کاراگاه نابغه
قسمت: 94
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 94
چن شی تلفن را قطع کرد و فورا تائو یوئهیوئه را با خود از آن محله بیرون برد. تائو یوئهیوئه پرسید: «عمو چن، چرا اینقدر عجله داری؟»
«هوا داره تاریک میشه. باید سریع باشیم.»
او یک تاکسی گرفت و به راننده گفت که به محله نزدیک پارک رِنمِن برود. راننده پرسید: «کدومشون؟»
«یَکیَکشون. باید سراغ همشون بریم. برای یه ساعت خودت و ماشینت یهجا برای من.»
«چقدر قراره بدی؟»
«دویست تا کافیه؟»
«کافیه کافیه!» راننده، ماشین را روشن کرد.
وقتی که به یکی از محلهها رسیدند، چن شی متوجه شد که یک دکهی کلیدسازی، کنار جاده وجود دارد. فورا از ماشین بیرون پرید و به سمت صاحب دکه رفت. «ببخشید، میتونم مادهای که برای کپی کردن کلیدها ازش استفاده میکنید ببینم؟»
«به چه کارت میاد؟»
«من پلیسم. ما در حال حاضر داریم روی یه پرونده کار میکنیم.»
«اوه، بسیار خب.»
چن شی یک لوح فلزی را برداشت و با کلیدهای دستهکلیدی که در دست گرفته بود مقایسهاش کرد. سر تکان داد و قبل از آنکه به سمت تاکسی برگردد، لوح را به کلیدساز پس داد.
تائو یوئهیوئه پرسید: «میشه از کلیدها برای پیدا کردن کسی استفاده کرد؟»
«کلیدها نو هستن و به نظر میرسه که از یه تیکه آلومینیوم ساخته شدن که چندان خالص نیست.»
«اوه، پس دلیلش اینه.»
آنها به چندین محله دیگر، یکی پس از دیگری سر زدند. وقتی به پنجمین محله رسیدند، بالاخره یک کلیدساز را پیدا کردند که مواد مورداستفادهاش مشابه با مواد استفادهشده در ساخت کلیدهای دستهکلید بودند. چن شی کلید را به کلیدساز نشان داد. «پدرجان شما این کلید رو ساختی؟»
«بله.»
«یادت میاد که کی ازت خواست یه کپی ازش بسازی؟»
«چطور ممکنه همچین چیزی یادم بمونه؟»
«توی همین محله زندگی میکنی؟»
«بله.»
«کسی توی این محله هست که خرگوش یا همستر داشته باشه؟»
«واقعا نمیدونم. باید از مدیر محله بپرسی.»
چن شی مدیر محله را پیدا کرد و متوجه شد خانوادهای در آن محله است که خرگوش پرورش میدهد. لین چیوپو دوباره زنگ زد. «شیائو دونگ برگشته. میخوای بیاد اونجا و بهت کمک کنه؟»
چن شی گفت: «چطور میتونه بیاد؟ پرواز میکنه تا اینجا؟ اصلا میدونی توی این ساعت، اوضاع ترافیک چطوریه؟»
لین چیوپو خیلی مشتاق به نظر میرسید. «روزی چقدر پول در میاری؟»
«چرا میخوای بدونی؟»
«داشتم به یه چیزی فکر میکردم. یه شرط باهات میبندم. اگه بتونی توی بیستوچهار ساعت پرونده رو حل کنی، حقوق یک هفتهات رو بهت میدم. اگه نتونستی، باید همون پول رو بهم بدی... همش بستگی به این داره که درآمد روزانهی تو چقدره.»
«اوه واقعا؟ من روزی هشتصد یوآن در میارم.»
«هشتصد؟ مهمله! خیلی خب، بیا این کار رو بکنیم. میخوام ببینم اینبار چطوری قبر خودت رو میکَنی. پرونده رو توی بیستوچهار ساعت حل میکنی؟ من که میگم غیرممکنه. فکر نمیکنم کسی باشه که از پسش بربیاد.»
«کاپیتان لین، تحر&یک انگیزهی من خیلی خطرناکه. راستش من خیلی خسته بودم و میخواستم اول برم خونه تا استراحت کنم. ولی حالا چی شد؟ حالا تا خرخره پر از انگیزه شدم. راستش لازمه که بهخاطرش درستوحسابی ازت تشکر کنم.»
«هاها، پس موفق باشی... فهمیدی که کدوم محله بود؟»
«راستش من محلهای که قربانی توش زندگی میکرده رو پیدا کردم.»
لین چیوپو از سر شگفتی فریاد زد: «چی؟!»
چن شی و تائو یوئهیوئه به خانهای که در آن خرگوش پرورش داده میشد رسیدند. چن شی سرش بالا را گرفت، از پله بالا رفت و در خانه را کوبید تا دلیل ملاقاتش را برای آنها توضیح دهد. چن شی پرسید: «یه مرد میانسال حدودا پنجاهشصتساله اینجا زندگی میکنه؟»
خانم خانه جواب داد: «نه. ما یه زوجیم، توی دهه چهارم زندگیمون با یه بچه.»
چن شی کلمات و زبان بدنش را سبکسنگین کرد. میدانست که او دروغ نمیگوید. پرسید: «شما توی خونه خرگوش پرورش میدید؟»
«بله. بچهمون خرگوشای آویزگوش پرورش میده.»
«خرگوشای آویزگوش؟» چشمان تائو یوئهیوئه برق زدند. «میخوام ببینمشون.»
چن شی به او نگاه کرد و خانم لبخندی زد. «اونا توی بالکن هستن. خرگوشا بو میدن، برای همین اونجا بزرگشون میکنیم.»
چن شی چانهاش را مالید. «توی بالکن پرورششون میدید؟ یادمه که بالکنتون کاملا بسته نبود. کسی بوده که این اواخر شلوارش رو گم کرده باشه و خرگوشا با دندون پارهش کرده باشن؟»
«بله، بود! ماه پیش، باد شلوار آقای لو رو انداخت پایین. وقتی از سر کار برگشتم، دیدم که خرگوشا همشون جمع شدن دور شلوارش. من سریع رفتم که بگیرمشون. بعدها، به آقای لو گفتم که خسارتش رو جبران میکنم، اما اون گفت که نمیخواد.»
«این آقای لو خرج زندگیش رو از کجا در میاره؟»
«شنیدم که مدیر یه شرکت محصولات روشناییه. شنیدم که طلاق گرفته و از اون موقع تا حالا تنها زندگی میکنه.»
«همدیگه رو زیاد میبینید؟»
«نه زیاد. من معمولا سر کارم. زیاد وقت این رو ندارم که اینور و اونور برم.»
«بسیار خب، ممنونم.»
وقتی از پلهها بالا رفتند و به خانه آقای لو رسیدند، تائو یوئهیوئه پرسید: «چطور بریم داخل؟»
«کلیدا رو نیاوردی؟»
تائو یوئهیوئه خندید. «همینطوری پرسیدم.»
چن شی دستهکلید را گرفت. وقتی در را باز کرد، صدای فریاد افرادی که داشتند از پلهها بالا میآمدند را از پشت سرش شنید. «شما کی هستین؟!»
دو پلیس به همراه یکی از زنان ساکن محله بالا آمدند. چن شی بهآرامی پاسخ داد: «پلیس لونگآن. مشغول تحقیق روی یه پروندهام. اگه حرفم رو باور نمیکنین، میتونین به لین چیوپو زنگ بزنید و بپرسید. اسم من چن شیه.»
یکی از پلیسها میخواست تماس بگیرد که آن یکی جلویش را گرفت. «لین چیوپو کاپیتان اداره پلیس لونگآنه. من در موردش شنیدم. به نظر میرسه که ایشون واقعا یکی از همکارا از اداره پلیس لونگآنه. شما در مورد چی تحقیق میکنید؟»
«خود شما در مورد چی تحقیق میکنید؟ لو گم شده؟»
«نه... ما یه صحبت مهم باهاش داریم. ببخشید، ولی شما در مورد چی تحقیق میکنید؟»
چن شی وقتی دید که آن دو پلیس تمایلی به گفتن دلیل حضورشان در آنجا ندارند، بیشتر از این سوال نپرسید. «اون مرده.»
«چی؟!» دو مامور پلیس نگاهی با یکدیگر ردوبدل کردند.
زن گفت: «توی یه روز هم پدر و هم پسر...»
«خانوم، در مورد چی حرف میزنی؟»
«راستش ما اومده بودیم که خبر مرگ پسرش رو بهش بدیم. پسرش دیشب توی یه تصادف رانندگی مرد.»
«واقعا یه تصادف بوده؟»
«یه تصادف بوده. ما از چند نفری که با پسرش مسابقه ماشینسواری میذاشتن پرسوجو کردیم... اوه. اون تخسا هنوز توی پاسگاه محلی بازداشتن. شبونه ال&کل نوشیده بودن و توی خیابونا ول میگشتن. پسر آقای لو با یه کامیون تصادف کرد و مرد.»
نگاه چن شی نشان از شگفتیاش داشت. «اگه اشتباه نکنم، جسدی که امروز پیدا کردیم باید متعلق به آقای لو باشه. این کلیدیه که ما از توی جیبش پیدا کردیم.»
او چرخید و در را با کلید باز کرد. کلید کاملا با قفل مطابق بود.
سه نفری که پشت سرشان بودند میخواستند وارد شوند که چن شی هشدار داد: «تکون نخورید. اینجا احتمالا یه صحنه قتله. باید همین بیرون منتظر بمونید.»
وقتی که این را گفت، همراه با تائو یوئهیوئه کیسههای پلاستیکی را با دستگاه کاور کفش دور کفشهایشان بستند. یکی از پلیسها گفت: «چطور اون دخترک میتونه بیاد؟ مشخصه که اون یه پلیس نیست، هست؟»
چن شی یک جفت دستکش لاستیکی جدید به دست کرد و لامپ را روشن کرد. به تائو یوئهیوئه دستور داد که به هیچچیز دست نزند و فقط عکسبرداری کند. تائو یوئهیوئه سری به نشانه موافقت تکان داد.
آنجا خانه یک مرد میانسال معمولی بود. اسباب و اثاثیه بسیار ساده بودند. او حتی تلویزیون هم در خانهاش نداشت. در آشپزخانه، چن شی یک عالمه «دوست آشنا» دید ـ بستههای نودل فوری. لبخندی زد و متفکرانه گفت: «چرا همچین غذای حالبههمزنی اینقدر طرفدار داره؟ هر جا میریم چشممون بهشون میخوره.»
تائو یوئهیوئه خندید. «نودل فوری خوشمزهست. حتی از غذاهایی که تو درست میکنی هم بهترن.»
«پس از این به بعد هر روز میبندمت به نودل. دیگه خبری از گوشت خوک پخته و گوشت دنده ترش و شیرین خوک و قیمهگوشت و بادمجون نیست...»
تائو یوئهیوئه وقتی به اینکه دیگر نتواند گوشت بخورد فکر کرد، فورا دهانش را بست.
چن شی کابینت را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. ظروف غذاخوری کامل بودند، اما بهوضوح مشخص بود که برای مدتی طولانی از آنها استفاده نشده است. یک خوراکپز برقی هم روی اجاق گاز بود. او سوئیچ گاز را چرخاند و متوجه شد که گاز قطع است. به احتمال زیاد، بهخاطر بدهی بود. او از خوراکپز برقی برای درست کردن آبجوش و پختن غذا استفاده میکرد.
سپس به اتاق نشیمن رفت. کاغذدیواری گوشه اتاق نشیمن داشت ور میآمد. چن شی کف اتاق را بررسی کرد و چشمش به کابل اینترنت خورد که پشت کاناپه افتاده بود. از گردوخاکی که روی سطحش نشسته بود به نظر میرسید که کابل، همین اواخر روی زمین افتاده است. تائو یوئهیوئه پرسید: «اینجا دعوا کردن؟»
«اینطور به نظر میرسه. اما قتل اینجا اتفاق نیفتاده.»
کتابهای تصادفی



