فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 92

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 92

ماشین را که یک جسد روی صندلی پشتی‌اش قرار داشت موقتا در یک محله‌ی کوچک پارک کرده بود. چن شی کلیدهای ماشین را برای نگهبان امنیتی انداخت و به آنها گفت که منتظر یک پلیس دیگر بمانند. قبل از آنکه همراه با تائو یوئه‌یوئه از آن محله بیرون برود، از آنها خواست که اگر کسی دنبال کلید ماشینش آمد، آن را تحویل بدهند.

تائو یوئه‌یوئه پرسید: «چرا رانندگی نمی‌کنی؟»

«حدس بزن.»

«خب... جعبه‌هه اونقدر بزرگ بود که بردنش اینور و اونور خیلی خسته‌کننده می‌شد، بنابراین احتمالا قاتله همین دوروبر زندگی می‌کنه.»

«یه‌کم حدست رو تصحیح می‌کنم. اونا لزوما قاتلا نیستن. اونا فقط کسایی هستن که جسد رو رها کردن. اگه با ماشین اومده باشن چی؟ به نظرت احتمالش هست؟»

تائو یوئه‌یوئه سرش را تکان داد. «اگه با ماشین اومده بودن، مثل ما مسیر رو مستقیم طی می‌کردن، نیازی نداشتن که جعبه بزرگ رو جابه‌جا کنن.»

چن شی سرش را نوازش کرد. «خیلی هوشمندانه بود!»

تائو یوئه‌یوئه رایحه املتی که از بیرون محله به مشام می‌رسید را بویید و گفت: «عمو چن، من گشنمه!»

«مگه خیار نخوردی؟»

«کی با خیار سیر می‌شه؟ من تو سن بلوغما! خبر نداری؟»

«باشه باشه!» چن شی به دکه‌ای که املت می‌فروخت رفت و دو تا سفارش داد. در همین حین از فرصت استفاده کرد و از مالک دکه پرسید: «این دوروبر جایی هست که فقط شبا باز باشه؟»

مالک دکه یک خانم جوان بود. او به چن شی نگاه کرد و پرسید: «برای چی می‌پرسی؟»

«برای تحقیق روی یه پرونده. من یه مامور پلیسم.»

«مامور پلیسی که یه بچه همراه خودش داره...؟ جایی که دنبالشی توی اولین خیابون سمت چپه. به نظرم اونجا نزدیک‌ترین جا به چیزیه که دنبالشی.»

«اونجا کجاست؟»

«وقتی بری می‌فهمی... اینم املتات.»

در حالی که املت‌ها را می‌خوردند، تائو یوئه‌یوئه گفت: «این بازیِ ادای پلیسا رو در آوردن خیلی بامزه‌ست.»

«منظورت چیه ادای پلیسا رو در آوردن؟ من خودم پلیسم!»

«دروغ نگو. اگه دروغ بگی دماغت مثل دماغ پینوکیو می‌شه میره تو چش و چالمونا.»

«بذار یه رازی رو بهت بگم. راستشو بخوای من یه پلیس مخفی‌ام.»

تائو یوئه‌یوئه سرتاپایش را نگاه کرد و بعد گفت: «دروغگو. تو اصلا خوش‌تیپ نیستی.»

«چه ربطی داره؟»

«توی فیلما، پلیس مخفیا همیشه خیلی خوش‌تیپن.»

«این فیلمای پر از خشونت و زدوخورد رو نبین که برای سنت خوب نیست.»

«شما آدم‌بزرگا همتون مثل همین. وقتی نمی‌تونین توی بحث با یه بچه برنده بشین، موضوع رو عوض می‌کنین و زورکی می‌گین که این کار رو نکن اون کار رو نکن.»

«باشه، من شکستم رو قبول می‌کنم. خوب شد؟ راضی شدی؟»

«واو، همستر!»

تائو یوئه‌یوئه به سمت دکه‌ای که همستر می‌فروخت رفت و زانو زد. به همسترهایی که بدون توقف در قفس می‌دویدند نگاه کرد. صاحب دکه اصرار کرد: «یکی برای دخترت بخر! می‌بینی چقدر از دیدنشون خوشحال شده؟»

هر دویشان همزمان به حرف آمدند: «اون بابای من نیست!» «اون دختر من نیست!»

صاحب دکه لبخند خجولی زد و شروع کرد به فکر کردن تا رابطه بین آن دو را حدس بزند.

تائو یوئه‌یوئه با چشمان مظلومش به چن شی نگاه کرد. چن شی در جواب گفت: «اگه تا آخر سال نمره‌ت هشتاد به بالا باشه، یه دونه برات می‌خرم.»

«ای موذی! من هنوز قول ندادم که به مدرسه برم. این شرطی که گذاشتی درواقع دو تا شرطه.»

«مهمل نباف. باید تحصیلاتت رو ادامه بدی.»

لب و لوچه تائو یوئه‌یوئه دوباره آویزان شده بود. چن شی به‌زور او را کنار کشید و نطقش را شروع کرد. «اگه نری مدرسه چیزی یاد نمی‌گیری. اگه چیزی یاد نگیری آخرش مجبور می‌شی مثل اون یارو همستر بفروشی.»

«مگه بده؟»

«رفتن به مدرسه مثل آپگرید کردن آیتمات توی بازیه. اگه آپگریدشون نکنی، آیتمات ضعیف می‌مونن و نمی‌تونی لولت رو ببری بالا. توی یه ثانیه شکستت میدن.»

«اون عمویی که اونجا مرده بود هم به‌خاطر نرفتن به مدرسه مرده بود؟»

سوال‌های بچه‌ها گاهی خیلی پیچیده می‌شد.

زبان چن شی بند آمده بود. شروع به چانه زدن کرد: «اگه قبول کنی که بری مدرسه، اون‌وقت من هم برات یه همستر می‌خرم.»

«می‌خوام چهارتاشون رو بزرگ کنم!»

«باشه، چهار تا می‌خرم.»

«پنج تا!»

«نه، فقط چهار تا.»

تائو یوئه‌یوئه لبخندی شیطانی زد. «اون‌وقت همسترکِشی راه می‌ندازم چهارصد تا همستر برای خودم گیر میارم!»

بعد از آنکه به خیابان مزبور رسیدند، چن شی متوجه شد که آنجا یک منطقه چراغ قرمز[1] است. چند سالن آرایش مشکوک در خیابان وجود داشت. چراغ‌ها کم‌نور بودند و بعضی زن‌ها لباس‌هایی بدن‌نما پوشیده بودند و آن اطراف می‌گشتند. چن شی وارد یکی از آنها شد. یک زن جوان گفت: «جناب خیلی دل و جرئت داری که یه بچه رو آوردی به همچین جایی.»

«می‌خوام در مورد یه چیزی سوالاتی بپرسم. هر روز ساعت چند کارتون رو شروع می‌کنین؟»

«چطور؟ اومدی ته‌وتوی کسب‌وکار من رو در بیاری؟ ساعت دو بعدازظهر باز می‌کنیم تا چهار صبح.»

«هر روز؟»

«هر روز همین‌طوره. حتی اگه زودتر هم باز کنیم، هیچ مشتری‌ای پیشمون نمیاد.»

«متشکرم.»

وقتی از آنجا خارج شدند، تائو یوئه‌یوئه پرسید: «اون خاله‌هه فا&حشه بود؟»

«آره؛ دیگه سوالی در موردش نکن.»

چهره تائو یوئه‌یوئه یک‌دفعه درهم رفت. چن شی پرسید: «چی شد؟»

«یاد مامانم افتادم. اون هم از این کارا می‌کرد؟»

چن شی می‌دانست که نمی‌تواند این چیزها را از او مخفی کند. تائو یوئه‌یوئه بچه خیلی باهوشی بود، آن هم نه هوش معمولی. آی‌کیوی او بالاتر از 143 بود.

او موهای تائو یوئه‌یوئه را نوازش کرد و توضیح داد: «مادرت هم از این کارها می‌کرد. اما شغل آدم نشون‌دهنده شخصیتش نیست.»

«عمو چن، نمی‌خواد بهم دلداری بدی. من می‌دونم که مامانم آدم خوبی نبوده.»

«باید به تحقیقاتمون در مورد پرونده ادامه بدیم.»

«باشه!»

در انتهای خیابان، یک کلوب شبانه بود. می‌شد تصور کرد که داخلش چه خبر است. چن شی مستقیما وارد آنجا نشد، بلکه به کوچه کناری‌اش رفت و نگاهی به آن انداخت. دو طرف مسیر کوچه، درخت کاشته شده بود و چراغ‌ها هم خیلی قدیمی بودند. هنگام عصر، آنجا خیلی تاریک و وهم‌آور به نظر می‌رسید. قسمت پایین دیوارهای قسمت شرقی، با گرافیتی رنگ‌آمیزی شده بودند.

طبقه اول کلوب شبانه خالی بود و پر شده بود از تعدادی دوچرخه‌ی گردوخاک‌گرفته. یک عالمه زباله آن اطراف ریخته شده بود. برای رسیدن به طبقه دوم، باید از یک پله‌برقی استفاده می‌کردند.

چن شی به زمین نگاه کرد و چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد. تائو یوئه‌یوئه به چیزی اشاره کرد و گفت: «عمو چن، این رو ببین.»

«خیلی تنگه. نمی‌تونم بهش برسم. می‌تونی کمکم کنی؟»

تائو یوئه‌یوئه سر تکان داد و از شکاف بین دیوار و دوچرخه‌ها رد شد و یک دندان را بیرون آورد. چن شی آن را کف دستش گرفت و تماشایش کرد. یک دندان مصنوعی سرامیکی بود. از تائو یوئه‌یوئه خواست عکس‌ها را بیرون بیاورد تا مقایسه‌شان کنند. قربانی یکی از دندان‌های آسیابش را از دست داده بود.

چن شی محل را بررسی کرد و از دوربین اچ‌دی موبایلی که تائو یوئه‌یوئه خریده بود استفاده کرد تا از یک نقطه خاص بر روی زمین عکس بگیرد. تائو یوئه‌یوئه پرسید: «جسد رو اینجا انداخته بودن؟»

«گردوخاک از یه قسمت بزرگ روی زمین پاک شده. لکه‌های آب هم هست. به نظر می‌رسه که اینجا اتفاق افتاده.»

«پس اون مرده واقعا به دست یکی دیگه کشته شده، آوردنش اینجا و بعد هم بردنش و انداختنش توی اون سطل بوگندو؟»

«به نظر می‌رسه که همین‌طور بوده باشه.»

«بیچاره.»

«بیا بریم بالا و پرس‌وجو کنیم.»

کلوب شبانه هنوز رسما باز نشده بود. پیشخدمت‌ها آمدند و از آنها پرسیدند که آنجا چه‌کار دارند. چن شی مدرکش را نشان داد و پیشخدمت گفت: «اوه، جناب پلیس. ما اینجا کسب‌وکار سالمی داریم.»

«موضوع تحقیقات ما این نیست. می‌خواستم ازتون بپرسم که توی این کلوب هم شب‌ها اجرا دارین یا نه.»

«بله داریم!»

«چه‌جور اجرایی؟»

«این فصل ما از یه بند راک بی‌اسم دعوت کردیم که بیان و اینجا اجرا کنن. هر شب اجرا دارن.»

«بذار وسایل صحنه رو ببینم.»

پیشخدمت، بعد از اینکه فهمید سروکارشان با آن بند موسیقی است، با خوشحالی آنها را برای تحقیقات برد. آنها به اتاقی پر از اسباب و وسایل اجرا رفتند. تائو یوئه‌یوئه به یک جعبه بزرگ اشاره کرد و گفت: «این همونه.»

چن شی گفت: «لطفا به مدیرتون بگید بیاد اینجا.»

«باشه...»

بعد از رفتنش، چن شی جعبه را بررسی کرد. یکی از جعبه‌ها به‌وضوح تمیزتر از بقیه بود. آن را بو کرد و به تائو یوئه‌یوئه هم گفت که بویش کند. تائو یوئه‌یوئه گفت: «بوی تمیزکننده میده... و بوی ماهی و میگو.»

«این مدرک حساب می‌شه. بیا ببریمش!»

«هی، پلیس هر چی بخواد رو می‌تونه ببره؟»

«آره.»

«پلیس بودن چقدر خوبه.»

[1]. به منطقه‌ای از شهر می‌گن که رو&سپی‌گری و کار مرتبط با مسائل جن&سی توی اون منطقه متمرکز شده. ریشه این واژه از نور سرخی که که به‌عنوان نماد روس&پی‌خانه استفاده می‌شده گرفته شده. دو والن هلند و کابوکیچوی ژاپن از معروف‌ترین مناطق سرخ در دنیا هستن. (آبادیس)

کتاب‌های تصادفی