صاعقه تنها راه است
قسمت: 56
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 56 – امتحان اراده
گراویس به رئیس گیلد صاعقه نگاه کرد. او کمی دوستانهتر نسبت به لحن سرد خود پرسید: «چی هستش؟»
رئیس گیلد صاعقه متوجه شد و با خوشایندی ریش بلند خود را با انگشتانش دست کشید. او گفت: «اولین امتحان آزمون، امتحان ارادهست. ما معمولاً از قرصهای شکنجه آتش استفاده میکنیم. قرصهای شکنجه آتش را به مصرفکنندهاش درد رو تحمیل میکنه و احتمال مرگ با اونا خیلی واقعیه.»
رئیس گیلد تاریکی از کنار او گفت: «جون بکن دیگه. آرامش ساختگیت منزجرکنندهاس.»
به نظر میرسید که رئیس گیلد صاعقه این نظر را بهدل نگرفته است. او رک پرسید: « با استفاده از فشار بهشتیت بهعنوان وسیلهای برای امتحان اراده مشکلی داری؟»
اکنون نوری از فهم در چشمان دیگر روئسای گیلدها درخشید. بعد از مدتی همگی برای هم سر تکان دادند. این ایده خوبی بود.
بهاینترتیب، آنها به برخی از شرکتکنندگان آسیب نمیرسانند. علاوهبرآن، آنها نیازی به هدر دادن 5.000 قرص برای این امتحان نداشتند. هرچه نباشد، این پول زیادی بود.
گراویس فکر میکرد این ایده جالب است. بااینحال. او آن را به صورت رایگان انجام نمیداد. او نیز رک پاسخ داد: «من قرص استخوان میخوام.»
رئیس گیلد صاعقه پوزخندی زد. گراویس نمیخواست فقط برای خوشنودی روئسای گیلدها ضرر کند. این خلقوخو، بسیار موردپسند او بود. او با اعتمادبهنفس گفت: «نگران نباش. بعد از تموم شدن آزمون، هرچی قرص استخوان که برای تعدیل استخوانهات نیاز داری رو بهت میدیم.»
گراویس احساس آرامش کرد. مرحله بعدی تعدیل اکنون امن بود. او خیلی ساده گفت: «خیلهخب.» و درحالیکه دیگران به او فضا میدادند، بهسمت وسط میدان راه افتاد. وقتی به وسط رسید، نشست، چشمانش را بست و هاله-اراده خود را رها کرد.
شرکت کنندگانی که به او نزدیکتر بودند بلافاصله به عقب پریدند و دوباره تصویر جزیره تنها ظاهر شد. هیچکس دیگری در شعاع 30متری اطراف گراویس نایستاده بود.
فریادی از آسمان بلند شد: «خیلهخب.»
شرکت کنندگان به بالا نگاه کردند و روئسای گیلدها را دیدند که روی نوعی نیمکت چوبی روی یک برج چوبی نشسته بودند. برج چوبی حدود دهمتر ارتفاع داشت و هر هفت رئیس گیلد برای اینکه روی نیمکت جا شوند، فشرده بههم نشسته بودند.
شرکتکنندگان نمیدانستند که آن نیمکت و برج چوبی از کجا آمدهاند، اما ظاهراً روئسای گیلدها برای هر اتفاقی آماده بودند. شرکت کنندگان ساکت شدند و در انتظار دستورالعمل به روئسای گیلدها نگاه کردند. بااینحال، آنها برای مدتی سکوت کردند. این فقط باعث افزایش تنش شرکتکنندگان شد.
و آنچه شرکتکنندگان نمیدانستند…
رئیس گیلد آتش با اعصابخردی به رئیس گیلد زمین گفت: «همر! داری نصف نیمکت رو میگیری. سعی کن یکم خودتو کوچیکتر کنی.»
او پاسخ داد: «زمین گوشش به این حرفا بدهکار نیست.»
بااینحال، او از قبلً خودش را تا حد امکان کوچک کرده بود. اگر پوستی به ضخامت خود زمین نداشت، میشد رنگ صورتش را دید که قرمز شده است. او فقط خیلی بزرگ بود.
رئیس گیلد آب که بین همر و رئیس گیلد تاریکی فشرده شده بود، زمزمه کرد: «اه، خیلی اعصابخرد کنه!»
ناگهان آنها صدای خندهای زیرلبی از سوی زن جوانی با موهای آشفته سبز، رئیس گیلد باد، شنیدند. او لبخندی بازیگوش نشان داد و بهسمت همر پرید. او با ظرافت روی پای او نشست و با بازیگوشی لبخند زد. حالا روی نیمکت فضای بیشتری وجود داشت.
دهان شرکتکنندگان از تعجب باز شد. آیا رئیس گیلد زمین و باد در یک رابطه بودند؟
نه، نبودند.
استاد صنفی زمین مانند یک صخره، سفت نشسته بود. جرات حرکت کردن نداشت. هر نوع حرکتی میتوانست به عنوان یک پیشروی از سوی او تعبیر شود، و او درحالحاضر واقعاً احساس ناراحتی میکرد. او نشان داد که عنوان رئیس گیلد زمین بودن را فقط برای نمایش نیست و کاملاً از یک سنگ تقلید کرد.
بقیه به او خیره شدند. تا او باشد که آن همه فضا را برای خودش بغل نزند. رئیس گیلد باد فقط روی پاهای رئیس گیلد زمین نشست و پاهایش را با بازیگوشی از زانوهای او به پایین آویزان کرد. او شبیه یک دختر بود که با بازیگوشی پاهایش را از لبه صخرهای آویزان کرده است.
رئیس گیلد آتش فریاد زد: «شاگردان حفاظت، جمع شین!»
ناگهان از هر طرف میدان، از هر کدام هفت نفر، از پله ها بالا رفتند و با نگاههای متفاوت به نیمکت چوبی برج نگاه کردند. شاگردان زمین با حسادت و غرور به رئیس گیلد خود نگاه کردند، درحالیکه شاگردان باد کمی خندیدند.
یکی از شاگردان زمینی شجاع حتی یک انگشت شست پنهانی به رئیس گیلد خود نشان داد.
استاد صنفی زمین با حرص فکر کرد: «فقط صبر کن. اگه من تو رو بیرون ننداختمت.»
رئیس گیلد صاعقه به گراویس اشاره کرد و گفت: «هر شاگرد محافظ باید تا حد امکان به این مرد نزدیک بشه.»
روئسای گیلدها نخست باید آزمایش می کردند که شاگردان خودشان تا کجا میتوانند پیش بروند تا بتوانند قضاوت کنند که نقطه قبولی برای شرکتکنندگان چقدر خواهد بود.
28شاگرد حفاظتی با قاطعیت برای رئیس گیلد خود سر تکان دادند و شروع به نزدیک شدن به گراویس کردند، اما وقتی به فاصله 30متری رسیدند، بیدلیل شروع به عصبی شدن کردند. هرچه نزدیکتر میشدند، ترسشان بیشتر میشد، اما مجبور بودند از دستورات روئسای گیلدها پیروی کنند.
وقتی به فاصله 20متری رسیدند، عصبیتشان کاملاً به ترس تبدیل شد و عرق سردی از بدنشان جاری شد. بااینحال، همه آنها ادامه دادند و به مرز 15متری رسیدند. تا الان دندانهایشان از وحشت بههم میخورد و نفر اول ایستاد و بقیه ادامه دادند.
بیش از 50درصد شاگردان حفاظت نتوانستند به مرز 10متری برسند و تنها دو نفر موفق به رسیدن به مرز 5متری شدند. آنها یک شاگرد سرسخت زمین و یک شاگرد معمولاً آرام آب، که درحالحاضر همهچیز آرام بهنظر میرسید، بودند. شاگرد زمین مرد بود، در حالی که شاگرد آب یک زن بود.
هر دو با یک نگاه رقابتی به هم نگاه کردند. این اولینبار نبود که آنها به رقابت یکدیگر میپرداختند. آنها از نوابغ گیلدهایعنصری بودند که آیندهای در قاره میانی داشتند و ارادهشان استثنایی بود.
با ورود به مسافت 5متری سرعت آنها به خزیدن کاهش یافت و از تمام توان خود برای رسیدن به گراویس استفاده کردند. یک نگاه دیوانهوار جایگزین ظاهر رقابتی آنها شده بود. انگار گراویس هدفشان در زندگی بود و از هر چیزی که در توان داشتند برای رسیدن به آن استفاده میکردند.
4متر!
3متر!
2متر!
1متر!
با شجاعتی باورنکردنی، هر دو دست خود را باز کردند و به سمت گراویس دراز کردند. گراویس ناگهان چشمانش را باز و هاله-اراده خود را روی آن دو متمرکز کرد. قبل از آن، او فقط هاله-اراده خود را بهصورت فعال در اطراف آزاد کرده بود.
صورتشان سفید شد و چند متری عقب پریدند. نفسهایشان تند شد و با وحشت به گراویس نگاه کردند.
گراویس با یکنواخت گفتی: «بهم دست نزنین.» و دوباره چشمانش را بست.
سایر شاگردان حفاظت موفق شدند جلوتر بروند و دورترین آنها در فاصله 12متری قرار داشت.
رئیس گیلد آتش فریاد زد: «خیلهخب! همگی، بسه! میتونین سر پستهاتون برگردین.»
شاگردان حفاظت احساس راحتی کردند و بهسرعت بهسمت پست خود دویدند.
رئیس گیلد صاعقه فریاد زد: «شرکتکنندگان!» و شرکتکنندگان بهبالا نگاه کردند.
رئیس گیلد صاعقه فرمان داد: «هر کدومتون پنج دقیقه فرصت دارین تا حد امکان به این مرد جوان نزدیک بشین. صد شرکتکننده همزمان با هم میرن. حالا، چندتا صف تشکیل بدین!»
شرکتکنندگان شروع به دویدن کردند و صفهای مختلفی را تشکیل دادند. بعد از مدتی همه آنها دوباره ساکن شدند.
او دستور داد: «خوبه! صد نفر اول میتونن برن...»
او با پوزخند سادیستی ادامه داد: «ولی، ما بهتون نمیگیم برای قبول شدن چقدر باید پیش برین.»
کتابهای تصادفی


