فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 35

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 35 – شیطان

گیلد شکار ابتدا در سکوت فرو رفت و سپس غوغایی به‌پا شد. یک جانور اهریمنی رده‌متوسط! آن‌ها معمولاً چنین مأموریت‌هایی را نمی‌پذیرفتند، زیرا برای کشتن چنین هیولایی، حداقل به چندین نفر با ماهیچه‌های معتدل نیاز بود. دفاع آن تقریبا غیرقابل‌نفوذ و سرعتش بالا بود.

هنگامی که شخص عضلات خود را معتدل می‌کرد، قدرت حمله و همچنین سرعتش افزایش می‌یافت. افزایش سرعت دلیل اصلی برتری افراد با ماهیچه ‌معتدل بود. حتی با یک آرایه شکل‌گیری، حمله از سوی یک جانور اهریمنی رده‌متوسط، همچنان فوق‌العاده سریع خواهد بود.

سیمون به همان اندازه شوکه شده بود و نمی ‌دانست چگونه این درخواست را پردازش کند. او هرگز چنین مأموریتی دریافت نکرده بود. چه‌کسی درخواست چنین هیولایی را در یک گیلد شکار کوچک یک شهرک ارسال می‌کند؟ تنها می‌توان با گیلدهای شکار درون شهرهای بزرگ به موفقیت دست یافت. فقط آن‌ها به اندازه کافی افرادی با ماهیچه‌های معتدل برای چنین کاری داشتند.

جویس کیسه پر از طلا را پایین گذاشت و گفت: «زیاد دربارش فکر نکن. با توجه به استندارد مأموریت‌ها، پاداش 100تا طلاست.»

او درحالی‌که به‌سمت گراویس برمی‌گشت گفت: «از عهدش برمیای؟»

گراویس ابروهایش را درهم کشید. حتی اگر میتوانست سرعت هیولا را نادیده بگیرد، مطمئن نبود که می‌تواند از نقاط‌ضعف احتمالی استفاده کند یا خیر. جویس گفته بود که آرایه شکل‌گیری حرکات آن را محدود می‌کند، اما مطمئناً هنوز هم می توانست برخی از حملات خود را انجام دهد. او برای این کار نیاز به یک نقشه داشت.

جویس پوزخندی زد و با تمسخر پرسید: «ترسیدی؟»

گراویس به بالا و به چشمان او نگاه کرد. او توضیح داد: «دارم به این فکر می‌کنم که چطور باید این کارو انجام بدم.»

پوزخند جویس به لبخند تبدیل شد: «خوبه! جیگر داری. امیدوارم طلاهام هدر نره. نمی‌خوام پولم برای همیشه تو این گیلد شکار کوچیک بمونه.»

سپس جویس شروع به توضیح تمام جزئیات برای سیمون کرد و او همه‌چیز را در یک اعلامیه یادداشت کرد. سیمون احساس می‌کرد که این غیر واقعی است، اما او همچنین از ثبت یک مأموریت برای شکار یک جانور اهریمنی رده‌متوسط احساس غرور می‌کرد.

بعد از این‌که سیمون همه‌چیز را یادداشت کرد، پول را گرفت و زیر پیشخوان گذاشت. سپس، به‌سمت تابلوی مأموریت رفت و اعلامیه را روی آن چسباند.

همه به اعلامیه نگاه کردند، اما حتی با وجود پاداش هنگفت، هیچ‌کس جرأت قبول‌کردن آن را نداشت.

گراویس به فکر کردن ادامه داد و پس از مدتی چشمانش برق زدند. همه تماشا کردند که گراویس به‌سمت اعلامیه رفت و آن را پایین آورد. او نزد سیمون رفت و اعلامیه و همچنین نشان خود را روی میز گذاشت. بعد اخم کرد زیرا متوجه شد پول قرارداد را ندارد.

سیمون آهی کشید و دستش را به نشانه بی‌اهمیتی تکان داد. او گفت: «هیچ‌کس دیگه‌ای این مأموریت رو قبول نمی‌کنه و به‌طور خاص فقط برای تو ثبت شده. می‌تونی هزینه قرارداد رو بی‌خیال بگیری.»

گراویس احساس قدردانی کرد و اعلامیه را پس گرفت. او یک مأموریت داشت. او اسلحه‌اش را داشت. او نقشه‌ای داشت. حالا فقط اعدام باقی مانده بود. رو به جویس و پیرمرد کرد و عمیقاً تعظیم کرد. او رسماً سوگند خورد: «هرگز فراموش نمی‌کنم که امروز چه کاری برای من انجام دادین.»

پیرمرد دستش را تکان داد و گراویس احساس کرد که بالاتنه‌اش بلند شده است تا اینکه دوباره صاف ایستاد. پیرمرد لبخندی زد و گفت: «وقتی‌که تو زمان مناسب به خانم‌جوان کمک کنی، همه‌چیز جبران میشه. بعدشم، پول هنوز مال تو نیست. تو باید اون رو با قدرت خودت به‌دست بیاری.»

گراویس صمیمانه سپاسگزاری کرد و این لطف را به‌خاطر سپرد. او باید آن را جبران می‌کرد، هرچه که می‌خواست باشد! به‌این‌ترتیب دلیل دیگری برای قوی شدن به لیست او اضافه شد. رو به جویس کرد و گفت: «چطوری می‌تونم تو قاره مرکزی پیداتون کنم؟»

جویس لبخندی زد و گفت: «وقتی برسی از خونواده من مطلع میشی و احتمالاً اسم من رو هم می‌شنوی. اون‌وقت میفهمی من کجام.»

بعد چیزی یادش اومد و پرسید: «راستی، اسمت چیه؟»

شکارچیان حاضر در سالن که به کل تبادل نظر گوش دادند نیز متوجه شدند که نام گراویس را نمی‌دانند. هیچ‌کس قبلاً از او این را نپرسیده بود. برخی از آن‌ها از این‌که نام شکارچی همکار خود را از او نپرسیدند احساس شرم کردند.

گراویس شوکه به‌نظر می‌رسید و بعد از خجالت گردنش را مالید. او تازه فهمید که هرگز خود را به کسی در دنیای پایین معرفی نکرده است. او این موضوع را به کلی فراموش کرده بود. او با خجالت گفت: «من گراویسم.»

شکارچیان احساس سردرگمی کردند. آیا این جوان خجالتی هنوز هم همان کسی بود که به آن می گفتند، شیطان؟ درحال‌حاضر، او مانند یک پسر روستایی خجالتی به‌نظر می‌رسید که نمی‌دانست دنیا چگونه کار می‌کند. تضاد وضعیت بسیار زیاد بود.

جویس با خوشحالی لبخند زد و گفت: «گراویس. یادم می‌مونه.»

سپس چرخید و به سمت در خروجی رفت و معلمش دنبال او رفت. قبل از رفتن، برگشت و به گراویس چشمکی زد: «تا دیدار بعدیمون، گراویس.» و سپس سریع از آن‌جا رفت.

گراویس احساس می‌کرد که در یک رویا است. تابه‌حال هیچ دختری به او چشمک نزده بود. مردم زادگاهش یا از او دوری می‌کردند یا با احترام رفتار می‌کردند. این اولین باری بود که فردی از جنس مخالف قلبش را به لرزه درمی‌آورد. نمی‌دانست در برابر آن احساسات ناشناخته‌ای که داشت چگونه واکنش نشان دهد. در پایان، او فقط گنگ آن‌جا ایستاد.

گراویس احساس کرد بازویی دور شانه‌اش حلقه شده است. آنتونی با خنده گفت: «هاهاها! اون اولین تماست با یه دختر بود؟ اگر قبلاً ندیده بودم که چقدر سرد رفتار می‌کنی، هرگز باورم نمی‌شد که تو همون شیطان شایعه‌هایی.»

گراویس گیج شد و پرسید: «شیطان؟ درباره چی داری صحبت می‌کنی؟»

آنتونی فقط خندید و به آرامی افراد بیش‌تری به آن‌ها ملحق شدند. او درحالی‌که می‌خندید گفت: «خبر نداری؟ اون لقبته.»

گراویس احساس عجیبی داشت. در ذهنش فقط مشغول انجام ماموریت بود و سعی می‌کرد ارتباطش را با دیگران محدود کند. چه چیزی در مورد او شیطان‌گونه بود؟ او نتوانست شباهتی بین خود و یک شیطان را بیابد.

سپس آنتونی گراویس را از شانه به‌سمت میز کشید و فریاد زد: «بجنب! ما هیچ‌وقت درست‌وحسابی باهات آشنا نشدیم، گراویس! بیا باهم بنوشیم!»

گراویس گرمای عمیقی را در درون احساس کرد، اما نیمه‌راه به‌سمت میز ایستاد. مشتش را از تلخی گره کرد. اگر او خیلی نزدیک می‌شد، احتمال زیادی وجود داشت که بهشت آن‌ها را رها کند. هرچه مردم با او صمیمی‌تر بودند، دور کردنشان دردسر بیش‌تری داشت. او نمی‌توانست دوستی آن‌ها را بپذیرد زیرا نتیجه نهایی مرگ آن‌ها بود.

او زمزمه کرد: «متأسفم.»

آنتونی متعجب به‌نظر می‌رسید: «چی؟»

گراویس فریاد زد: «من واقعاً متأسفم.» و از گیلد شکار فرار کرد. قبل از این‌که کسی بتواند واکنشی نشان دهد، گراویس قبلاً رفته بود. آن‌ها نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است.

«هی، وایسا!»

آنتونی درحالی‌که از گیلد خارج می‌شد فریاد زد، اما دیگر نتوانست گراویس را ببیند. او رفته بود. پس از مدتی، آنتونی آهی کشید و به داخل بازگشت.

گراویس در همین حین به‌سمت مأموریت خود دوید. احساس انزوایی که می‌کرد غلبه‌کننده بود. او بهشت و شانس خود را نفرین کرد!

بعد از مدتی دوباره دندان‌هایش را روی هم فشار داد. تنها راه بیرون رفتن از این وضعیت قدرت بود. او نمی‌توانست اکنون تردید کند و در حسرت خود غرق شود. اگر الان تسلیم می‌شد، برای همیشه توسط بهشت سرکوب می‌شد.

گراویس اعلامیه را بیرون آورد. انگیزه جدیدی در چشمانش می‌درخشید.

هدف: شیطان (جانور اهریمنی رده‌متوسط)

کتاب‌های تصادفی