کاراگاه نابغه
قسمت: 91
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 91
چن شی به نگهبان امنیتی گفت که دنبال فیلمهای دوربین مداربستهی مربوط به ساعت هشت شب قبل، تا پیش از ساعت شش فردا صبحش بگردد. همینطور از همکارانش درخواست کرد که اگر افراد مشکوکی را در حال حمل جعبههای بزرگ یا هل دادن یک گاری دیدند، اطلاع دهند.
سپس چن شی تلفن را در حالی که تماس تصویری برقرار بود، روی اجاق گذاشت و شلنگ آب را برداشت. لین چیوپو با صدای بلند گفت: «هی، از آب برای شستنش استفاده نکن!»
«جسد توی این مدت خیلی کثیف شده. سرتاپای جسد رو آب کثیف پوشونده. میخوای با این وضعیت بسپاریش دست لائو پنگ که آزمایشش کنه؟ نگران این نیستی که از خستگی جونش در بیاد؟»
لین چیوپو حرفی برای گفتن نداشت. «پس مواظب باش.»
چن شی شیر آب را باز کرد و جسد را شست. قربانی مردی بود حدودا پنجاهساله. قد کوتاه و هیکل چاقی داشت و موهایش در حال ریختن بودند. فقط یک لباس زیر قرمز پوشیده بود و یک جوراب سفید هم روی پای چپش باقی مانده بود.
تائو یوئهیوئه مشتاقانه به جسد نگاه کرد. «این مرده انگار خیلی ناراحته.»
«آره. معمولا آدما وقتی یکی بکشتشون زیاد خوشحال نمیشن.»
لین چیوپو از پشت تلفن به او هشدار داد: «از این حرفا نزن. میشه تحقیقات روی پرونده رو جدی بگیری؟ چرا یه بچه با خودت آوردی؟ به نظرت این چیزیه که یه بچه باید ببینه؟»
«کاپیتان لین، تو فقط باید بیسروصدا وضعیت رو از اون طرف زیرنظر بگیری. اینقدر برام امر و نهی نکن. من یکی از زیردستات نیستم.»
دهان لین چیوپو بسته شد.
چن شی زانو زد و در حالی که دستکشهای لاستیکیاش را میپوشید، به کف دست قربانی نگاه کرد. «کاپیتان لین، این رو یادداشت کن. قربانی احتمالا یه کارمند بوده و کارای دفتری انجام میداده. فرم انگشتا و ناخناش مثل افرادیه که برای مدت طولانی از کامپیوتر استفاده میکنن. هیکل و حالت بدنش هم گویای اینه که خیلی وقته ورزش نکرده.» به صورت قربانی نزدیک شد و او را بو کرد. «نفسش بوی تند الک&ل میده. احتمالا قبل از مردنش ال&کل خورده. یا مجبور شده که بخوره.»
لین چیوپو پرسید: «مطمئنی که این بوی گنداب نیست؟» داشت مثل یک گزارشنویس رفتار میکرد.
«اگه یه توک پا بیای اینجا و بوش کنی میفهمی.»
«چطور میتونم بیام اونجا؟»
چن شی پلکهای قربانی را گشود. مردمکهایش تار و کدر بودند. عضلات بالای بازو را نیشگون گرفت و نتیجهگیری کرد: «به خاطر اینکه قربانی جابهجا شده، کبودی جسد توی یه قسمت پخش نشده، اما طبق چندین نشونهی مختلف دیگه، میشه گفت که زمان مرگش تا نهایت بیستوچهار ساعت قبل بوده.»
«ازش مطمئنی؟»
«نمیتونه جز این باشه.»
«علت مرگش چی بوده؟»
چن شی با یک انگشت، دهان قربانی را باز کرد. سرآشپزهایی که بیرون بودند اخم کردند. تائو یوئهیوئه هم کنارش زانو زد و از نزدیک با دقت نگاهش کرد و با اشاره به دهان جسد گفت: «عمو چن، توی دهنش شنه.»
چن شی سر تکان داد و با صدای بلند گفت: «یه مقدار کم لجن و شن با خون صورتی و کف، توی دهنشه. پوستش بهوضوح چروک شده. همین الان بقایای شن و ماسه زیر ناخناش پیدا کردم. به نظر میرسه که دلیل مرگش غرقشدگی بوده.»
لین چیوپو تناقضی در حرفهایش پیدا کرد. «تو که همین الان گفتی کشتنش!»
چن شی زحمت جواب دادن به خودش نداد. از دستانش استفاده کرد تا استخوانهای نیمه بالایی جسد را لمس کند. بهخاطر اینکه چربی بدن قربانی بهوضوح زیاد بود. باید برای لمس استخوانها کمی فشار وارد میکرد. تائو یوئهیوئه پرسید: «با این چاقی چطور تونسته غرق بشه؟»
«آدمای چاق معمولا غرق نمیشن. یکی توی ساحل وایساده بوده و با یه چوب بهش ضربه میزده.»
لین چیوپو پرسید: «از چی داری حرف میزنی؟»
«استخونای کتف، دندهها، استخونای گردن و جمجمهاش آسیب دیدن. و همه این آسیبها روی نیمه بالایی بدن قربانی ایجاد شده. میتونیم نتیجه بگیریم که یه نفر دم ساحل وایستاده بوده و بدجوری کتکش زده. باعث شده که توی آب فرو بره و غرق بشه.»
لین چیوپو شوکه شده بود. «پس واقعا یه قتله؟!»
«صبر کن. یه کبودی روی شکمشه. این...» چن شی صدای قرچقرچ شنید. سرش را بالا آورد و دید که تائو یوئهیوئه در حال خوردن یک خیار است. از او پرسید: «اینو از کجا آوردی؟»
تائو یوئهیوئه همانطور که یک گاز دیگر به خیار میزد بهسادگی گفت: «از روی میز. یه عالمه اونجا بود و منم خیلی گشنمه.»
چن شی لبخندی زد و به تائو یوئهیوئه گفت که تلفن همراه تازهخریدهشدهاش را به او بدهد. سپس از فلش دوربینش استفاده کرد تا عکسی از شکم قربانی بگیرد. و بعد با استفاده از موبایل بهعنوان یک مقیاس، طول و عرض کبودی را اندازه گرفت. «این جای کف کفشه که بیستوچهار سانت طول داره. قد اون شخص حدود 175 تا 180 سانتیمتره و احتمالا مذکره.»
چن شی جسد را برگرداند و به تائو یوئهیوئه گفت: «روت رو برگردون. برای بچهها خوب نیست که این رو ببینن.»
«عمرا!»
چن شی نمیدانست که باید با او چه کار کند. او لباس زیر قربانی را پایین کشید و کبودیهای بیشتری دور کمرش پیدا کرد. این کبودی حتی بزرگتر هم بود. او گفت: «قربانی با یه لگد توی شکمش کوبونده شده به دیوار و کمرش خورده به دیوار.»
لین چیوپو پرسید: «نباید با یه لگد مینداختش توی آب؟»
«این چیزیه که هست.»
«پس قاتل و مقتول، اول با هم دعوا کردن، و بعد قاتل تلاش کرده که اون رو غرق کنه.»
«و بعد از توی آب کشیدتش بیرون، لباساش رو از بدنش درآورده و جسدش رو رها کرده؟»
«حقایق اینطور میگن!»
نگهبان امنیتی وارد شد و به آنها گفت که تعدادی سرنخ پیدا کرده است. چن شی سر تکان داد و جسد را داخل چند کیسه بستهبندی کرد. از سرآشپزها خواست که کمکش کنند تا جسد را داخل ماشین ببرد و روی صندلی پشتی بگذارد.
روی صندلی عقب، سبزیجاتی که خریده بود قرار داشتند. چن شی حدس زد که به احتمال زیاد امشب فرصت آشپزی کردن نداشته باشد، بنابراین سبزیجات را به سمت سرآشپزها گرفت. «توی آشپزخونه، دخترک یکی از خیاراتون رو خورد. میتونین به جاش اینا رو بگیرین.»
«متاسفانه امروز نمیتونیم مغازه رو باز کنیم.» سرآشپزها لبخند تلخی زدند، اما به هر حال سبزیجات را گرفتند. «ببخشید، میتونم ازتون بپرسم که رستوران چند روز باید بسته باقی بمونه؟»
«نمیخواد بسته بمونه. برید مثل همیشه به کسبوکارتون برسید. اینجا صحنه قتل نبوده.»
صدای لین چیوپو بلند شد که از داخل جیبش داشت فریاد میزد: «همینطوری بیاجازه، حرف تحویل ملت نده!»
چن شی تظاهر کرد که صدایش را نشنیده است و گفت: «بسیار خب، سطل پساب رو همونجا که هست بذارید. سرش رو بپوشونید و تکونش هم ندید. پلیس بعدا میاد و برش میداره. ممکنه که مدارکی داخلش وجود داشته باشه.»
«فهمیدیم فهمیدیم! تو واقعا توی رسیدگی به پرونده، ماهر و کاربلدی.»
بعد از رفتن سرآشپزها، تائو یوئهیوئه به ماشین اشاره کرد و پرسید: «اون عموئه قراره امشب پیش ما بخوابه؟»
«نه، قراره بره اداره پلیس بخوابه.»
«پلیسا بدنش رو میشکافن؟»
«آره، بهش میگن کالبدشکافی. این کار رو میکنن تا پرونده رو حل کنن.»
«بیچاره.»
لین چیوپو از داخل جیب چن شی فریاد زد: «این چیزا رو به بچهها نگو!»
چن شی موبایلش را بیرون آورد و قبل از آنکه تماس تصویری را قطع کند گفت: «دیگه اطلاعاتی باقی نمونده.»
چن شی مطمئن شد که درهای ماشین قفل است، سپس دستکشهای لاستیکی را درآورد و آنها را داخل سطل زباله انداخت. تائو یوئهیوئه را با خودش به اتاق نگهبانی برد. نگهبان امنیتی که راه را نشان میداد، به یک نگهبانی امنیتی جوان اشاره کرد. «شیائو وانگ دیشب سر پستش بود. اون گفت که دیشب دو نفر رو دیده که با یه جعبهی بزرگ وارد شدن.»
نگهبان وانگ گفت: «یه مرد و یه زن بودن. زنه یه کت خز و شلوار چرمی پوشیده بود. موهاش رو هم رنگ کرده بود.»
«مرده چی؟»
«اون خیلی معمولی به نظر میرسید.»
«منظورت از معمولی چیه؟ قدش چقدر بود؟»
«به بلندی من نبود.»
چن شی چشمی قدش را محاسبه کرد. به نظر میرسید که مرد کمتر از 170 سانتیمتر باشد. پرسید: «اون موقع جلوشون رو نگرفتی؟»
«من... اون موقع مشغول انجام یه کاری بودم.»
«لیگ آف لجندز بازی میکردی؟»
«کینگ آف گلوری بازی میکردم.»
چن شی خندید. «فیلمای دوربینا رو نشونم بده.»
بعد از شروع نمایش فیلمهای دوربین مداربسته، چن شی سرعت پخش فیلم را بالا برد و یک مرد و یک زن را دید که وارد شدند. مرد یک ژاکت پفدار پوشیده بود و یک کلاه به سر داشت. زن هم عینک فریمدار به چشم زده بود. چهرههایشان اصلا واضح نبود و هر دو داشتند یک جعبهی خیلی بزرگ را هل میدادند.
بعد از حدود پانزده دقیقه، دو نفری بیرون آمدند و همچنان جعبه را هل دادند. هرچند که اینبار مشخصا هل دادن جعبه به سختی قبل نبود. میشد اینطور در نظر گرفت که محتوای داخل جعبه را بیرون آورده بودند.
چن شی یک آدرس ایمیل بر روی تکهای کاغذ نوشت. «یه کپی از این ویدئو بگیرید و مستقیما به این ایمیل بفرستید. بهعلاوه، این یه پرونده قتله. شاید توی دادگاه ازتون خواسته بشه که بهعنوان شاهد فراخونده بشید. لطفا اون موقع باهامون همکاری کنید.»
نگهبان وانگ پرسید: «بابتش پول هم بهمون میدن؟»
«خبری از پول نیست. ولی بهجاش اسمت میره توی اخبار.»
«میام میام!»
کتابهای تصادفی
