فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بذر کتان: شو شین

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر دوم: دور ریختن خاطرات

شو شین با عصبانیت، نامزد سابق‌اش رو ترک کرد و به سمت حومه‌ی شهر رفت. ساحل به طرز عجیبی خلوت به نظر میرسه و ظاهرا همه به مرکز شهر هجوم بردن. این برای اعصاب خط خطی و خشن شو شین مناسب تره.

اون یه لباس چرم مشکی پوشیده و اسلحه‌اش رو توی پارچه ای پیچونده و به کمر بسته. شمشیری که عمدتا کاربردی نداشت. با این وجود ترجیح میداد که امشب یه نفر سر راهش قرار بگیره تا بتونه خشم خودشو روی سرش خالی کنه.

مشغول قدم زدن توی کوچه‌های اطراف ساحل شد. همه چیز بی‌معنی و کسل کننده به نظر میرسه. توی گودال آب کف یه کوچه، تونست تصویری نسبتا واضح از چهره ی خودشو ببینه. هنوز گردنبند و گوشواره‌هایی با نگین نارنجی رو داره که براش نمادی از هاله ی درخشان نامزدش هستن.

در حالی که سعی میکنه گوش‌ها و گردنش رو از اون زیورآلاتی که هیچ وقت بهشون عادت نکرده بود آزاد کنه میتونه دو تا چشم درخشان رو ببینه که از انتهای کوچه بهش نگاه میکنن. هاله اش ضعیفه، یه بچه است، نمی‌تونه خطر خاصی داشته باشه.

شو شین در حالی که اکسسوریشو توی مشتش گرفته به سمت انتهای کوچه میره و دختر بچه‌ای با هاله ی سرخ رو میبینه که هم بوی انسان‌ها رو میده و هم بوی همنژادای خودشو. به نظر میرسه که یه دو رگه باشه. اون یه روحه و برای شو شین سخته که بفهمه اون کالبد فیزیکی داره یا نه.

حالتی از ترس دائمی توی حالات چهره‌ی دختر بچه هویداست. یه چیزی شبیه به ماسک پزشکی هم زده که البته پایین چونه اش قرار گرفته. در مورد کاربرد واقعی این یکی هم ایده‌ای به ذهن شو شین نمی‌رسه. مشت خودش رو جلوی چهره ی متحیر دختر باز میکنه و اکسسوری رو بهش تعارف میزنه.

بچه با تعجب به دستای شو شین خیره میشه. شو شین میگه: اگه میخوای مال تو.

دختر بچه هیچ واکنشی نشون نمیده. به نظر میرسه که یکم به لحاظ گیرایی کم داره. شو شین، بی‌حوصله میشه و اکسسوری رو روی در سطح زباله میذاره و از کوچه خارج میشه. از صدای تلق تولوقی که پشت سرش میشنوه، متوجه میشه که دختر بچه خودشو راضی کرده تا اکسسوری رو برداره.

-چقدر غم انگیزه، تا یک ساعت پیش فکر میکردم که خوشبخت‌ترین موجود دنیا هستم و بالاخره زندگیم عوض شد. ولی حالا می‌بینم که زندگیم مثل بقیه، بیهوده و کسل کننده است.

باد محکمی شروع به وزیدن کرد. امتداد پارچه‌ی نازک مشکی رنگی که شو شین دور پیشونیش بسته بود به صورتش برخورد کرد. هوا کمی سرد شده. اون پرشی کرد و روی لبه‌ی یک انبار قدیمی نشست و به دریا خیره شد. امشب می‌تونست شب مهمی باشه.

-از خیلی وقت پیش بهش فکر کردم. به اینکه اگه به همچین مرحله‌ای رسیدم با خودم و زندگیم چیکار کنم. هنوزم انتخاب‌هایی پیش روم هست، هر چند این انتخابا خیلی کم باشن. حالا فکر میکنم که تصمیمم قطعیه. من یه تیکه‌ی روشن دارم که همه میگن وجود نداره و خاص نژاد ما نیست، اما این اتفاق باعث شد تا باور کنم که همچین تیکه ای رو دارم و می‌تونه توی زندگیم تاثیر زیادی داشته باشه. می‌خوام خاموشش کنم. من نمی‌تونم مزیت وفاداریمو کنار بذارم. همیشه باید به چیزی وفادار باشم. این بهم قدرت میده تا هدفی رو دنبال کنم و رشد داشته باشه. حالا که قراره تنها بمونم باید خودمو یه جوری سرگرم کنم. سازمانای زیادی هستن که حاضرن منو بپذیرن، یکیشون رو انتخاب میکنم و بی‌چون و چرا بهشون خدمت میکنم. شاید خوشحالم نکنه ولی می‌تونه سرگرمم کنه. از قبیله جدا میشم، ازشون خسته شدم. اونا همیشه منو تحقیر و پست میکنن و خاطرات بدی ازشون دارم. اگه اونا ذره ای برام ارزش قائل بودن هیچ وقت به اون آدمیزاد متعفن وابسته نمی‌شدم...

صدایی از سمت کوچه‌ها اومد و توجه شو شین رو به خودش جلب کرد. روی لبه‌ی سقف، مشغول قدم زدن شد و سعی کرد که بی‌سر و صدا خودشو به محلی که صدا رو شنیده برسونه. یه دستش رو روی دسته‌ی شمشیرش گذاشت تا به محض نیاز، بیرونش بکشه و دلی از عزا در بیاره. چه اشکالی داره که به مناسبت به هم خوردن نامزدیش یه خونی هم روی زمین ریخته بشه؟

شو شین میتونه پسر درشت هیکلی رو ببینه که در حال نزدیک شدن به اون دختر بچه است. پسر هم یک رنگ سرخ توی هاله اش داره که نشون میده حداقل یک رگه اش به هم نژادای شو شین برمیگرده. البته این موضوع طبیعیه و اکثر موجوداتی که توی حواشی شهر پرسه میزنن از هم قبیله‌ای‌های شو شین محسوب میشن. اونها به انرژی حیاتی انسان‌ها علاقه ی زیادی دارن و مثل بقیه‌ی موجودات هم محافظ کار نیستن و ریسک معاشرت با روح‌های انسانی و بقیه ی موجودات آزاد رو به جون میخرن.

چیزی که اوقات شو شین رو داشت تلخ میکرد این بود که اون پسر بوی افراد مبارز و قلدر رو میداد و حجم دو کاتانا رو به راحتی میشد دید که به کمرش بسته شدن. قبل از این که پسر جوان به دختر بچه برسه، شو شین به جلو میپره و شمشیرشو بیرون میکشه.

-اگه بهش دست بزنی نمی‌ذارم که خورشید صبحو ببینی.

آثار تعجب توی چهره‌ی پسر جوان ظاهر شد. اون خشن و جنگجو به نظر میرسه، اما ظاهرا شو شین دچار قضاوت اشتباهی شده. دختر بچه جلو دوید و همینطور که سعی میکرد هیکل غول بیابونی پسر رو پشت سرش پنهان کنه، با ترس به شو شین خیره شد.

شو شین احساس خجالت زدگی داشت و سعی کرد که به سرعت اونجا رو ترک کنه. حوصله‌ی حرف زدن و آشنایی با موجودات جدیدو نداره. بخصوص این پسر هم خیلی جذابه و با این حال و روزی که داشت، ممکن بود بتونه به راحتی دوباره اراده‌شو سست کنه. دیگه نمی‌خواست با کسی جفت گیری داشته باشه.

شو شین به سرعت و تا جای ممکن شروع به دویدن کرد و از سقفی به سقف دیگه رفت تا خودشو به انتهای خیابونای ساحلی برسونه. نگاهش به رستورانی افتاد که یک ورودی درخشان و طلایی داشت و سابقا با دوستانش زیاد به اونجا میرفتن. با توجه به اینکه از همکاراش هم کینه‌ی زیادی به دل داشت بد نبود که برای پیدا کردن دردسر، سری به این رستوران بزنه.

و در حالی که با لبخند و غرور شکسته ای وارد رستوران میشد تصور میکرد که خون همکاراش وقتی که روی ظرفای غذا بریزه چه رنگی میشه؟

کتاب‌های تصادفی