فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 90

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جلد هفتم: پدر واقعا یه...؟

چپتر 90

لین چیوپو در دفترش مشغول رسیدگی به چندین پرونده بود و یک فنجان چای تلخ هم روی میزش قرار داشت. صبح آرامی بود؛ از آن صبح‌های آرامی که به‌ندرت اتفاق می‌افتادند.

اما این آرامش، مدت زیادی دوام نیاورد. یک افسر پلیس، چندین بار در اتاقش را کوبید و بعد سرزده وارد اتاقش شد. «کاپیتان لین. جسد یه مرد توی روستای وو یی پیدا شده.»

«باشه، متوجه شدم. همین الان بهش رسیدگی می‌کنم.» لین چیوپو با شماره داخلی لائو ژانگ تماس گرفت اما کسی گوشی را برنداشت، برای همین به موبایلش زنگ زد. «لائو ژانگ، یه جسد توی روستای وو یی پیدا شده. باید یکی رو ببری که بهش رسیدگی کنه.»

لائو ژانگ عذرخواهی کرد: «کاپیتان لین، دختر بزرگم امروز تب کرده، برای همین مرخصی گرفتم. لطفا به کارآموزم زنگ بزنین. شیائو لی.»

لین چیوپو که این حرف را شنید، به شیائو لی زنگ زد. شیائو لی توضیح داد: «کاپیتان لین، من الان دارم به اداره آتش‌نشانی توی یه پرونده ایجاد حریق عمدی کمک می‌کنم.»

صدای شو شیائودونگ هم از پشت خط به گوشش رسید. «من هم توی اداره آتش‌نشانی هستم.»

«باشه، دنبال یه نفر دیگه می‌گردم.»

بعد از چندین تماس، به نظرش رسید که امروز پر از اتفاقات غیرمنتظره است. همه‌شان کاری برای انجام ‌دادن داشتند. درنهایت، با لین دونگ‌شوئه تماس گرفت. هیچ‌کس تلفنش را جواب نداد. او که ترسیده بود چند بار دیگر هم زنگ زد، اما بعد متوجه شد که صدای زنگ گوشی از بیرون دفتر می‌آید.

معلوم شد که موبایل لین دونگ‌شوئه در اداره جا مانده است. از یک سرپرست پرسید که لین دونگ‌شوئه کجا رفته است و او خبردارش کرد. «امروز رو مرخصی گرفته تا توی کلاس ایمنی ترافیک شرکت کنه.»

«چرا رفته به... اوه، یادم رفته بود. گواهینامه رانندگیش هنوز در حالت تعلیقه!»

در این مخمصه‌ی در دسترس نبودن زیردستانش، لین چیوپو برای مدتی فکر کرد. بعد از مدتی فکر کردن با خودش، تلفن همراهش را برداشت تا تماسی بگیرد، اما بلافاصله تلفن را قطع کرد. غرغرکنان زیر لب گفت: «واقعا دلم نمی‌خواد به اون یارو زنگ بزنم!»

اما درنهایت، دلش را به دریا زد و شماره را گرفت. «کاپیتان لین، با من کاری داشتی؟»

«الان کجایی؟»

«جاده شرقی رِنمین»

«جاده شرقی رِنمین... اونجا به روستای وو یی نزدیکه؟»

«پنج دقیقه با اینجا فاصله داره. چطور؟ پرونده‌ای در جریانه؟»

«جسد یه مرد جوون توی روستای وو یی پیدا شده. می‌شه یه دستی برسونی که سروتهش رو هم بیاریم؟ یه مدت طول می‌کشه تا افرادم بتونن خودشون رو به اونجا برسونن.»

«الان جاده خیلی شلوغ‌پلوغه، برای همین راه‌بندونه. به خودت زحمت فرستادنشون رو نده. من میرم جسد رو میارم.»

«هی هی، تازه‌وارد! خرابکاری به بار نیاری!»

«نگران نباش. می‌دونم روند کار چطوریه.»

لین چیوپو با خجالت گفت: «یکی طلبت. وقتی ماجرا تموم شد مهمونت می‌کنم.»

«نمی‌خواد تو زحمت بیفتی، فقط پاداشمو بدی بسه.»

چن شی تلفن را قطع کرد. همین چند لحظه پیش بود که تائو یوئه‌یوئه را به مدرسه برده بود و با مدیر مدرسه در مورد این انتقال صحبت کرده بود. کمی سبزیجات هم در راه روستای وو یی خریده بود. تائو یوئه‌یوئه که روی صندلی مسافر نشسته بود، خوشحال نبود و لب و لوچه‌اش آویزان شده بود.

تائو یوئه‌یوئه که صحبت‌های ردوبدل‌شده را شنیده بود پرسید: «عمو چن، دوباره باید به پلیس کمک کنی که یه پرونده رو حل کنه؟»

«آره، می‌بینی چقدر آدم مهمی‌ام؟»

«همف!» تائو یوئه‌یوئه که تازه یادش افتاده بود قرار است ناراحت باشد، رویش را برگرداند.

چن شی با ماشین وارد یک محله مسکونی کوچک شد و کارت شناساییش را به نگهبانی نشان داد. مامور امنیتی با آسودگی گفت: «اوه، بالاخره اومدی! توی محله غوغایی به‌پا شده.»

«ماشینم رو کجا باید پارک کنم؟»

«می‌تونی اونجا پارکش کنی.»

بعد از اینکه چن شی ماشین را پارک کرد، تائو یوئه‌یوئه در را باز کرد و به‌سرعت پیاده شد. چن شی گفت: «باید توی ماشین بمونی.»

«نه! می‌خوام ببینم چه خبره.»

«کدوم پلیسی یه بچه رو موقع تحقیق روی یه جنایت با خودش اینور و اونور می‌بره؟»

«تو که پلیس نیستی.»

چن شی دستور داد: «برگرد تو ماشین!»

تائو یوئه‌یوئه به مامور امنیتی که فاصله چندانی از آنها نداشت اشاره کرد. «اگه منو نبری، بهش می‌گم که تو یه پلیس قلابی هستی.»

چن شی با اکراه آه کشید. «یوئه‌یوئه، بچه خوبی باش. اجازه میدم یه همستر توی خونه داشته باشی و بزرگش کنی. نظرت چیه؟ باشه؟»

«نه!»

نه تهدیدش کارساز شده بود و نه تطمیعش. چن شی بعد از اینکه دید دختربچه چقدر غیرمنطقی رفتار می‌کند، از روی ناچاری لبخندی زد. «پس نباید همین‌جوری برای خودت بچرخی و به همه‌چیز دست بزنی. اگه اثر انگشتت رو جایی باقی بذاری خیلی دردسرساز می‌شه.»

تائو یوئه‌یوئه با احترام سلام نظامی داد. «بله قربان!»

چن شی پنجاه یوآن از جیبش بیرون آورد و به او گفت که به خواربارفروشی برود و چند کیسه پلاستیکی و دستکش لاستیکی بخرد. بعد به طرف محلی که افسرها جسد را پیدا کرده بودند به راه افتاد و در همان حال با یکی از مامورهای امنیتی در مورد وضعیت پیش‌آمده صحبت می‌کرد.

جسد در یک سطل نگهداری پساب پیدا شده بود. بعدازظهر بود که یک نفر برای جمع‌آوری پساب آمده بود و وقتی که متوجه شده بود سطل به شکل غیرمعمولی سنگین است، از یک تکه چوب استفاده کرده بود تا زیرورویش کند. و درنهایت بازویی از سطل بیرون زده بود که مرد را تا سرحد مرگ ترسانده بود.

چن شی پرسید: «اونی که جسد رو پیدا کرد کجاست؟»

«خب، ما می‌دونستیم که احتمالا بخوای باهاش صحبت کنی، برای همین همین‌جا نگهش داشتیم... چی شده که تو تنهایی اینجا اومدی؟»

«ترافیک. بقیه یه‌کم دیرتر می‌رسن.»

«اوه، متوجه شدم!»

وقتی دم در رستوران رسیدند، گروهی از مردم را دیدند که دور هم جمع شده بودند. همه‌شان مشتری‌هایی بودند که داشتند آنجا غذا می‌خوردند و وقتی شنیده بودند که یک جسد داخل سطل پیدا شده است، چاپستیک‌هایشان را سرجایش گذاشته بودند، سراغ مدیر رستوران رفته بودند و پول‌هایشان را از او طلب کرده بودند. مدیر رستوران هم که میان گروه بزرگی از آنها محاصره شده بود، با بیچارگی سعی داشت برایشان توضیح بدهد.

مامور امنیتی پرسید: «باید مدیر رو بیارم اینجا؟»

چن شی که نمی‌خواست هدف جمعیت قرار بگیرد با دیدن آن صحنه، سرش را تکان داد و گفت: «نه، مستقیم می‌ریم که جسد رو ببینیم.»

آشپزخانه یک در پشتی داشت و سرآشپزها که همگی دست از کار کشیده بودند، آنجا جمع شده بودند و حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند. با آنکه همین قبل‌تر یک جسد را پیدا کرده بودند، اما چهره‌هایشان کاملا بشاش بود. چن شی به آشپزخانه‌ی تاریک و جایی که یک مرد کوتاه‌قد و خپله روی یک حوله ضدآب دراز کشیده بود نگاه کرد.

چن شی پرسید: «شماها آوردینش اینجا؟»

یکی از سرآشپزها جواب داد: «بله.»

«مستقیم با دستاتون جابه‌جاش کردین؟»

«تو با پاهات جابه‌جا می‌کنی؟»

چن شی سرش را تکان داد و آهی کشید. «سطله چی شد؟»

«ایناهاش.» یک سطل نیمه‌پر کنار جسد قرار داشت.

«چرا آشپزخونه این‌قدر تاریکه؟»

«لامپ شکسته. دنبال یکی‌ام که بیاد تعمیرش کنه. دلیلش اینه.»

سروصدایی میان جمعیت بلند شده بود. «بچه‌ها حق ندارن برن تو.»

چن شی گفت: «اون با منه.»

سرآشپزها وقتی دیدند که تائو یوئه‌یوئه از میان جمعیت رد شد و دستکش و کیسه‌های پلاستیکی را به دست چن شی داد، غافلگیر شدند. او برای خودش هم یک جفت دستکش کوچک آورده و در دستانش کرده بود. دستانش را بالا آورد و با خوشحالی لبخند زد.

«اونا رو چرا کردی دستت؟»

«می‌خوام روی پرونده تحقیق کنم!»

«درشون بیار. باید کمکم کنی عکس‌برداری کنیم. می‌دونی چطور باید انجامش بدی؟ لازمه که از هر چیزی که بهت می‌گم عکس بگیری.»

«بله قربان!»

چن شی وای‌فای‌اش را روشن کرد و یک تماس ویدئویی با لین چیوپو گرفت. تصویری که مقابل لین چیوپو بود مردی را نشان می‌داد که در تاریکی دراز کشیده بود. لین چیوپو شکایت کرد: «خیلی تاریکه.»

«چراغی اینجا نیست. یه‌جوری باهاش کنار بیا.»

«چرا جسد این‌قدر کثیفه؟» سپس دوربین روی تائو یوئه‌یوئه چرخید. «این بچه دیگه کیه؟»

«توی سطل پیداش کردن... اوه، این تائو یوئه‌یوئه هستش.»

«تائو یوئه‌یوئه کیه؟ یه بچه رو ورداشتی با خودت بردی اونجا؟ نمی‌تونی یه ذره کارت رو جدی بگیری؟»

«من پرونده رو برات حل می‌کنم، برای تو چه فرقی داره؟»

«می‌تونی پرونده رو حل کنی؟» لین چیوپو نگاهی از سر ناباوری به او انداخت.

«بهم باور نداری؟ بیا یه شرط ببندیم!»

«نه... ق&مار بی ق&مار.»

چن شی لبخند زد. تائو یوئه‌یوئه را صدا زد تا بیاید و عکسی بگیرد. یک اینچ از زمین‌های اطراف هم نباید از قلم می‌افتاد. سپس، او به سمت شخصی که جسد را پیدا کرده بود چرخید. او همان کسی بود که رفته بود تا پساب را بردارد. «کی پیداش کردی؟»

«چهار بعدازظهر.»

«هر روز برای جمع کردن پساب میای اینجا؟»

«بله. در مجموع باید به سه تا رستوران برم. مسیر و زمانش همیشه ثابته. چون مزرعه پرورش خوک خیلی از اینجا دوره، باید همه تلاشم رو بکنم تا به اوج ترافیک نخورم.»

«هر روز کل پساب رو از اینجا می‌بری؟»

«بله.»

«و این‌بار هم درست مثل دیروز بعدازظهر بود؟»

«بله. درست راس ساعت چهار بعدازظهر.»

چن شی دوباره از سرآشپز پرسید: «چقدر طول می‌کشه که یه همچین سطل بزرگی پر بشه؟»

سرآشپز جواب داد: «به بزرگیش نگاه نکن. بعد از هر وعده غذا، نصف سطله پر می‌شه. مخصوصا موقع صرف شام. مهمونا معمولا موقع شام خیلی بیشتر از مواقع دیگه سوپ سفارش میدن.»

«سطل رو معمولا بیرون می‌ذارین؟»

«آره. چون بو میده و سنگین هم هست. چطور می‌تونیم بذاریمش توی آشپزخونه؟ کسی که قرار نیست بیاد بدزدتش... امروز ظهر که باقیمونده‌ها رو ریختم توی سطل، دیدم که پر شده. برای همین بقیه‌ش رو ریختم توی یه سطل دیگه. کی می‌دونست که توی این سطل یه جسد هست.»

لین چیوپو از پشت تلفن گفت: «به نظر می‌رسه که جسد دیشب توی سطل انداخته شده. برید سراغ فیلم دوربینای مداربسته!»

کتاب‌های تصادفی