صاعقه تنها راه است
قسمت: 52
قسمت 52 – بیگانه
روز موعود بالاخره رسید.
سرانجام، هدف گراویس در دسترسش بود. مگر او یک دنیای پایین عنصری را فقط برای تمرین در تهذیبعنصری انتخاب نکرده بود؟ بالاخره بعد از تمام این مبارزات و نقشههای بهشت، صاعقه در دسترس گراویس قرار گرفته بود. بهزودی، او اولین گام واقعی خود را بهسوی مخالفت با بهشت برمیداشت.
خارج از شهر بادی، یک میدانمبارزه عظیم بود که تقریباً یک کیلومتر طول داشت. کف میدان نزدیک به پنجمتر از سطح زمین ارتفاع میگرفت و هیچ صندلیای برای تماشاچیان احتمالی وجود نداشت. ظاهراً گیلدهایعنصری به تماشاچیان اهمیتی نمیدادند. در وسط هر طرف میدان، پلههای سفید مجلل منتهی به میدان قرار داشت که چند نگهبان از هر کدام محافظت میکردند.
آن نگهبانان با توجه به لباسشان، نگهبانان معمولی نبودند. آنها به جای پوشیدن زره و سلاح معمولی نگهبانان، رداهای رنگارنگ مختلف به تن داشتند. برخی از آنها رداهایی به رنگ قرمز آتشین پوشیده بودند، درحالیکه برخی دیگر رداهایی به رنگ آبی اقیانوسی بهتن داشتند. گراویس میتوانست حدس بزند که آن نگهبانان اهل شهر نیستند، بلکه احتمالاً از گیلدهایعنصری بودند.
هنوز صبح زود بود و افراد زیادی دیده نمیشدند و گراویس یکی از اولین شرکتکنندگانی بود که بهآنجا آمده بود. بهسمت یکی از پلهها رفت که چهار نگهبان داشت و چند متر جلوتر از آنها ایستاد. او اعلام کرد: «میخوام برای آزمون ثبتنام کنم.»
نگهبانان همه دوستانه به او لبخند زدند که در نگاه گراویس غیرعادی بهنظر میرسید. چرا نگهبانان باید به شرکتکنندگان اهمیت میدادند؟ بااینحال، چیزی که گراویس نمیدانست این بود که به نگهبانان دستور داده شده بود که بسیار دوستانه رفتار کنند. هر شرکتکننده یک دارایی جدید احتمالی برای یکی از گیلدها بود، و اولین برخورد خوب ممکن است شرکتکننده را وادار کند تا به انجمن خاص آنها بپیوندد.
نگهبانی با ردای زرد خاکی جلو رفت و از گراویس استقبال کرد: «خوشاومدی! اول از همه، باید آزمایش کنیم که واجد شرایط شرکت تو آزمون هستی یا نه.»
سپس به میز سنگی در کنار سالن اشاره کرد و صبورانه توضیح داد: «لطفاً دستت رو روی میز بذار. اون بررسی میکنه که در محدوده سنی واجد شرایط هستی یا نه.»
گراویس به صراحت گفت: «ممنون.» و بهسمت میز رفت. میز خاکستری و از سنگ ساخته شده بود، اما گراویس میتوانست نشانههایی از یک آرایه شکلگیری را ببیند. قبل از اینکه نگهبانان به او بگویند که باید چه کار کند، گراویس دستش را روی سنگ گرد در وسط میز گذاشت.
میز کمی لرزید، اما این بهدلیل استفاده از قدرت زیاد توسط گراویس نبود، بلکه به دلیل مکانیسمها و آرایههای شکلگیری بود که کار خود را انجام میدادند. بعد از چند ثانیه، میز با چراغ سبز درخشید. گراویس دستش را کشید و به نگهبانان نگاه کرد.
نگهبانان به او سر تکان دادند. نگهبانی با ردای قرمز آتشین جلو رفت و شمشیر خود را از تن بیرون آورد. او گفت: «خیلهخب، در مرحله بعد، باید بررسی کنیم که آیا پوستت معتدله یا نه. بذار بهت هشدار بدم. ما راه آسونی برای تأیید این موضوع نداریم، واسه همین از یه حملهی ساده استفاده میکنیم. اگه پوست معتدل داشته باشیی، مشکلی پیش نمیاد. در غیر این صورت، بازوت قطع میشه. آمادهای؟»
گراویس بدون اینکه حرفی بزند، بازوی راست خود را بلند کرد تا نگهبان بتواند بهاو ضربه بزند. نگهبان خودش را آماده کرد و به بازوی گراویس حمله کرد.
شمشیر با ترکهایی در تیغهاش کمانه کرد و نگهبانان شوکه شدند. آنها در هنگام آزمایش شرکتکنندگان از قدرت کمی استفاده میکردند. معمولاً پوست معتدل افراد یک بریدگی خفیف بر میداشت، بااینحال، وقتی شمشیر به پوست گراویس برخورد کرد، کمانه کرد و حتی کمی ترک خورد.
ناگهان نگهبان ها شروع به خندیدن کردند. یکی که ردای سفید داشت فریاد زد: «تو باشی که دیگه از سلاح خودت استفاده نکنی. واسههمینه شمشیرای امتحانی داریم.»
نگهبان با ردای آتشین فقط توانست آه تلخی بکشد. او با ناراحتی به شمشیرش نگاه کرد و او در عذاب ناله کرد: «تیغه آتشم...»
برای آن شمشیر پول زیادی پرداخته بود.
گراویس او را دلداری نداد. حماقت، قیمت خودش را داشت. شاید آن مرد بتواند از این تجربه چیزی یاد بگیرد، بنابراین گراویس فقط به نگهبانان دیگر نگاه کرد و پرسید: «دیگه میتونم برم؟»
بقیه لبخند دوستانهای زدند و سری تکان دادند. آنها راه را برای او باز کردند و یکصدا گفتند: «به آزمون ورودی گیلدهایعنصری خوش اومدی.»
گراویس درحالیکه از روی پلهها میپرید و بهسمت میدان مسابقه میرفت، فکر کرد: «حرکت دستهجمعی خوبی بود.»
ناگهان نگهبانان پایین ترسناک بهنظر رسیدند. یکی از آنها گفت: «از روی پلهها پرید...» و دیگران سر تکان دادند. یکی دیگر گفت: «شاید ماهیچههاش معتدل باشه. بهنظرتون باید اجازه شرکتش رو لغو کنیم؟ همه ما میدونیم که ثبتنام تو آزمون برای کساییکه ماهیچههاشون معتدله، قدغنه.»
یکی دیگر سرش را تکان داد و گفت: «این وظیفه ما نیست. ما فقط اینجاییم تا شرکتکنندگان رو بر اساس سن و پوستشون قضاوت کنیم. اگه اون واقعاً ماهیچههای معتدل داشته باشه، رئسای گیلدها اون رو بیرون میندازن. بیایین به کار خودمون ادامه بدیم.»
بقیه قبول کردند و به کاری که قبلاً بهآن مشغول بودند ادامه دادند.
گراویس چندین نفر را دید که از قبل در میدان ایستاده بودند. بهنظر میرسید اکثر آنها حدود 16ساله باشند و همه در گروههای کوچک جمع شده و با هم صحبت میکردند. گراویس آنها را نادیده گرفت، به گوشه ای رفت و نشست. او تازه ثبتنامش را تمام کرده بود، بنابراین اکنون فقط باید صبر میکرد.
او از این زمان استفاده و شروع به تمرکز روی هاله-اراده خود کرد. او آن را رها و سعی کرد فضای مؤثر را کوچکتر کند. تمرین او در هنرهایرزمی قبلاً به پایان رسیده بود و فقط مبارزات واقعی میتوانست مهارت او در آنها را بیشتر کند. درحالحاضر، تمرکز بر هاله-اراده تنها کاری بود که او میتوانست انجام دهد.
سایر شرکتکنندگان به تازهوارد نگاه کردند، اما قبل از اینکه بتوانند به او سلام کنند، او از قبل روی خود را برگردانده و در گوشهای نشسته بود. بعد از اینکه آنها این را دیدند، اکثر آنها او را نادیده گرفتند، اما برخی سعی کردند با گراویس گفتوگو کنند. بااینحال، زمانیکه آنها به گراویس نزدیک شدند، بدون دلیل خاصی شروع به عصبی شدن میکردند.
هرچه نزدیکتر میشدند، عصبیت بیشتر به ترس تبدیل میشد و همه آنها در فواصل مختلف میایستادند و عقبنشینی کردند. آنها به گراویس نگاهی انداختند، بدون اینکه بدانند چه اتفاقی دارد میافتد، اما همگی تا میتوانستند از گراویس دور شدند و به صحبتکردن با یکدیگر ادامه دادند.
گراویس به تمرین هاله-اراده خود ادامه داد و با گذشت زمان، افراد بیشتری در میدان جمع شدند. وقتی ساعت به ظهر رسید، نیمی از سالن مملو از حدود 5000جوان بود، اما بهطرز عجیبی، هیچکس در 30متری اطراف گراویس نایستاد بود. از بالا، او مانند یک درخت تنها در خارج از یک جنگل بهنظر می رسید. او یک بیگانه بود.
ناگهان، چند نفر از دورترین سمت شهر بادی به میدان مسابقه پریدند. آنها مردان و زنانی بودند با رداهایی چشمگیر. هاله، بدن و رفتار آنها متشابه به عناصرشان بود.
یک زن جوان به نظر کوچک بود و هالهای دوستانه و آرام مانند دریاچهای عمیق از خود بیرون میداد. البتهکه، ردای او آبی تیره بود.
یک مرد میانسال بیش از دو متر قد داشت و ماهیچههای برآمدهاش از آستینهای پاره شده ردای زرد خاکیاش بیرون میزد.
مردی جوانتر موهای سیخ داشت و شمشیری بلند بر پشتش آویزان بود. او با ردای قرمز آتشین خود مانند آتشفشان آماده انفجار بهنظر میرسید.
در مجموع، هفت نفر با لباسهای رنگی متفاوت بودند. همه آنها نماینده عناصر خود بودند و در کنار یکدیگر ایستادند.
همه یکصدا فریاد زدند: «آزمون هماکنون شروع میشه!» و گراویس چشمانش را باز کرد.
انگیزه و طمع قدرت در چشمانش شعلهور بود.
کتابهای تصادفی

