فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 34

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 34 – معامله

جویس گیج شده بود. ابتدا، گراویس از پذیرش معامله بسیار خوشحال به‌نظر می‌رسید، اما سپس عصبانی شد و نپذیرفت. این هیچ معنایی نداشت! پیرمرد نیز ابروهایش را درهم کشید. با وجود تمام تجربه‌اش، او هنوز نمی‌توانست به دلیلی برای تغییر ناگهانی رفتار او بیاندیشد.

جویس پرسید: «چرا؟»

گراویس هم‌چنان دندان‌هایش را به‌هم فشرد. او احتمالاً نمی‌توانست مفهوم شانس کارمایی را توضیح دهد. نه به این دلیل که این مفهوم خیلی پیچیده بود، بلکه به خاطر این‌که اگر آنها می‌دانستند شانس کارمایی چگونه کار می‌کند، از برخی کارهای درونی بهشت سر در می‌آوردند. بهشت این اجازه را نمی‌دهد و هر کاری می‌کند تا عملکردش را مخفی نگه دارد.

او بعد از مدتی تفکر درمورد حرف‌هایش گفت: «من فقط می‌تونم یه فرصت رو قبول کنم، نه کمک مستقیم.»

اگر عادلانه پول به‌دست می‌آورد، همه‌چیز درست می‌شد. گراویس ادامه داد: «البته من با این فرصت طوری رفتار می‌کنم که انگار مستقیماً به من کمک شده. من همچنین این لطف رو در قلبم حک می‌کنم.»

جویس با شنیدن حرف‌های او گیج‌تر شد. آیا این غرور او بود که در راه منفعتش قرار می‌گرفت؟ این احمقانه به‌نظر می‌رسید.

پیرمرد هم نمی‌دانست چرا گراویس این حرف را زد، اما این احساس را داشت که این بهترین راه است. نمی‌دانست چرا، اما به‌نوعی احساس می‌کرد که جوان درحال کمک کردن به ‌آن‌ها است و نه برعکس. پیرمرد فکر کرد: «اما این غیرممکنه.». این جوان حتی پوستی معتدل نیز نداشت، پس چگونه می‌توانست به آن‌ها کمک کند؟

علاوه‌برآن، آن‌ها حتی در خطر نبودند. پیرمرد به احساس درونی خود اعتماد داشت، اما این به‌نظر کاملاً با منطق متناقض بود. غریزه او عمدتاً در گذشته ثابت شده بود، اما هرگز با عقل سلیم تناقض نداشت. چه خبر بود؟ درنهایت پیرمرد عمیقاً به فکر فرو رفت.

از طرفی دیگر، دختر زیر بار نرفت. او با عصبانیت فریاد زد: «داری جدی می‌گی؟ این یه معامله منصفانه‌ست! من بهت طلا میدم، تو هم در آینده بهم کمک می‌کنی. فرصت دیگه چیه؟ گور بابای غرورت! فقط بیا این معامله رو تموم کنیم و بعدش تو می‌‌تونی در آینده واسم جبران کنی!»

آیا آن مرد جوان می‌خواست با دریافت «عادلانه» پول او، لطفی را که به او بدهکار بود کم‌اهمیت جلوه دهد؟ او هرگز فردی به بی‌شرمی او را ندیده بود!

گراویس دندان‌هایش را بیش‌تر به‌هم فشار داد. او اصرار کرد: «من واقعاً متأسفم، امّا نمی‌تونم این پول رو قبول کنم. نمی‌تونم بهتون بگم چرا! فقط درباره این موضوع بهم اعتماد کنین!»

عصبانیت جویس بیش‌تر شد، امّا قبل از این‌که بتواند چیزی بگوید، صدای معلمش را در سرش شنید: «یه ثانیه صبر کن. نمی‌دونم چرا، ولی فکر کنم باید حرفشو باور کنیم. من هیچ دروغی ازش احساس نمی‌کنم. من فقط تلخی، درماندگی و خشم می‌بینم. کسی در سطح اون نمی‌تونه چشمای منو گول بزنه. من کاملاً مطمئنم چیزی که می‌گه حقیقت داره.»

عصبانیت جویس دوباره کاهش یافت، اما سردرگمی او بیش‌تر شد. او در سرش پرسید: «امّا چرا؟»

پیرمرد سرش را تکان داد: «نمی‌دونم، ولی به حسم اعتماد دارم.»

هرچه پیرمرد احساس خود را بیش‌تر باور می‌کرد، آن قوی‌تر می‌شد. احساس می‌‌کرد چیزی خارج از کنترل او درحال رخ‌دادن است. احساس می‌کرد که چیزی بسیار عمیق درحال وقوع است. همچنین احساس می‌کرد که از یک فاجعه فرار کرده است. پیرمرد قبلاً چنین احساسی نداشت و کم‌کم خود را در این احساس گم کرد. شکارچیان به پیرمرد دیوانه نگاه کردند. قیافه‌اش در ثانیه تغییر می‌کرد.

جویس به آرامی پول را عقب کشید و ابروهایش را درهم کرد. او چگونه می‌توانست 50طلا را منصفانه مبادله کند؟ او شروع‌به نگاه‌کردن به اطراف سالن کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او از گراویس پرسید: «این‌جا یه گیلدِ شکاره، درسته؟»

گراویس سر تکان داد.

جویس شروع‌به لبخند زدن کرد. او پرسید: «یه جونور اهریمنی رده‌پایین چقدر می‌ارزه؟»

گراویس متوجه شد که او چه نقشه‌ای دارد. او توضیح داد: «لاشه جونور بین هشت تا ده طلاست، درحالی‌که یه ماموریت ده طلای دیگه به شکارچی میده.»

جویس کمی اخم کرد. برای اینکه به او 50طلا بدهد، باید سه ماموریت برای جانوران اهریمنی رده‌پایین درخواست کند. مشکل پول نبود بلکه این بود که او هیچ جانور اهریمنی رده‌پایینی را در آن منطقه نمی‌شناخت. او یک جانور اهریمنی را می‌شناخت، امّا…

پیرمرد ناگهان سرش را بلند کرد و با چشمانی تندخو به گراویس نگاه کرد. گراویس احساس می‌کرد که نمی‌تواند حرکت کند. این فشار یک هاله-اراده نبود، بلکه فشار قدرت مطلق بود. او نمی‌دانست چگونه پیرمرد را آزرده‌خاطر کرده است.

پیرمرد متوجه شد که به‌طور تصادفی کنترل خود را از دست داده و به حالت خندان خود بازگشت. فشار روی گراویس فوراً از بین رفت و او آهی راحت کشید. آن پیرمرد قوی بود. گراویس در مقابلش احساس می‌کرد مرغی بی‌پناه است.

جویس صدای معلمش را در ذهنش شنید: «خانم، فکر کنم یه ایده‌ای داشته باشم. ممکنه گرون‌تر از اون چیزی باشه که از اول فکر می‌کردیم، اما اگه اون بتونه از این فرصت استفاده کنه، اراده‌اش حتی قوی‌تر هم میشه.»

جویس به نقشه معلمش گوش داد و دوباره ابروهایش را درهم کشید. آیا مرد جوان می‌توانست این کار را انجام دهد؟ حتی با کمک آن‌ها و هاله-اراده او، باز هم غیرممکن به‌نظر می‌رسید. بعد از چند ثانیه در مورد تصمیم‌گیری، او تصمیم گرفت ریسک کند و سر تکان داد.

معلم او چیزی را از هوا بیرون آورد و به جویس داد. جویس آن را گرفت و به گراویس نگاه کرد. او با نگاهی تند به گراویسش گفت: «باشه، بهت اعتماد می‌کنم، ولی درعوض تو هم باید بهم اعتماد کنی.»

گراویس از قبل به او اعتماد داشت و بدون تردید سر تکان داد.

جویس چیزی را که در دستانش بود نشان داد. یک نشان یشم بود. وقتی گراویس آن را دید، بدنش در شوک فرو رفت. او می‌دانست آن چیست! او در درس‌های نظری خود با آن‌ها آشنا شده بود. این یک آرایه شکل‌گیری قابل‌ استفاده فوری بود!

جویس گفت: «اول، باید اینو پنج طلا ازم بخری.»

پنج طلا تقریباً تمام پول گراویس بود. دندان‌هایش را به هم فشرد اما معامله را پذیرفت.

جویس گفت: «این آرایه شکل‌گیری می‌تونه قدرت یه جونور اهریمنی رده‌متوسط رو برای حدود دو ساعت محدود کند. حرکت دادن بدنش در این مدت براش خیلی‌سخت میشه، اما چنین جونوری رو دست کم نگیر! دفاع اونا حتی از یه جونور اهریمنی رده‌پایین قوی‌تره و خیلی هم سریع‌ترن.» و سپس به‌سمت پیشخوان رفت.

سیمون، زن پشت پیشخوان، مدتی بود که تماشا می‌کرد، اما وقتی جویس به سمت او رفت، توجه‌اش را به او معطوف کرد.

«می‌خوام یه مأموریت واسه یه جونور اهریمنی رده‌متوسط رو ثبت کنم.»

کتاب‌های تصادفی