فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 95

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 95 – تست قدرت

گراویس سیبر خود را آماده کرد و در امتداد سطح درخت دوید. شاید پاهایش نمی‌توانستند او را کنار درخت نگه دارند، اما صاعقه‌اش به‌راحتی او را در آن‌جا نگه می‌داشت. گراویس مراقب بود که از قدرت زیادی در صاعقه خود استفاده نکند، زیرا ممکن بود به درخت آسیب برساند و سبب شود جانور تصمیم بگیرد دوباره به او حمله کند. او نمی‌خواست هم‌زمان با دو جانور مبارزه کند.

نزدیک به نیم دقیقه طول کشید تا به شاخه‌ای که پرنده‌ی باد روی آن بود برسد. وقتی گراویس به آن رسید، دور آن چرخ زد و بر بالای آن پا گذاشت. خود شاخه ضخامت کمی بیش از 10متر داشت و قسمت قابل راه رفتن بالای آن حدود 5متر عرض داشت. مسیرش کمی تنگ بود اما گراویس می‌توانست با آن کنار بیاید.

گراویس به درخت نگاه کرد و سوراخ بزرگی در داخل آن دید. به دلیل ابرها و زاویه نور، گراویس چیز زیادی در سوراخ نمی‌دید، اما مطمئن بود که پرنده‌ی باد داخل آن است. گراویس پوزخندی زد.

او درحالی‌که صاعقه ضعیفی را به سوراخ شلیک می‌کرد، فریاد زد:«بیا بیرون و بازی کن.»

گراویس به سرعت صدای به‌هم خوردن بال‌ها و صدای خشمگینی را شنید. بلافاصله بعد از آن، پرنده از سوراخ بیرون آمد و با عصبانیت به گراویس نگاه کرد. این حشره چگونه جرأت می‌کند مزاحمش شود؟

موج بادی به‌سمت گراویس فرستاد تا او را از درخت پایین بیندازد، اما گراویس با استفاده از صاعقه خود برای مقاومت در برابر باد به شاخه چسبید. گراویس صاعقه دیگری را که قوی‌تر از قبل بود آماده کرد و به سوی پرنده شلیک کرد.

سر پرنده به عقب پرتاب شد و مقداری خون بیرون آمد اما به سرعت بهبود یافت و گراویس اکنون می‌توانست خشم را در چشمانش ببیند. بالاخره داشت او را جدی می‌گرفت. او قصد خاصی برای کشتن آن نداشت، بلکه فقط می‌خواست قدرت خود را آزمایش کند. اگر پرنده خیلی ضعیف بود، می‌توانست دوباره برود. هیچ دلیلی برای کشتن چیزی فقط برای سرگرمی وجود نداشت. او حتی نمی‌دانست چگونه جسد را بفروشد زیرا تحت تعقیب بود.

پرنده جیغ زد و با سرعتی باورنکردنی به‌جلو پرواز کرد. گراویس از قبل آماده شده بود و سیبر خود را بلند کرد.

چنگال‌های پرنده به سیبر برخورد کرد و گراویس عقب رانده شد. خون در بدنش، به سرعت به گردش در آمد و گراویس کمی درد در بازوهایش احساس کرد. او می‌خواست قدرت بدنی جانور را در مقایسه با خودش بیازماید.

«وضعیت پرنده هم نباید بهتر از من باشه. قدرت بدنیمون تقریباً برابره چون اون هم از بادش به‌عنوان تهذیب‌کننده استفاده کرد. تقریباً مطمئنم که یه جونور انرژی رده پایینه.»

گراویس تجربه زیادی در مبارزه با جانوران اهریمنی داشت، اما جانوران جادویی، برای او چیز جدیدی محسوب می‌شدند. او هنوز نمی‌توانست به درستی قدرت آن‌ها را ارزیابی کند. او می‌توانست حدس‌هایی بزند، اما آن‌ها همیشه نمی‌توانستند دقیق باشند.

پرنده از قدرت حشره مقابلش شوکه شد. به سرعت استراتژی خود را تغییر داد و به آسمان پرید و با سرعت، شروع به دور زدن دور گراویس کرد. سرعت آن باورنکردنی بود و گراویس به‌سختی می‌توانست رد او را داشته باشد.

ناگهان به‌نظر می رسید که پرنده از ناکجاآباد به سمت پهلویش حمله‌ور می‌شود. بلافاصله گراویس احساس کرد که باد شدیدی او را به‌سمت پرنده هل می‌دهد. گراویس انتظار باد را نداشت و به سوی پرنده پرتاب شد.

گراویس درحالی‌که از نیروی متقابل برای پرش بالاتر استفاده می‌کرد، چنگال را کنار زد و به‌سمت پایین هل داد. گراویس سیبر خود را آماده کرد تا با پهلوی صاف سیبر به بال پرنده ضربه بزند. نمی‌خواست بیچاره را فلج کند. بااین‌حال، پرنده با باد، خودش را عقب زد و محدوده حمله‌ او را ترک کرد.

گراویس درحال افتادن از درخت فکر کرد: «چه پرنده حیله‌گری.»

گراویس، سیبر خود را به‌سمت درخت پرتاب کرد و سیبر در پوست درخت فرو رفت. سپس گراویس سیبر و بدنش را با صاعقه ضخیمی به هم متصل کرد و از آن به عنوان طنابی برای برگشت به شاخه استفاده کرد.

استفاده از صاعقه‌اش انرژی زیادی می‌گرفت. هر چه کاربر از چیزی جامد دورتر باشد، به انرژی بیش‌تری نیاز دارد. علاوه‌برآن، افزایش مصرف انرژی نسبت به مسافت، متناسب نبود، بلکه تصاعدی بود. از این فاصله اگر گراویس این کار را می‌کرد باید تمام انرژی خود را هدر می‌داد تا برگردد.

خوشبختانه، سلاح انرژی توانست نوعی ارتباط با کاربر ایجاد کند. به این ترتیب، جابه‌جایی عناصر از سلاح آسان‌تر می‌شد. آرایه‌های شکل‌گیری روی سلاح‌های خوب باعث می‌شود که سلاح، همانند بدن کاربر عمل کند.

وقتی گراویس نزدیک به شاخه رسید، ناگهان احساس کرد که تعادلش را از دست داده است. پرنده‌ی هوشمند با چنگال خود به سیبر ضربه و آن را از درخت جدا کرده بود. گراویس می‌خواست پرنده را برای حرکت هوشمندانه‌اش تحسین کند.

متأسفانه، صاعقه قبل برخورد به سیبر، به پرنده نیز برخورد و برای مدتی در هوا گیر کرد. گراویس به سادگی سیبرش را به‌سمت خود کشید و دوباره آن را به سمت شاخه پرتاب کرد. از آن‌جایی که کمی سقوط کرده بود، سیبر این بار به زیر شاخه برخورد کرد و او به راحتی خود را بالا کشید.

پرنده نیز برای چند ثانیه سقوط کرد تا سرانجام توانست ثبات خود را بازیابد و دوباره به پرواز درآمد. گراویس به زیر شاخه چسبید و به حمله‌ی آن نگاه کرد. این‌بار با شدت به منقارش شلیک کرد.

گراویس با کمک صاعقه‌اش به راحتی از کنار درخت گذشت و منقار پرنده در پوست درخت گیر کرد. گراویس لبخندی زد و گفت:« بزار کمکت کنم» و لگدی به سر پرنده زد. پرنده درحالی‌که بدنش در هوا می‌چرخید، به پهلو پرتاب شد و منقارش از درخت جدا شد.

او در‌حالی‌که به پرنده که داشت تعادل خود را به‌دست می‌آورد نگاه می‌کرد، اندیشید: «مثل این‌که می‌تونم در برابر جونورای انرژی رده پایین، بدون استفاده از صاعقه مخرب به عنوان حمله یا استفاده از هاله-اراده مبارزه کنم. اگه از هر دو مورد استفاده کنم، ممکنه حتی بتونم با یه جونور انرژی رده‌متوسط هم مبارزه کنم. البته، این پرنده‌هه باهوشه. موندم همه جونورای انرژی به اندازه این پرنده باهوشن یا نه؟»

گراویس منتظر شد تا پرنده دوباره حمله کند. پرنده از عنصر خود به روش‌های مبتکرانه‌ای استفاده می‌کرد و گراویس تا الان چیزهایی از آن یاد گرفته بود.

بزززت!

گراویس صدای صاعقه را از درخت شنید و سرش را برگرداند. با دیدن 20نفر با لباس‌های آبی مایل به سیاه که به همان روش او از درخت بالا می‌رفتند، چشم‌هایش ریز شد. درحالی‌که آن‌ها را تماشا می‌کرد آهی کشید. او فکر کرد: «می‌خواستم خوب باشم و به اون شاگردایی که نجات دادم ایمان داشته باشم اما حدس می‌زنم که این وضعیت تقصیر خودمه که بهشون رحم کردم.»

گراویس متوجه چیز دیگری شد و عصبانی شد. از بهشت یا شاگردها عصبانی نشد، بلکه از خودش عصبانی شد. «تنها جونور انرژی‌ای که پیدا کردم، تو قابل‌توجه ترین مکان تا کیلومترهای اطراف لونه داره. باید می‌فهمیدم که بهشت اون را فرستاده تا دوباره با شاگردهای گیلد صاعقه برخورد کنم.»

گراویس همیشه به توطئه های بهشت می‌اندیشید و واقعاً سعی می‌کرد گرفتار آنها نشود، اما نقشه‌های بهشت فوق‌العاده شوم بود. همیشه یک قدم جلوتر از او بود و هرچه برنامه‌ریزی می‌کرد، همیشه سوراخی در آن پیدا می‌کرد. او قرار بود چه کار کند؟ دیگه هیچ‌وقت با هیچ جانوری مبارزه نکند چون می‌توانستند توسط بهشت فرستاده شده باشند؟ او مجبور بود کمی ریسک کند. اگر او در تمام مدت محتاط می‌بود، پس باید از تک‌تک جانورهایی که می‌دید فاصله خود را حفظ می‌کرد. چطور قرار بود این‌گونه زندگی کند؟ برای همین اجتناب‌ناپذیر بود که او گرفتار برخی نقشه‌ها شود.

بهشت او را با فرصتی برای آزمایش قدرتش فریب داده بود و او، طعمه را مانند یک ماهی احمق گرفته بود. وقتی شاگردها را می‌دید که به شاخه می‌رسند، فکر ‌کرد: «مثل این‌که باید در مورد بهشت، بیش‌تر شکاک باشم. ولی اگه هیچ ریسکی نکنم، پس چطور می‌خوام قدرتم رو افزایش بدم؟»

«این قرار نیست صحنه قشنگی از آب دربیاد.»

کتاب‌های تصادفی