ریج لند
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
معبد _قسمت سوم
کلی با مخملی تیره به سیاهی آسمان شبانگاهی، آینههای معبد را میپوشاند. بزرگترین آنها، قابی از طلا داشت که شعله سوسوزن شمعها همچون ستارگان چشمکزن احاطهاش میکرد. بوی سوختن شمعها در سراسر سالن میپیچید و دود محوی را که همچون ماری به بالا میخزید، از خود بهجا میگذاشت. میسا [1]عروسک کاهی کوچکش را محکمتر در آغوش گرفت:«چرا هر شب آیینهها رو میپوشونی؟!»
کلی با مهربانی دستی به موهای طلایی دخترک کشید:« عزیزم باید توی رخت خواب باشی، چرا هنوز بیداری؟» او میسا را بلند کرد و ادامه داد:« آینهها چیزای خطرناکیان، یادت باشه که شبها ازشون دوری کنی.»
دخترک حلقهی کوچکی را با انتهای مویش درست کرد:«خطرناک؟!»
-«بله. اونها رازهای زیادی رو با خودشون دارن.»
دخترک با لحن شیرین همیشگیاش پرسید« راز؟»
-«رازهایی درباره سایهها و …»
میسا حرفش را قطع کرد:« من از سایهها میترسم، هر شب قبل خواب تو اتاق میبینمشون، شبیه یه هیولای ترسناکان اما سارا[2] میگه اونها فقط سایهان و من نباید بترسم.»
-« اون درست میگه. سایه های توی اتاق فقط شبیه هیولان؛ اما اونهای داخل آینه خود هیولان.»
دخترک چشمان معصومش را به کاهنه دوخت:« اونها از تو آیینه بیرون میان؟»
کلی به زحمت در اتاق را باز کرد: « نیازی نیست بترسی عزیزم. اونها نمیتونن بیرون بیان.» با خود اندیشید:" حداقل نه الان. " اما آن را به زبان نیاورد، دلش نمیخواست دخترک بیچاره را بیشتر بترساند، ادامه داد:«جای تو اینجا امنه.»
دخترک خمیازه کشید:« یوتا هم جاش امنه؟»
کلی میسا رو روی تخت خوابش گذاشت:« بله.» کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:«یوتا الان توی بهشته. اون جاش از همهی ما امن تره.»
چشمان دخترک سنگین شده بود: «دلم براش تنگ شده. منم میتونم برم بهشت؟»
کاهنه شمع کنار تخت را فوت کرد. صدایش گرفته بود:« دیگه کافیه. بهتره بخوابی؛ یه روز حتما دوباره اونو میبینی، من مطمئنم.» با ناراحتی اندیشید"شاید بهشت جای امنی باشه، ولی با اینهمه برای اون زود بود؛ خیلی زود. همین طور که برای تو هست عزیزم. "
او به آرامی از اتاق خارج شد و در پشت سرش را بست. وقتی پوشاندن همه آینهها تمام شد، بالاپوش ضخیمش را پوشید، بالاپوش پشمی تیرهای که با رنگ جواهر دورگردنش هماهنگی کامل داشت، سبز تیره به رنگ برگهای سوزنی کاج.
هنگامی که به محوطه پشتی معبد رسید، سردی هوا باعث شد تا بالاپوشش را محکمتر به دورش بپیچد. باد پاییزی، برگهای خشک درختان را به خشخش درمیآورد و آنها را از روی زمین بلند میکرد. گلهای فلا، تنها گلهای باقی مانده در باغچه بودند که با هر بار وزش باد در زیر ستارگان چشمکزن میرقصیدند.
کلی برای چند لحظه به تندیس الهه آندرا خیره ماند. تندیس بزرگی که در میانه محوطه خود نمایی میکرد. انعکاس نور رنگ پریده ماه، روی کلید زرین الهه میدرخشید و کلی باور داشت که آنها، قفل درهای بهشت را برای یوتا بازکرده و الهه سرنوشت ورودش را به آنجا خوشامد گفته است. دلش برای یوتا تنگ میشد، دلش میخواست دوباره صدای مهربانش را بشنود و همینطور ترانههای شیرینش را.
در حالیکه امتداد گلهای فلا در سمت چپش دنبال میکرد، زمزمه کرد:
Above the stars, to the endless sky
بالاتر از ستارهها، به سمت آسمان بی انتها
I see your smile, happy to fly
لبخندت را می بینم، خوشحال از پرواز
Your soul soars, bright and free
روحت اوج میگیرد، درخشان و آزاد
Just like the wind, light and free
همانند باد، سبک و آزاد
Far or near, there is no pain here
دور یا نزدیک هیچ اندوهی نیست.
Each night in the rain, I feel you near.
هر شب زیر باران تو را احساس میکنم در نزدیک.
Between my arms, where you belong
میان بازو هایم جایی که تو به آن تعلق داری
Hear your voice, singing a song
صدایت را می شنوم{در حالیکه} آواز میخوانی.
وقتی خواندن تمام شد به جدیدترین لوح سنگی رسید. استاد سنگتراش به تازگی آن لوح را ساخته و از جنس مرمر سفید که نام یوتا را بر رویش حکاکی شده بود، استفاده کرده بود.
با وجود آنکه بیشتر از یکماه از زمان اعدام گذشته بود اما هنوز هیچ خبری از برادر یوتا نبود. کاهنه با وجود فرستادن نامه برای او هنوز هیچ جوابی نگرفته بود. اندیشید:" باید یه نامه دیگه به یوجین بفرستم. ممکنه اون پرنده مسیرش رو گم کرده باشه. باید بیاد و یوتا رو ببینه. بدون شک اون دلتنگشه؛ یوجین تنها خانوادهایه که اون داره."
هفت سال از آخرین باری که کلی برادر یوتا را دیده بود، میگذشت. او آن موقع پانزده سال داشت و به تازگی سرباز شده بود. کمی بعدتر برای نگهبانی به شمال فرستاده شد و از آن روز یوتا هر شب برایش دعا میخواند؛ برای اینکه بتواند صحیح و سالم برگردد و برای اینکه بتواند جزو نگهبانان قصر شود. اما خدایان معبد چندان با او مهربان نبودند و دعاهایش مستجاب نشده بود.
کلی شمعی را از زیر بالاپوشش بیرون آورد اما قبل از آنکه بتواند آن را برای یوتا روشن کند صدای آرامی توجهاش را جلب کرد. صدا برایش آشنا بود، به نظرش صدای رهبر بود. کمی که نزدیکتر شد او را دید. با مرد لاغری در حال صحبت کردن بود و بنظر میرسید گفت و گوی مهمی باشد. کلی سعی کرد چهره مرد غریبه را ببیند اما از آنجایی هر دوی آنها پشت به او ایستاده بودند موفق نشد.
مرد غریبه گفت:« باید دست به کار بشی. این پا اون پا کردن فایدهای برات نداره.»
-« نمیخوام یکی دیگه از دخترا رو هم از دست بدم.»
صدای مرد کمی بالاتر رفت:« واسه همینه که میگم عجله کن! تو باید قبلتر به فکرش میفتادی.»
-« لعنت به اون ساحر!»
-« تو وارد لونه مار شدی و اون هم تا وقتی که کامل نابودت نکنه دست بردار نیست.»
-« دستش رو، رو میکنم. یه نامه به رهبر بزرگ مینویسم و همهچی رو براش توضیح میدم.»
-« و تو چه مدرکی داری؟ همه مدارک بر علیه این معبده، همون طور که بر علیه اون دختر بود. مردم کم کم دارن به خدایان دیگه رو میارن و این دقیقا همون چیزی بود که اونا دنبالشن. فک میکنی بدون عبادت کنندهها چه قدر دووم میاری؟»
کلی احساس میکرد نفس در سینهاش حبس شده است، "آنها درباره یوتا حرف میزدند؟"
-« کاری میکنم که اون تقاصش رو پس بده. به خدایان قسم میخورم.»
-«پس بهتره زودتر دست به کار شی قبل از اینکه کار از کار بگذره.»
مرد دستش را در ردایش برد و کاغذی لوله شده را از آن بیرون کشید:«داشت یادم میرفت. گفت این نامه رو بهت برسونم. مطمئن شو دست کسی بهش نمیرسه. یه جای خلوت بخونش. من باید برگردم قبل از اینکه کسی متوجه غیبتم بشه.»
-«باشه.»
آن دو با هم به طرف خروجی محوطه حرکت کردند و کلی خود را پشت درخت بزرگی پنهان کرد. افکارش بهم ریخته و نگران بود.
[1] Misa
[2] Sarah
کتابهای تصادفی
