائو یوئهیوئه یک نقطه شروع است. هرچند زندگی با هویت چن شی برای مدت طولانی، باعث شده بود که او خودش را چن شی بداند. شخصی با نام سونگ لانگ انگار که متعلق به گذشتههای دور بود. واقعا نمیدانست وقتی همه این ماجراها تمام شد، کدام هویتش را برای ادامه زندگی انتخاب کند.
تائو یوئهیوئه پرسید: «عمو چن، من قراره کجا زندگی کنم؟»
«توی خونه من زندگی میکنی!»
«خاله ناراحت نمیشه؟»
«خاله؟ خاله کجا بود... تازه یه مدت دیگه باید بری مدرسه. خیلی از درس و مشقت عقب افتادی.»
تائو یوئهیوئه با لب و لوچه آویزان گفت: «اما من دلم نمیخواد برم مدرسه.»
«نمیشه که!»
پرونده آرامآرام داشت به سرانجامش میرسید. شبهنگام، همه اداره را ترک کرده بودند و فقط چراغهای بخش کالبدشکافی روشن بود.
نمونه خونی که در دستان پنگ سیجوئه بود بعد از تصادف آن روز چن شی از ماشینش جمعآوری شده بود. پنگ سیجوئه خیلی احساس نگرانی میکرد و دائما مشتهایش را باز و بسته میکرد.
وزوز دستگاه تست خون متوقف شد و اطلاعات مربوط به دیانای به آرامی روی صفحه کامپیوتر ثبت شد. هر دو نمونه خون با هم یکسان بودند. نور صفحه نمایش بر روی لنزهای عینک پنگ سیجوئه منعکس شده بود. کلمه «100 درصد یکسان» مقابلش ظاهر شد.
چشمان پنگ سیجوئه گشاد شدند. نمیتوانست نتیجه را باور کند. دستانش آرامآرام مشت شدند و به آرامی زیر لب گفت: «سونگ لانگ، خودتی! واقعا خودتی!»
اشک از چشمانش سرازیر شد...
کتابهای تصادفی

