مرجان ماه
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بدین ترتیب اولین اثر ادبی من به پایان رسید.
«من اینطور احساس میکنم که تو گاهوبیگاه نظر شخصی خودت رو وارد کردی. میتونم بگم که توی به تصویر کشیدن شخصیتها در مکانهای خاص تعصب وجود داره.»
ویراستار حلبی سه بار بیمیلیاش را به این شکل ابراز کرد.
روز بعد ماه کامل خواهد بود. مرد پیامرسان کوچک تا یک ماه تمام به من یاد میداد که چطور بنویسم.

او دائماً نمیتوانست مرا بهطور کامل درک کند، برای همین البته که گاهیاوقات بحثهای ما به نتیجه نمیرسید، اما در کل، روزهای هیجانانگیزی بودند. ابتدا از ظاهر او جا خوردم، اما پس از چند روز برایم یک چشمانداز عادی شد. همچنان نمیتوانستم داخل لباس حلبی را به خاطر پوشش شیشهای بازتابدهندهاش ببینم، اما میتوانستم بگویم که او با حرارت، پرانرژی و از همه مهمتر صادق بود. تقریباً انگار او نوعی شکل زندگی بود که مفهوم دروغ یا فریب را درک نمیکرد.
«من خوندنش رو تمام کردم. دوست داری نظرهای من رو بشنوی؟»
در جواب درخواست مؤدبانه او با نگرانی سر تکان دادم. باوجود اینکه من فقط یک داستان کهن را با حروف مدرن بازنویسی کرده بودم، هنوز کمی احساس خجالت میکردم.
«لطفاً آرام باش.»
«این با داستانی که من میشناسم کمی فرق داره، اما لذتبخش بود. اون خانم خیلی زیبا بوده، مگه نه؟»
«به گمونم. فکر میکنم اون کمی بیشازحد سادهلوح، زیادی صلحطلب بوده. از کدوم ویژگی اون دختر خوشت اومده؟»
«اون توی هر کاری که انجام میداد درنگ نمیکرد. حتماً شخص خیلی صادقی بوده. دلیل اینکه نمیتونست چیز دیگهای رو در اطرافش ببینه این بود که با تمام وجود فقط به یه چیز اعتقاد داشت.»
«به نظر میرسه که کاملاً طرفدارش هستی، حتی با اینکه نمیتونی با خواندن چیزی که من نوشتم در مورد اون زیاد بفهمی.»
«اوه، اما من میتونم. میتونم بگم که اون یه ذره هم پشیمونی نداشت. تنها چیزی که خوندم شادی اون از اول تا آخر بود.»
آنقدر شوکه شده بودم که نمیدانستم چه بگویم.
فکر نمیکردم که اینطور آن را نوشته باشم. من حتی برای بیان استدلالهای مخالف خودم در داستان از مسیر اصلی خارجشده بودم.
از دید من، داستان ظالمانهای بود. زمانی که در کودکی آن را شنیدم، همیشه در مورد قصه مادربزرگم سؤالهایی داشتم. او بعد از سختکوشی به کناری انداخته و رهاشده بود، پس چطور میتوانست اینقدر شاد باشد؟ اگر عشق به معنای پذیرش خیانت باشد، پس من هرگز نمیتوانم خودم را در آغوش آن تصور کنم.
«درواقع میخواستم این رو بهعنوان یه نمایش حزنانگیز بنویسم.»
«دیدگاه اون دیدگاه توئه. این شکلی از زندگی هست که تو هستی. تو خاطرات مادرت رو بهعنوان خاطرات خودت به ارث میبری؛ و به همین دلیل، مهم نیست چقدر با خودت مخالف باشی، نمیتونی از ریشههای واقعی این داستان فرار کنی. مهم نیست چه فکری داری، احساسات اصلی در ژنهای تو حک شده.»
«…واقعاً متوجه نمیشم، اما میتونم اون رو به این معنی بدونم که تو موافقی؟»
نتوانستم ناخشنودی اندک در صدایم را پنهان کنم.
مرد قلعی سر تکان داد.
«اون چیزی که انتظار داشتم نبود، اما حتی بهتر از آب درامد. واقعاً ازش خوشم اومد.»
«انتظار داشتی؟ انتظار چی داشتی؟»
«یه داستان در مورد صخره مرجانی. توی کشور من، صخره مرجانی این جزیره به شکلی مرموزی میدرخشه. میخواستم بفهمم که تو میدونی چرا این صخره مرجانی میدرخشه؟»
گرانبهاترین محصول این جزیره.
یک صخره مرجانی که در ماه کامل میدرخشد.
این درختهای مرجان مانند، مقادیر عظیمی اکسیژن و نیتروژن را روزانه میسازند. میگویند که این اجازه میدهد تاریخ بشریت برای مدتی بیشتر ادامه پیدا کند، هرچند بیمعنی باشد. شخصاً فکر نمیکنم دلیل به خصوصی در مورد آن وجود داشته باشد.
«مطمئنم که مردم تو باید با درخشش اون بهعنوان یه اتفاق عادی برخورد کنن. تصور میکنم که روشنایی نوعی عملکرد اکولوژیکی هست. این باور رودارم که چنین تصادفاتی بدون اینکه بشه جلوش رو گرفت اتفاق میافته.»
و سپس، خود را در کشتیاش پنهان کرد. بهتر است بگویم، خودش را در آن دفن کرد. کمی بعد، او یک شی بستهبندیشده هماندازه خودش بیرون آورد.
«میخواستم بدونم کجا باید اینرو تحویل بدم، اما بعد از کمی بررسی، معلوم شد که تو گیرنده اون هستی. این یه جور مبادله ست، اما بخشی از کار منم هست. لطفاً قبولش کن.»
داخل بستهبندی یک صدف دریایی بود. به وسعت کهکشان سحابی به رنگ سفیدِ خالص بود.
از روی غریزه صدف را روی گوشم گذاشتم.

سسش، سسش.
مثل یک صدف مارپیچ بود. صدای امواج از جسم مارپیچ که شبیه یک عضو از بدن بود شنیده میشد.
سسش، سسش.
کیو کیو، صدای من رو میشنوی؟
مثل شنیدن صدای امواج از یک گرامافون خاموش بود.
آه، این یک ضبطصوت است.
این صدای ضبطشده از داستان یک شخص در مکانی دوردست بود.
«من نمیفهمم چه معنی داره. من اینرو برای یه روز به تو میسپارم و اگه اون رو باب میل خودت دیدی، در ازای این کتاب برای خودت نگهش داری. پس تا فردا، میبینمت.»
مرد کوچک فرمان را گرفت و کشتی خود را به سمت آسمان راند.
سریع او را صدا زدم. شتاب و تحرک کشتی او چیزی نبود که بتوان سرسری از آن رد شد. حتی اگر برای یک ثانیه نگاهم را برمیگرداندم فوراً ازاینجا میرفت. اعتراف به اینکه حتی یکبار هم نتوانستم او را بگیرم، آزارم میداد.
درحالیکه بازمیگشت، جواب داد: «چیه؟»
«تو به من امتیاز ندادی. چند امتیاز میگیرم؟»
«اوه، نه دیگه. به یه کتاب امتیاز بدم؟ نمیتونم چنین کاری انجام بدم.»
انگار که او خجالت خودش را درحالیکه جواب میداد پنهان میکرد و سپس در آسمان غرب ناپدید شد.
این اولین باری بود که صدایی انسانوار و عاطفی از او میشنیدم.
کتابهای تصادفی


