فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 63

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 63 – وحشی‌گری

گراویس در‌حالی‌که سیبرش را در دست راست خود حمل می‌کرد، با سرعت تمام از جنگل عبور کرد. او همه‌چیز را نادیده گرفت و به سادگی در اطراف دوید. او از قبل هاله-اراده خود را فعال کرده بود تا عنکبوت را بیرون بکشد. الان روز بود و احتمالاً عنکبوت در جایی زیر زمین یا روی درخت خوابیده بود.

پیشرفت گراویس بر هاله-اراده او تأثیری نگذاشته بود. اراده و قدرت بدنی دو چیز کاملاً متفاوت بودند. بنابراین، هنگامی‌که او هاله-اراده خود را آزاد کرد، عنکبوت متوجه می‌شد که او است و مطمئناً حمله خواهد کرد. او فقط باید آن را پیدا می‌کرد.

او به دویدن ادامه داد، اما عنکبوت ظاهر نشد. حتی پس از چند دقیقه، هیچ‌ ردی از یک چیز بزرگ درحال دویدن نبود. با‌این‌حال، گراویس چندین حیوان و پرنده کوچک‌تر را دید. گراویس چشمانش را ریز کرد. او در پایان نتیجه گرفت: «عنکبوت قلمروش رو تغییر داده.»

نقشه بهشت شکست خورده بود و حالا به‌سرعت عنکبوت را وادار به عقب‌نشینی کرد. نمی‌خواست گراویس گنجش را بدست آورد. این یک مشکل بزرگ خواهد بود.

بهشت ممکن است به دلیل آگاهی‌شان نتواند روی مردم تأثیر زیادی بگذارد، اما تغییر احساسات جانوران کار دشواری نبود. ممکن است برخی از حیوانات را در یک قسمت حرکت دهد تا جانور قوی‌تری به این سرزمین حاصل‌خیز مهاجرت کند. ممکن است بر آب و هوا تأثیر بگذارد تا مناطق خاص برای دیگران غیرقابل سکونت شود. بهشت می‌توانست با جانوران کارهای زیادی انجام دهد.

بنابراین، وقتی بهشت دید که دیگر نمی‌تواند گراویس را با جانوران بکشد، شروع به عقب کشیدن همه آن‌ها کرد. ممکن بود یک جانور وحشی به‌سمت او پرتاب کند تا گراویس گنج خود را برای قبولی در امتحان ورودی به دست آورد. احتمالاً نمی‌توانست همه موجودات را از او پنهان کند.

همان‌طور که گراویس به سرعت در اطراف جنگل ادامه داد، گرگ بزرگی را در جلوی خود دید. خاکستری بود و حدود یک متر قد داشت. گراویس قضاوت کرد که این یک جانور وحشی است و دید که قرصی به دور گردنش بسته شده است. وقتی گراویس قرص را دید، با تمسخر گفت: «حالا که استخوان‌هام و تعدیل کردم، جونورایی که قرص استخوان همراهشونه رو برام می‌فرستی؟»

گرگ متوجه او شد و خود را آماده کشتن گراویس کرد. انسان‌ها خوشمزه بودند. بااین‌حال، زمانی‌که گراویس به فاصله 30متری رسید و گرگ وارد هاله-اراده گراویس شد، ایستاد و از ترس یخ زد. گراویس متوقف نشد و گرگ را زیر گرفت. تعدادی از استخوان‌هایش شکست و به درختی در همان نزدیکی کوبید.

گراویس به این جانور رحم نکرد، زیرا به تازگی تمایل خود را برای کشتن او نشان داده بود. او قرص را نادیده گرفت و به دویدن سریع خود ادامه داد. او قصد داشت عنکبوت را پیدا کند... یا حداقل چیزی با گنجینه‌ای مشابه.

همانطور که او به دویدن ادامه می‌داد، جانوران وحشی بیش‌تری در مقابل او ظاهر شدند. این شانس که گراویس در چنین مدت کوتاهی این همه جانور وحشی را پیدا کند، حتی اگر لگن طبیعت آن‌قدر بزرگ باشد، نشان می‌داد که بهشت در تلاش بود به‌سمت او زباله پرتاب کند تا او متوقف شود. او برای قبولی در آزمون فقط به یک گنج نیاز داشت و بهشت این را می دانست.

با‌این‌حال، چرا این موجود کوچک فانی، گنج بهشت را که آن‌قدر بزرگوارانه به او بخشیده شده بود را نمی‌پذیرفت؟ بهشت احساس اعصاب‌خردی کرد. او همین‌ الانش هم با ارائه گنج به گراویس یک گام به عقب برمی‌داشت. فقط می‌ توانست تمام تلاش خود را بکند تا همه جانوران را از گراویس دور نگه دارد. بااین‌حال، به‌نظر می‌رسید که گراویس از این حرکت محبت‌آمیز او قدردانی نمی‌کند و مانند یک حیوان وحشی به اطراف می‌دوید.

گراویس در مورد بهشت حرفی نزد. او قصد داشت گنج خود را به هر طریقی بگیرد. بهشت می‌توانست روی جانوران تأثیر بگذارد، اما اگر گراویس مانند یک دیوانه به این طرف و آن طرف می‌دوید، بهشت نمی‌توانست آن‌ها را برای مدت طولانی‌تری پنهان نگه دارد.

همان‌طور که جانوران وحشی بیش‌تری ظاهر شدند، گراویس متوجه شد که آن‌ها در واقع شروع به حمل برخی چیزهای مفید کرده‌اند. برخی از آن‌ها قرص های جنگی حمل می‌کردند که برای مدت کوتاهی قدرت فرد را افزایش می‌داد. دیگران تعدادی سلاح عالی حمل می‌کردند. بااین‌حال، گراویس به جانوران بی اعتنایی و آن‌ها را به اطراف پرت کرد، او حتی گنج‌ها را جمع نکرد.

با‌این‌حال، پس از این‌که گراویس متوجه شد که موجودات ضعیف بیش‌تری آمده‌اند، ایده‌ای در ذهنش شروع به شکل گرفتن کرد. او دیوانه‌وار شروع‌به لبخند زدن کرده و با خود گفت: «بهشت می‌خواد بهم گنج‌ بده؟ پس من دست رد به سینه‌اش نمی‌زنم!»

از آن لحظه به بعد، گراویس شروع به جمع‌آوری تمام گنجینه‌های جانوران کرد. بهشت فکر می‌کرد که گراویس به شکار ادامه می‌دهد تا زمانی که گنج مناسبی به دست آورد، اما گراویس اکنون شروع به جمع‌آوری همه آنها کرد. بهشت پس از دیدن آن خشمگین شد و ارسال جانوران به‌سمت گراویس را متوقف کرد.

بااین‌حال، حتی زمانی‌که بهشت جانوران را فرستاد، گراویس خیلی سریع بود. حتی اگر بهشت دستور می‌داد، جانوران به‌سادگی با سرعت کامل نمی‌دویدند. بهشت باید اندکی بر آنها تأثیر می‌گذاشت تا به میل خود حرکت کنند. این سرعت با سرعت گراویس قابل‌مقایسه نبود.

گراویس از کنار چند شرکت کننده دیگر نیز عبور کرده بود. آن‌ها حتی نمی‌توانستند به او واکنش نشان دهند، زیرا او قبلاً قبل از این‌که واقعاً نمایه‌اش را ببینند ناپدید شده بود. آن‌ها نمی‌دانستند چه چیزی از کنار آن‌ها گذشته است، اما ترسیده بودند.

فقط یک جانور اهریمنی رده‌متوسط می توانست آن‌قدر سریع باشد! هیچ‌کدام از شرکت‌کنندگان ماهیچه‌های معتدلی نداشت، بنابراین آن‌ها می‌دانستند که احتمالاً شرکت‌کننده دیگری نمی‌تواند باشد. همه آن‌ها احساس خوشبختی می‌کردند که هنوز زنده هستند.

با رشد کوه گنج که به پشت او بسته شده بود، گراویس شروع به یافتن جانوران کمتری کرد. هنگام عبور از کنار درختی، گراویس متوجه جانوری شد که روی درخت پنهان شده بود. گراویس فقط با تمسخر خندید و درحالی‌که با مشتش درخت را پایین می‌آورد با تحقیر گفت: «اوه، حالا که در رفتن جواب نداده، داری قایم‌شون می‌کنی ها؟»

درخت افتاد و جانور از جا پرید. قبل از این‌که جانور بتواند به درستی واکنش نشان دهد، گراویس قبلاً آن را با مشت دور کرده بود و بسیاری از استخوان‌هایش را شکسته بود. او به سرعت گنج را برداشت و به دویدن ادامه داد، امّا این‌بار کار متفاوتی انجام داد.

گراویس دیگر از درختان دوری نکرد و به دویدن در میان آن‌ها ادامه داد و درختان یکی پس از دیگری با خشونت پرتاب می‌شدند. حیوانات و جانوران با وحشت و ترس به اطراف می دویدند و دیگر هیچ‌چیزی جرات پنهان شدن نداشت. گراویس به یافتن جانوران بیش‌تری ادامه داد و به‌نظر می‌رسید که قدرت آن‌ها نیز به‌طور پیوسته درحال افزایش یافتن است. وقتی متوجه شد که احتمالاً دارد به جانوران اهریمنی نزدیک‌تر می‌شود، پوزخندی زد.

روئسا مدت‌ها بود که آمده بودند تا ببینند چه اتفاقی می‌افتد، و هنگامی که وحشی‌گری گراویس را در لگن طبیعت دیدند، آرواره‌هایشان افتاد. گراویس حتی ماهیچه‌هایی معتدل هم نداشت، اما قدرت فردی را با بدنی کاملا معتدل نشان می‌داد. او دیوانه‌وار هر چیزی را که در دید بود نابود می‌کرد.

رئیس گیلد زمین پرسید: «جلوشو بگیریم؟»

بقیه مطمئن نبودند که باید چه کار کنند. از نظر فنی هنوز بخشی از آزمون ورودی بود، امّا به‌نظر می‌رسید که این موضوع برای گراویس معنایش را از دست داده است. گراویس دیوانه‌وار گنج‌هایی را جمع‌آوری می‌کرد، و گنجینه‌هایی را که به‌نظر او بی‌ارزش می‌آمدند را به سادگی بر روی بدن جانورانی که به شدت زخمی شده بودند، رها می‌کرد.

این دیگر امتحان قدرت و شانس نبود. حالا این فقط یک امتحان شانس بود. سایر شرکت‌کنندگان بسیار ضعیف‌تر از گراویس بودند؛ آن‌قدر که قدرتشان بی‌معنی بود. اکنون، آن‌ها فقط می‌توانستند به شانس خود تکیه کنند تا جانورانی را با گنجینه‌هایی بیابند که گراویس آن‌ها را نالایق می‌دانست. بااین‌حال، قبل از این‌که روئسا تصمیم بگیرند که چه کاری انجام دهند…

گراویس با صدای بلندی رو به آسمان فریاد زد: «بهشت! عنکبوت رو بهم بده، یا همین‌جوری به وحشی‌بازیم ادامه میدم و تک‌تک گنجینه‌ها رو جمع می‌کنم!»

و بهشت پاسخ داد!

کتاب‌های تصادفی