صاعقه تنها راه است
قسمت: 74
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 74 – فرد (Fred) و استیو (Steve)
گراویس بلند شد، به سمت در ورودی رفت و آن را باز کرد. او دو مرد جوان را دید که تقریباً هماندازه او بودند، امّا ظاهری کاملاً متفاوت داشتند. یکی تبر بزرگی به دوش میکشید و موهایی قهوهای رنگ داشت و دیگری شمشیری از کمرش آویزان بود وموهای بلوند به شکل کلاه که مدل دماسبی بسته شده بود. مردی که تبر داشت عضلانی بود و گراویس میتوانست عضلاتش را از میان لباسهایش ببیند. مرد دیگر لطیف بهنظر میرسید و لبخندی بر لب داشت.
گراویس بیتفاوت پرسید: «بله؟»
او میخواست به خواندن ادامه مجموعهقوانین برگردد. گورن بهاو گفت که باید آن را آنقدر بخواند تا کاملاً آن را از بر شود، و گراویس از این توصیه پیروی خواهد کرد.
مرد تبر با تحقیر پوزخندی زد. سپس بلند خندید و گفت: «شنیدم که یه یاروی قوی با قدرت فوقالعاده عضو گیلدمون شده. ولی تو واقعاً-»
گراویس حرفش را قطع کرد و گفت: «چی میخواین؟»
مرد تبردار عصبانی شد و خواست چیزی بگوید، اما دیگری با دست اشاره کرد که ساکت باشد. او گفت: «صاحب قبلی این خونه برادر کوچیکتر رهبرمون هستش و اون از از-»
گراویس دوباره سخن را قطع کرد و گفت: «برو سر اصل مطلب.»
او نمیخواست وقت بیشتری هدر دهد.
مرد شمشیردار نفس عمیقی کشید تا آرام بماند. او ادامه داد: «میشه مهربونی کنی و خونهتو باهاش عوض-»
«نه.»
بنگ!
در محکم در صورتشان کوبیده شد و باد موهایشان را به عقب پرت کرد. هر دوی آنها چند بار پشت در بسته شده پلک زدند و نمیدانستند چه کنند. این عکسالعملی نبود که آنها انتظار داشتند. آیا قرار نبود افراد جدید درباره گیلد و نحوه عملکرد آن در اینجا بپرسند و یاد بگیرند؟
مردی که تبر داشت منفجر شد و چندین بار با مشت به در کوبید. بعد از چند ثانیه، در دوباره باز شد و گراویس با ناراحتی به آنها نگاه کرد.
او گفت: «چیه؟ گفتم نه دیگه.»
مرد تبردار دیگر نمیتوانست متمدن بماند و گفت: «گوشکن ببینم کوچولوی-»
بنگ!
در دوباره با صدای محکم بسته شد و مرد اکنون کاملاً عصبانی شده بود. او تبر خود را بیرون آورد و میخواست آن در را از جا در آورد، اما مرد دیگر بهسرعت او را چسبید در جای خود نگه داشت.
او درحالیکه مرد دیگر او را نگه میداشت، دیوانهوار به فریاد زدن ادامه داد: «ولمکن! دهن کوچولوی لعنتیش رو جر میدم و انقدر تو گلوش خرابکار میکنم که همه فکر کنن اجدادش مگسهای توالتن!»
مرد شمشیردار سعی کرد فرد را آرام کند: «آرومباش فرد! این خونه برای برادر فرانکه و درست کنار اقامتگاه رئیس گیلده. ما نمیتونیم بهش آسیب برسونیم. اون نمیتونه تا ابد تو اون خونه بمونه! یهزمان باید بره مأموریت. ما فقط باید تو خیابان منتظر بمونیم.»
فرد چند نفس عمیق کشید و آرام شد. او گفت: «راست میگی استیو. فقط باید صبر کنیم بیاد بیرون.» سپس دندانقروچه کرد و ادامه داد: «ولی بعدش، تیکهتیکهاش میکنم.»
استیو فقط سرش را تکان داد و گفت: «یه همچین چیزی. هر وقت اومد بیرون، تا دلت میخواد باهاش "مبارزهتمرینی" کن. بیا تو خیابان منتظر بمانیم. میتونیم بشینیم و مراقب ورودی باشیم.»
فرد سری تکان داد و آنها بهسمت نیمکتی که در کنار خیاباناصلی بود رفتند و نشستند و به در ورودی خانه گراویس نگاه کردند. فرد غرید: «حقشو میزارم کف دستش.»
گراویس دوباره روی بالشتک خود نشست و به بازخوانی مجموعهقوانین ادامه داد. او باید همهچیز را از بر میکرد. اگر او شروع به متراکمکردن دانه صاعقه خود میکرد و اتفاق غیرمنتظرهای رخ میداد، باید میدانست چگونه با آن مقابله کند.
بهاینترتیب، گراویس دو روز بعد را صرف خواندن کرد تا اینکه در نهایت تمام مطالب را حفظ کرد. همانطور که مجموعهقوانین را پایین میگذاشت، خمیازهای کشید. آموختن همه این مطالب او را خسته کرده بود. علاوهبرآن، او داشت ضعف میکرد. گراویس تصمیم گرفت که ابتدا بخوابد و روز بعد غذا بخورد.
---
فرد و استیو با بیحوصلگی روی نیمکت نشسته بودند. آنها در حال تماشای ورودی بودند، بااینحال هر دو حوصلهشان سر رفته بود. فرد پرسید: «پسر. این یارو گشنش نمیشه؟»
استیو درباره آن فکر کرد و با لحنی درمانده پرسید: «شاید تو خونهاش آذوقهای چیزی داره؟»
فرد فقط ناله کرد و بلند شد. او درحالیکه به زمین لگد میزد گفت: «این خیلی رو مخه. ما میتونستیم تو این چند روز پول خوبی در بیاریم، امّا فقط اینجا ایستادیم و به یه در لعنتی خیه شدیم.»
او دوباره نشست و از خودش پرسید: «دارم با زندگیم چیکار میکنم؟»
استیو چشمانش را چرخاند و به فرد گفت: «بیخیال. اینا همه برای رئیسه. تو میدونی که رئیس چطور همیشه از ما حمایت میکنه بدون اینکه چیزی در برابرش بخواد. به این فکر کن که رئیس برات چیکار کرده. نمیخوای لطفشو جبران کنی؟»
فرد آهی کشید. او قبول کرد و گفت: «راست میگی. برای رئیسه. و این کمترین کاریه که میتونم براش انجام بدم. این اصلاً برای جبران کردن کاری که اون برای ما انجام داده کافی نیست، اما یه شروعه.»
بههمینترتیب، آنها به چرخاندن انگشتان شست خود و لگد زدن به سنگریزهها ادامه دادند تا سرانجام ... ی چیزی داره؟»
غیژژژ!
چشمان آنها بهسرعت به در ورودی خیره شد و سرانجام گراویس را دیدند که از خانهاش بیرون آمد. همانطور که انتظار میرفت، گراویس شروعبه آمدن به خیاباناصلی کرد، احتمالاً در مسیر خود به سمت میدانمرکزی. هر دو بهسرعت برخاستند و راه را بستند و منتظر او ایستادند.
گراویس گرسنه بود و میخواست چیزی بخورد. او حتی مطمئن نبود که از کجا میتواند غذا تهیه کند، اما مطمئناً جایی وجود داشت که مقداری غذا میفروخت. شاید بتواند در تالار مبادلات چیزی پیدا کند.
گراویس، دو نفر چند روز پیش را دید که راه را مسدود کرده بودند و فقط سعی کرد از کنار آنها عبور کند.
راه گراویس دوباره مسدود شد زیرا دو نفر به طرفین رفتند تا او را مسدود کنند. گراویس نمیتوانست زحمت سروکله زدن با آنها را به خودش بدهد و حالا بهسمت وسط رفت.
آنها دوباره راه او را بستند و سرانجام گراویس عصبانی شد. به چشمان آنها نگاه کرد و به صراحت پرسید: «مطمئنین میخواین این کارو کنین؟»
فرد بهسادگی لبخندی متکبرانه زد و گفت: «دیگه نمیتونی تو خونه کوچولوت قایم شی، ها؟ بالاخره آماده-»
بنگ!
زمانیکه گراویس مشتی به شکم او زد، فرد به زانو در آمد. آرواره استیو افتاد و او نمیتوانست چشمانش را باور کند. آن حمله خیلی سریع بود! او حتی قبل از اینکه فرد از شدت درد بهجلو خم شده باشد، گراویس را ندیده بود که حرکت کند. دهان فرد با فریادی بیصدا باز شد و استیو صدای نفس کشیدن او را نمیشنید.
فرد روی زانوها و دستانش بهجلو افتاد و هنوز نمیتوانست نفس بکشد. گراویس بهسادگی جلو و از روی او رفت و به راه خود ادامه داد تا غذا بخورد.
استیو به گراویس، سپس به فرد، به گراویس و دوباره به فرد نگاه کرد. او نمیدانست چهکار باید کند. آیا باید جلوی او را میگرفت؟ آیا باید به رئیس میگفت؟
او باید چهکار میکرد؟
کتابهای تصادفی
