فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مرجان ماه

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

برای فرود آمدن بر سطح ماه کمی تقلا لازم بود.

من قبلاً در حال اجرای مشاهدات از روی زمین متوجه آن شده بودم، اما بیش‌تر ماه به‌وسیله یک صفحه یخی پوشانده شده بود. یک سقف آبی که به نظر می‌آمد از هفت شهری که روی سطح ماه ساخته‌شده بودند محافظت می‌کند. زمانی که برای ترک کردن زمین برنامه‌ریزی می‌کردم، بازشناسی یک روش برای وارد شدن مشکل‌سازترین امر ممکن از آب درآمد. یک ماه تمام در تکاپو بودم تا یک مسیر ورود را زیر چتر یخی محاسبه کنم. هرچه بیش‌تر معادله ریاضی حل می‌کردم، این لایه یخ بیش‌تر مرا متحیر می‌کرد. به حدی عصبانی شدم که می‌خواستم مستقیماً از مسئول آن بپرسم که چه هدفی را از انجام این کار داشته است.

البته، کسی نبود که بتوانم از او شکایت کنم.

روی سطح ماه لغزیدم و وارد یک شهر شدم.

   

پویش برای نشانه‌های حیات چیزی را آشکار نکرد. هفت شهر مثل یک گور بزرگ بودند.

در زیربنای خاکستری فقط چراغ‌های برق چشمک می‌زدند.

به آسمان نگاه کردم، نور خورشید را دیدم که زیر دیوار یخی ضخیم می‌رقصید.

ساختمان‌های خالی از سکنه مثل یک صخره بودند که در آبی مایل به خاکستری پررنگ غرق‌شده بودند.

بیش‌تر شبیه کف اقیانوس بود تا سطح ماه.

به دستم زل زدم که در لباس فضایی محصورشده بود.

لباس برای حفظ حیات در سطح ماه ساخته‌شده بود، اما الآن بیش‌تر شبیه یک لباس غواصی قلع ‌اندود به نظر می‌آمد.

قصد داشتم از زمین به اینجا صعود کنم، اما ظاهراً در عوض به قعر ماه سقوط کرده بودم.

صرف‌نظر از آن، اولین مرحله هر کاری، تأمین منابع مطمئن است.

از پنجمین شهر قمری یعنی «ماتوری» به‌عنوان مقر خود استفاده کردم و به راهی آن‌طرف ماه شدم. تحقیقات من نشان می‌داد که باید یک هسته مرکزی آنجا وجود داشته باشد که هیدروژن را برای هفت شهر تأمین می‌کند.

بااین‌حال. وقتی به آنجا رسیدم، فقط یک‌بار، به عقلم شک کردم.

آن‌سوی دیگر ماه که از روی زمین قابل دیده شدن نبود، یک جنگل خاکستری قرار داشت.

درختانی ساخته‌شده از سنگ‌آهک. لایه ضخیم یخ آسمان را پوشانده بود؛ و در مرکز همه، در هسته راکتور که مولکول‌های لازم برای هیدروژن، کربن، اکسیژن و نیتروژن را فراهم می‌کرد، او آنجا بود.

   

یک داستان باستانی به ذهنم خطور کرد.

داستان «پری دریایی کوچک» اندرسون بود که در پایان تبدیل به قطره‌های اشک شد؟

به شیوه‌ای باورنکردنی به شکل انسان تراشیده شده بود.

شکل یک دختر زنده با نور آبی چراغانی شده بود.

موهای بور تابان، پوست سنگی بی‌نقص. مرا به یاد سنگ مرمر سفید و دست‌نخورده انداخت.

بی‌حرکت مانده بود، فقط چشمان آرام و درخشانش به من زل زده بودند.

زیبا بود و همچنین یک انسان نبود.

یک لباس قدیمی ساخته‌شده از مواد اولیه ناشناخته بر تن او کرده بودند.

بله بر تن او کرده بودند.

چون تقریباً شکی نبود که خودش آن را نپوشیده است.

دختر در دریاچه‌ای کم‌عمق نشسته بود، دستانش هر دو روی زمین بودند. همان‌جا تمام می‌شدند. هر دو دست دختر به زمینِ ماه چسبیده بود، بازوهای او از آرنج به پایین به سیاه تغییر رنگ داده بود و ساختار او با اتصال به زمین واضح‌تر شده بود. به همین خاطر، او مانند ستونی به نظر می‌رسید که از زمین بیرون آمده است.

به‌هیچ‌وجه امکان نداشت خودش آن لباس را پوشیده باشد. بعداً متوجه شدم که یکی از دانشمندان عهده‌دار ساختن او از این‌که این‌طور او را برهنه به حال خودش رها کند احساس بدی پیدا کرده و لباس به تن او پوشانیده است. همراه‌هایش ظاهراً به خاطر رفتار او با مجسمه مثل یک انسان او را مورد سرزنش قرارداده بودند و در این مورد من هم دوست دارم با آن‌ها همراه شوم.

به‌هرحال مجسمه به نحو احسنت زندانی شد.

بااین‌حال، همچنان می‌توان گفت که از آن محافظت می‌شد.

چهره‌ای که ترکیبی داشت از زیبایی و همین‌طور زشتی.

همین‌طور به نظر می‌آمد دختر در مورد بازدیدکننده جدید محتاط است، همان‌طور که من نسبت به او هوشیار بودم.

اولین برداشت من البته این بود که: «صبر کن، این نمی‌تونه درست باشِ. چرا یه بیگانه روی سطح ماه وجود داره؟»

من این‌همه راه تا ماه آمده بودم تا بتوانم تنها باشم!

البته، او یک‌شکل زندگی شایسته بود که زیر چتر زندگی این جهان قرار داشت، نه یک بیگانه.

طبق سوابق به‌جامانده در شهرهای قمری، او اجزا و عوامل مکانیکی ورودی برای مدیریت کارآمدتر سیاره بود. ظاهراً آن‌ها با این سیاره به‌عنوان یک‌شکل زندگی که در نوع خودش خاص بود برخورد کردند و روح آن را در بدنی از جنس سیلیکون محبوس کردند. گفته می‌شود «روح» بوده است، اما احتمالاً منظورشان ‌همان «مغز» بوده. سیارات دارای بخش‌هایی هستند که می‌توان آن‌ها را «بدن» و «قلب» نامید، اما هیچ اندامی به نام «مغز» وجود ندارد. دانشمندان روی ماه یک مغز مصنوعی و یک بدن برای فرمان بردن از آن ساختند که با آن می‌توانستند سیاره را هر طور که می‌خواهند کنترل کنند.

تمایلی به نزدیک شدن به چنین شکل زندگی باشکوهی نداشتم، اما منابع موردنیاز برای بقا از محیط اطراف او سرچشمه می‌گرفت. هیدروژن، الکتریسیته و همه آن باید مستقیماً از جنگلی که او در آن زندگی می‌کرد بازیافت می‌شد. به‌این‌ترتیب، ما همیشه طبیعتاً ارتباط چشمی برقرار می‌کردیم. این تنها قسمتی از ماه بود که آب از آن سرچشمه می‌گرفت. هر دوازده ساعت می‌رفتم تا اندوخته‌هایم را دوباره پر کنم و هر بار، یک ساعت به جنگل کنار دختر خیره می‌شدم.

این دختر هرگز حتی یک‌قدم هم برنداشت و به نظر نمی‌رسید که تلاش کند با من ارتباط برقرار کند.

شکل زندگی سیلیکونی—یعنی همان دختر که از سنگ ساخته‌شده بود، یک‌شکل زندگی جاودانه بود که در مقیاس زمانی متفاوت از ما راه‌اندازی شده بود. او مثل من یک‌ شکل زندگی ناقص نبود.

چرخه دوباره پر کردن شماره صد و دوازده.

انجام آن در عین ساده بودن، کار سختی بود، اما هنوز دردی احساس نمی‌کردم.

انگار که من به این جنگل علاقه‌مند شده بودم.

جنگل‌های روی زمین حیات بسیار زیادی داشتند که با سلیقه من جور درنمی‌آمد. نمی‌توانستم آن را تحمل‌کنم؛ اما این جنگل پاک بود؛ و مهم‌تر از همه، ساکت. اگر جایی برای سکونت من در این منطقه وجود داشت، بدون فکر کردن به همان‌جا نقل‌مکان می‌کردم.

من تانک را در زمین نصب کردم و فقط به‌اندازه نیازم منابع را بازیابی می‌کردم. درحالی‌که منتظر بودم، کنار دختر می‌نشستم و به او اطلاعات ارائه می‌دادم. این‌طور نبود که این را خواسته باشد. بالاخره، ما از همان اول هیچ راه ارتباطی نداشتیم. این فقط معاوضه نمادین کالا بود تا خودم را راضی کرده باشم. فقط اطلاعات برای ارائه دادن به او داشتم، برای همین داستان‌هایی برایش تعریف کردم. این چیزی بیش از تمرین اعتمادبه‌نفس نبود.

«باوجود داشتن شکل یه انسان، شاید کمی گستاخانه باشِ که فرهنگ انسانی رو به تو هم تحمیل کنیم.»

ازآنجاکه در انتظار بودم کار خاصی برای انجام دادن نداشتم، برای همین لباس دختر را در دست گرفتم. احساس کردم که اگرچه او شبیه یک انسان است، اما تحمیل جنبه فکری انسان به او کار درستی نیست؛ اما همین‌که خواستم لباسی را که در ذهن من مایه آزار او بود دربیاورم، درد شدیدی در شکمم پیچید.

یک‌لحظه تاریخی بود. دست دختر که قاعدتاً نباید قادر به حرکت می‌بود، ناگهان تکان خورد.

شاید حدود سه کیلومتر روی زمین سر خوردم. احتمالاً ماشین سنگین‌های زیادی را خجالت‌زده کردم. اگر به یک دهانه کوه ماه گیر نمی‌کردم، بدون شک دقیقاً به فضا پرتاب می‌شدم. اشکال زندگی غیرانسانی را می‌توان به دو نوع تقسیم کرد: بیگانه‌ها و مهاجمان. فهمیدم که او یک بیگانه نیست، اما فقط می‌توانستم دعا کنم که یک مهاجم نباشد.

«من به خاطر گستاخی دیروز معذرت می‌خوام، ولی امیدوارم تو هم بتونی به عملکرد خودت توجه کنی. اگر زمین بود تا الآن پشت میله‌های زندان بودی. احتمالاً باید کمی در مورد شکننده بودن انسان‌ها یاد بگیری.»

چهل و هشت ساعت بعد.

یک وسیله نقلیه جدید ساختم و با دختر مواجه شدم.

بخواهم کاملاً صادق باشم، خطرناک بود، اما همچنین می‌خواستم از این‌که هر دوازده ساعت مجبور شوم زندگی‌ام را به خطر بیندازم خودداری کنم. می‌خواستم اگر شد به‌صورت مسالمت‌آمیز با او مذاکره کنم.

با خودم فکر کردم حتی اگر نتوانم با او گفتگو داشته باشم، حداقل می‌توانم اهدافم را غیرمستقیم بیان کنم. اگر ساکنان ماه از او برای تحت کنترل درآوردن سیاره استفاده می‌کردند، پس او باید یک‌جور عملکرد ورودی داشته باشد. سعی کردم با استفاده از دست‌هایم نشان دهم که کارهای قبلی‌ام را دوباره مرتکب نخواهم شد و بعد از تقریباً یک ساعت، او سرش را تکان داد و عذرخواهی مرا پذیرفت.

و بنابراین ترس من از مهاجم بودن او از بین رفت. مجبور بودم هر دوازده ساعت یک‌بار دختر را ملاقات کنم، اما او انسان نبود، پس در این مورد نارضایتی نداشتم.

«این‌که مردم نمی‌خوان بمیرن به خاطر ترس از مرگ نیست. انسان‌ها باید تکثیر بشن، پس چیزی که درواقع ازش می‌ترسن اینه که قبل از انجام این کار بمیرن.»

به صحبت‌های یک‌طرفه‌ام در جنگل ادامه دادم.

به همین دلیل است که انسان‌ها مرگ را به‌عنوان خط قرمز خود می‌شناسند. زندگی مبتنی بر حفاظت از آن است. ژن‌هایی که به‌عنوان دستور کار برای بدن ما عمل می‌کنند از اسیدنوکلئیک یا دی‌اِن‌اِی ساخته‌شده‌اند. کد که در جسم متشکل از دو مارپیچ وجود دارد به‌صورت جفت کامل ایجاد می‌شود. این رشته‌ها را می‌توان برداشت و وارونه از انتهایی به انتهای دیگر وصل کرد. به‌این‌ترتیب، یک رشته دستور کار اولیه زندگی را ایجاد می‌کند و دیگری آن را تکثیر می‌کند. حتی اگر یکی نابود می‌شد، دیگری آن نقش را بر عهده می‌گرفت و به کار زندگی ادامه می‌داد. به‌این‌ترتیب، ما از همان آغاز به‌گونه‌ای ساخته‌شده‌ایم که همیشه بازمانده‌ای از خودمان را در اولویت قرار دهیم.

«زیادشدن، فرزند آوری، یا به عبارت دیگه، انتقال ژن‌های خودمون، به معنی ادامه دادن به ابد هست. حقیقت اینه که اشکال زندگی زمانی که کودکی رو خلق می‌کنن بی‌ارزش می‌شن. بعد از ساخته‌شدن یه نسخه تکراری برتر، زنده نگه‌داشتن نسخه اصلی فقط هدر دادن منابع هست.»

انتخاب شخصی از جنس مخالف که با او همخوانی وجود دارد و جست‌وجوی همراه‌های زیباتر جزء عملکرد روح نیست، بلکه یک انگیزه اولیه برای تزریق ژن‌های برتر به نمونه‌های تکراری خود شخص است.

ما چیزی جز حامل ژن نیستیم. این واقعیت که افراد دارای احساسات هستند صرفاً به این دلیل است که احساس یک سیستم کارآمد برای انتقال آن ژن‌ها است. زمانی پرنده‌ای بود که بیش از پانصد میلیون نسخه از خود را تکثیر کرد. جمعیتی ازنظر تعداد داشت که هیچ‌گونه دیگری نمی‌توانست با آن رقابت کند. اگر انسان‌ها مانند سایر حیوانات در طبیعت بودند، با توجه به‌اندازه بدنشان نباید به‌اندازه پرندگان تکثیر می‌شدند؛ و بااین‌حال، انسان‌ها موفق به انجام این کار شدند. آن‌ها پانصد میلیون پرنده را به‌عنوان غذا مصرف کردند و درنهایت ازنظر تعداد از گونه پرندگان پیشی گرفتند. انسان‌ها عواطف و دانش برای غنی‌سازی زندگی خودشان را دارا نیستند. این توانایی‌ها صرفاً به این دلیل وجود دارند که سلاح نهایی برای تضمین تسلط آدمیزاد بر سیاره زمین باشند. ماشین‌های بدون احساس نمی‌توانند به آن دست یابند، چون آن‌ها فقط به دنبال فعالیت مفید می‌باشند. هنگامی‌که به کارآمدترین کیفیت ممکن برسد، تکامل متوقف خواهد شد.

«زندگی باید به ترویج خودش ادامه بده. تا زمانی که این هدف محقق نشه، همیشه ترس از مرگ وجود داره؛ اما به‌محض اینکه یه بچه بزرگ بشه، ترس از مرگ که گریبان اون‌ها رو گرفته تا حدودی از بین می‌ره، چون اون‌ها به وظیفه خودشون با به دنیا آوردن بچه عمل کردن. بعد از اون، دیگه آزاد هستن که بقیه عمرشون رو همون‌طور که می‌خوان زندگی کنن. اون‌ها می‌تونن به‌عنوان یه انسان تصمیم بگیرن که تکثیر گونه رو ادامه بدن یا برای منافع خودشون تلاش کنن.»

علاوه بر آن، انسان‌های روی زمین زیر پرچم این توصیف قرار نگرفتند.

روح بشریت خشن شده بود. پس از رسیدن به «پایان بازی» و تصاحب آینده، آن‌ها دیگر خود را موظف به ادامه گونه نمی‌دانستند. همگی محافظت از خود و خودسازی را به بقیه واگذار کردند. برای آن‌ها، تکثیر دیگر یک اراده یا تعهد اولیه نبود، بلکه فقط یک سرگرمی بود.

«ولی بااین‌وجود تا زمانی که حداقل یه سرگرمی باشه، هنوز امیدی وجود داره. اگه همین رو هم از دست بدیم، دیگه حق نداریم اسم خودمون رو موجود زنده بزاریم.»

دختر، طبق معمول، حتی پلک هم نزد.

برایم مهم نبود که او حرف مرا فهمیده است یا نه. آن‌قدر صحبت کرده بودم که منابعی را که با خودم می‌بردم جبران کرده باشم، برای همین بلافاصله جنگل را ترک کردم.

جنگلِ ماه مثل همیشه ساکت و پاک بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و برای دیدن منظره ایستادم، اما وقتی به پشت سرم نگاه کردم، دیدم که دختر کمی دستش را بلند کرده است. انگار داشت حشره بالداری را از خودش دور می‌کرد. بعداً متوجه شدم که این‌یک واکنش به‌اتفاق سی دقیقه قبل است، اما آن زمان نمی‌توانستم هدف او را درک کنم.

کتاب‌های تصادفی