صاعقه تنها راه است
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 64 – قتلعام کامل
ابرهای سیاهی در آسمان ظاهر شدند و گراویس حرکت صاعقه که در ابرها از طرفی به طرف دیگر میرفت را دید. رعد و برق شدید در سراسر آسمان منفجر شد و زمین را به لرزه درآورد و ترس عمیقی را در همه موجودات زنده به جز گراویس ایجاد کرد.
رنگ از رخ روئسا پرید و تا آنجا که ممکن بود از گراویس دور شدند. این یارو دیوانه است! او بدون نگرانی از هیچ عواقبی بهشت را تحر+یک میکرد. همه میتوانستند احساس کنند که بهشت درحالحاضر کاملاً خشمگین است.
گراویس درحالیکه صاعقه به قسمتهای مختلف لگن برخورد کرده و آن را وارونه میکرد، با تمام قدرت به فریاد زدن ادامه داد: «تو تصمیم گرفتی که دیروز عنکبوت رو بفرستی سمتم! میخواستی سنگین شرط ببندی و یک جونور قوی فرستادی! پس ردش کن بیاد!»
صاعقه یک متر جلوتر از گراویس به زمین برخورد کرد و موج ضربه آن بخشهایی از لباس او را پاره کرد، بااینحال، گراویس با بیباکی به آسمان نگاه کرد. او مدام با خشونت فریاد میزد: «چیزی که بدهکاری رو بهم بده!»
شرکتکنندگان و روئسا درحالحاضر در وحشت کامل بودند. گراویس بهشت را بیش از پیش خشمگین کرده بود، و اگر این روند ادامه یابد، هر موجود زندهای در لگن طبیعت ممکن است بمیرد. صاعقههای بیشتری در اطراف گراویس به زمین اصابت کرد، اما هیچکدام او را لمس نکردند.
او به فریاد زدن ادامه داد: «انقدر بلوف نزن! جراتشو نداری بهم حمله کنی!» و و ابرها مانند امواجی سهمگین در یک طوفان درحال حرکت بودند. خوشههای ضخیم صاعقه بین ابرها ظاهر شدند و بهنظر میآمد که دنیا در شرف پایان است.
ناگهان گراویس به سمت چپ خود نگاه کرد. او لرزشی را در زمین احساس کرده بود که مانند زلزله درحال آمدن است. چیزی که او دید، ارتشی از جانوران اهریمنی بودند که به موقعیت او هجوم میآوردند. آنها از بهشت میترسیدند و بهشت به جانوران دستور داد تا به گراویس حمله کنند. هر تظاهری از دست رفت! بهشت حتی قوانین خودش را با این حرکت زیر پا گذاشته بود.
گراویس پوزخندی زد و به وسط جانوران دوید، انفجار سرعت او زمین اطراف را ویران کرد. یک آخوندک غولپیکر بلافاصله چنگالهای خود را به جلو پرتاب کرد و گراویس بهسرعت از روی آن حمله پرید. این فقط یک جانور اهریمنی ردهپایین بود و گراویس بسیار سریعتر بود.
گراویس سر آخوندک و گنج آن را درحالیکه از رویش پرواز میکرد، گرفت. گرگی بهسمت او پرید و گراویس هاله-اراده خود را روی آن متمرکز کرد. گرگ از ترس دهانش را بست، اما نتوانست جلوی پرش خود را بگیرد.
گراویس به پهلوی گردنش مشت زد و در این راه آن را شکست. بالاخره گراویس فرود آمد و سیبر خود را بالا گرفت.
یک آرمادیلو خودش را به شکل توپ درآورده بود و سعی داشت روی او بغلتد. گراویس با لبه سیبر خود جلوی حمله را گرفت و هر چه آرمادیلو بیشتر میچرخید، سیبر عمیقتر فرو میرفت تا اینکه سرانجام آرمادیلو به دو نیم شد. دو نیمه آرمادیلو از کنار او پرتاب شدند و به دو جانور دیگر برخورد کردند. گنج آرمادیلو در این روند نابود شد.
گراویس پلنگی را دید که به سمت او می دوید و سعی کرد به جلو بپرد.
بوم!
صاعقه به جایی که پایش بود برخورد کرد و جای پایش را از بین برد. گراویس تعادل خود را از دست داد، همانطور که به آرامی به جلو افتاد، صاعقههای متعدد دیگری به اطراف او برخورد و دیدن و شنیدن حریفان را برای او سخت کردند.
پلنگ با چنگالهایش به قفسه سینه گراویس ضربه زد و گراویس پرتاب شد قبل از متوقف شدن، دو درخت را شکست. دوباره به سرعت از جایش بلند شد و متوجه شد که فقط یک خراش خفیف روی سینهاش ظاهر شده است. بقیه چیزها خوب بود.
گراویس با یک چرخش، سر ببری که سعی کرده بود او را گاز بگیرد را برید. گراویس با یک فریاد هاله-اراده خود را روی عقربی متمرکز کرد که میخواست نیشش را در او فرو کند و در این جریان عقرب را منجمد کرد. گراویس با ضربهای دیگر سرش را شکافت.
زمین به شکل دره غولپیکر باز شد و گراویس سقوط کرد. روئسا فقط ده ها پرنده را دیدند که بعد از گراویس به داخل دره شیرجه رفتند و صداهای بلند درگیری شنیده میشد.
گراویس در دره از دیواری به دیوار دیگر پرید و پرندگان را یکی پس از دیگری کشت. همه آنها جیغ کشیدند و سعی کردند او را به پنجه بکشند و گراویس نتوانست از همه حملات فرار کند. پوست او در چند جا جراحت پیدا کرد و برخی از ماهیچههایش پاره شدند، بااینحال او با فریاد یک دیوانه ادامه داد.
بهنظر میرسید که آسمان درحال تاریک شدن است، زیرا یک کرم انگلی غولپیکر در دره افتاد و دهان پر از دندانش روی گراویس قفل شده بود. این اولین جانور اهریمنی ردهمتوسط بود که به مبارزه میپیوست.
چشمان گراویس خونیتر شد، چون با تمام قدرتش از دیوار پرید و خودش را مستقیماً به درون آن شلیک کرد.
در داخل، او سیبر خود را به پهلوی شکم آن چسباند و درحالی که بدنش را برید شروع به دویدن به سمت بالا کرد. ماهیچه ها به دلیل دو قسمت شدن نمیتوانستند منقبض شوند.
صدای شکافتن پشت کرم توسط سیبر در سراسر دره طنینانداز شد و او دوباره به طرف دیوار پرید.
یک جفت چنگال عقرب از دیواری که گراویس در آن بود بیرون آمد، اما او با سیبر خود آنها را دفع کرده و از قدرت آنها استفاده کرد تا خود را به سمت دیوار دیگر پرتاب کند. در راه، یک پرنده دیوانه دیگر را کشت.
وقتی گراویس به دیوار رسید، با تمام قدرت از آن عبور کرد و خون از دیوار بیرون زد. گراویس مطمئن بود که چیزی در اینجا منتظر او خواهد بود.
بر روی سطح، روئسا یکی پس از دیگری هیولایی را میدیدند که می پریدند و به دره میرفتند و ظاهراً هیچ اهمیتی برای زندگی خود قائل نمیشدند. حتی اسبها و سایر جانوران مشابه که هیچ شانسی برای جلوگیری از سقوط خود نداشتند، طوری به دره میرفتند که زندگیشان به آن وابسته بود. روئسا صدای انفجارهای شدیدی را شنیدند که پیوسته از دره میآمد.
لاشه کرم عظیمالجثه سرانجام به زمین برخورد کرد و برخورد آن تمام دره را تکان داد. گراویس به سمت پرنده بعدی پرید، اما قبل از اینکه بتواند به آن برسد، صاعقه آن را کاملاً سوزاند و استفاده از آن را به عنوان تکیهگاه برای او غیرممکن کرد.
جسد یک اسب عظیم به او برخورد کرد و او را به پایین هل داد. گراویس نمیتوانست در این وضعیت بماند، وگرنه اگر به پاسین میرسید وزن اسب او را از هم میپاشید. او خودش را هل داد، سیبرش را آماده کرد و اسب را برید.
او یک جانور اهریمنی ردهمتوسط بود، بنابراین چندین ضربه طول کشید، اما او قبل از اینکه به زمین بخورد موفق شد از آن خارج شود. وقتی از دست اسب خلاص شد، دید که جانوران بسیار دیگری درحال غریدن بر او هستند. گراویس از روی اسب پرید، قدرت پرش او سقوط اسب را بسیار تسریع کرد و یک مارمولک را برید.
سپس از نیمی از بدن آن برای پریدن به سمت دیوار استفاده کرد. گراویس به پریدن از دیواری به دیوار دیگر ادامه داد و پرندگان بیشتری را بیرون آورد، درحالیکه صدای برخورد مداوم اجسام سنگین از پایین میآمد. صاعقه بیشتر جای پاها و پرندگان را قبل از اینکه گراویس بتواند از آنها برای حرکت به جلو استفاده کند، ویران میکرد و بسیاری از سنگهای دیوارها شکستند و بارانی از سنگها را به طوفان جانوران اضافه کردند.
حرکت در اطراف دشوارتر میشد و او نمیتوانست متوجه همه اتفاقاتی که در اطرافش میافتاد شود. جراحات او شدیدتر شد و حملات حیوانات ولگرد بیشتر به او ضربه زد. چشمانش خونآلودتر شد و فریادهایش تهاجمیتر.
دوباره به دیوار دیگری برخورد کرد، به اطراف نگاهی انداخت ، چیزی را دید و بلافاصله خود را بهسمت آن شلیک کرد.
سیبر گراویس دو پای عنکبوت را شکست و سرش را شکافت. هدف او رسیده بود و او آن را کشته بود. او به سرعت شکمش را سوراخ کرد و داخل آن خزید. پرندگان فوراً چنگالهای خود را در شکم عنکبوت فرو کردند تا سریعتر بیفتد.
گراویس از شکم عنکبوت بیرون آمد و سر هر دو پرنده را برید. سیبر سیاه او در دست راستش بود، درحالیکه دست چپش یک سیبر قرمز رنگ را حمل میکرد که حروف باستانی مختلف روی سطح آن میدرخشیدند. گراویس با خود فکر کرد: «پس واسه همین بود که بهشت نمیخواست عنکبوت رو بهم بده. این سلاح عالیه!»
با دو سیبر، مقابله با هجوم مطلق اجساد، سنگها و حملات آسانتر بود. گراویس به رسیدگی به همهچیز ادامه داد، اما به زودی متوجه شد که دیگر چیز جدیدی نمیآید، بنابراین با سرعت در یک حرکت زیگزاگی به سطح پرید.
وقتی بیرون پرید، دره به هم خورد و بسته شد. بهشت ممکن بود به گراویس سیبر جدیدش را داده باشد، اما به او اجازه نمیداد تا گنجهای دیگری را بهدست آورد!
گراویس غرق در خون بود و بریدگی در تمام بدنش دیده میشد، بااینحال او به بهشت پوزخند زد. او با صدای بلندی خندید و گفت: «دیدی؟ الان دیگه سیبر رو دارم. واقعاً انقدر سختت بود؟»
بوووووم!
بهشت منفجر شد و صاعقه عظیمی مستقیماً بهسمت گراویس پرواز کرد، اما قبل از رسیدن به او ناپدید شد. بلافاصله پس از آن، همه ابرها از هم جدا شدند و با سرعتی باورنکردنی به افق شلیک شدند. با صدایی بلند، همهچیز بلافاصله ساکت شد.
گراویس فقط به لبخند زدن ادامه داد.
«مثل اینکه بهشت پاشو از گلیمش درازتر کرد و یه سیلی از پدر خورد.»
کتابهای تصادفی

