صاعقه تنها راه است
قسمت: 103
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 103 – صحبت
گراویس بیتعارف گفت: «مال من نیست. اون زنه برپاش کرد.»
او نیز حوصلهاش سر رفته بود و میخواست از فلرن اطلاعاتی بگیرد. شاید آن مرد بداند که آرایه چه مدت باقی خواهد ماند.
«اسکورا؟»
«اسمشو نمیدونم. زنی که تو سطح ششم بود.»
«اون اسکوراست. راستی، کجا هست؟»
«کشتمش.»
فلرن با چشمانی گشاد شده گفت: «چی؟ تو اسکورا رو کشتی؟»
گراویس بهسادگی پاسخ داد: «آره. این آرایه شکلگیری اونه.»
فلرن با هیجان و احترام گفت: «واو، این واقعاً تأثیرگذاره. میتونم احساس کنم که تو فقط تو سطح سوم هستی و یکی که تو سطح ششم بود رو کشتی. اگه با چشمای خودم مبارزه کردنت رو ندیده بودم، هرگز همچین چیزی رو باور نمیکردم. پسر، تو واقعاً یه ابرقدرتی.»
گراویس ابرویی بالا انداخت. رفتار فلرن از نظر او زیاد با عقل جور در نمیآمد. او با گیجی پرسید: «من همهی برادرات رو کشتم. نباید ازم متنفر باشی؟»
فلرن به کناری تف انداخت و رک جواب داد: «اگر در حین مبارزه مردن، پس خیلی ضعیفن. گیلد آتش فقط افراد قوی رو میپذیره و اگه میمیرن ثابت میکنن که در حد استاندارد نبودن! حتی میتونم بگم که بهمون کمک کردی تا افراد ضعیف رو ریشهکن کنیم.»
گراویس ابروهایش را در هم کشید. تمام شخصیت فلرن از نظر گراویس معنا نداشت. او پرسید: «این با عقل جور در نمیاد. بهشون اهمیت نمیدادی؟ نمیخوای انتقامشون رو بگیری؟ یعنی واقعاً هیچ غمی تو دلت نیست؟»
فلرن لبخندی زد و به آسمان نگاه کرد. او با خنده توضیح داد: «نه، حتی یه ذره هم نه. همه ما میخوایم به اوج برسیم و برای رسیدن بهش باید خودمون رو تو نبردهای مرگ و زندگی تعدیل کنیم. اگه درحین نبرد بمیریم، پس هرگز تقدیر ما این نبود که به اوج برسیم. من هم ممکنه بهزودی بمیرم و در آخرت به برادرانم بپیوندم. بعدش، همه ما میتونیم به خاطر بیفایده بودنمون بنوشیم.»
گراویس پرسید: «پس تو به اراده آزاد و تغییر سرنوشت اعتقاد نداری؟»
فلرن به تلخی خندید و گفت: «اراده آزاد چطوری میتونه تحت حکومت آسمان وجود داشته باشه؟ اگه بخواد ما رو بکشه، می تونه یه هیولای جادویی تو اوج بفرسته و همهی ما میمیریم. همهچیز دست آسمانه. اگه آسمان از ما ناراضی باشه، میمیریم. اگه ما رو تایید کنه، میتونیم در نقطهای صعود کنیم. من به برنامهی آسمان برای خودم اعتماد دارم.»
مهم نبود که گراویس چقدر به آن بیاندیشد. او نمیتوانست روند تفکر فلرن را درک کند. فلرن طوری رفتار میکرد که انگار زندگی برایش اهمیتی نداشت و مرگ یک شکست یا پایان نیست. او پرسید: «همه آدمای گیلد آتش مثل توئن؟»
فلرن توضیح داد: «بیشترشون. البته یه چند نفر هم داریم که از مرگ میترسن. زکی! اگه از مرگ میترسن، پس چطوری میتونن زندگیشون رو تو یه مبارزه واقعی بهخطر بندازن؟ اینا افکار یک آدم ضعیفه!»
گراویس آهی کشید و گفت: «سر این یکی باهات موافق نیستم. وقتی مبارزه میکنم برای جونم میترسم. اگه بمیرم دیگه نمیتونم خانوادهام رو ببینم و همهی افرادی که وقت و ثروتشون رو فدای من کردن رو ناامید میکنم. اگه از مرگ نمیترسیدم، نمیتونستم تمام پتانسیلم رو تو یه مبارزه به نمایش بذارم. اگه من برای هیچی مبارزه کنم، باخت، مشکلی ایجاد نمیکنه، که باعث میشه اراده و قصد جنگی من کند شه. ترس از دست دادن چیزی، منو تو مبارزه بهجلو هل میده و میتونم از خودم جلو بزنم.»
حالا نوبت فلرن بود که گیج شود. او پرسید: «اگه میترسی زندگیت رو از دست بدی، پس چرا تهذیب میکنی؟ اگه برای زندگیت ارزش قائلی، چرا فقط دست برنمیداری و با خانوادهات زندگی نمیکنی؟»
گراویس به افق، نگاه و غروب را تماشا کرد. از این ارتفاع، غروب خورشید بسیار زیبا بهنظر میرسید. لایهای از ابرها نزدیک به گراویس بودند و زاویهی متفاوت باعث میشد کل جنگل در نوری متفاوت بدرخشد. گراویس میتوانست ترکیبی از سایههای بلند و نور را ببیند که به درختان برخورد میکند.
او پس از مدتی گفت: «چون میخوام آزاد باشم. اگه قوی نشم، همیشه زیر سلطه آسمان میمونم. قبلاً از من استفاده کرده و من هرگز نمیخوام این اتفاق، دوباره بیفته. من فقط در صورتی میتونم بدون حسرت زندگی کنم که از آسمان قویتر بشم. خب، حدس میزنم زندگی بدون پشیمونی برای من غیرممکنه، چون کاری انجام دادهم که عمیقاً ازش پشیمونم.»
فلرن ابرویی بالا انداخت و با گیجی محض پرسید: «تو میخوای از آسمان قویتر بشی؟ مگه تو آسمانزاده نیستی؟»
گراویس سرش را تکان داد و اعتراف کرد: «من یه خونواده دارم و آسمان دشمن منه. من آسمانزاده نیستم.»
فلرن به آسمان نگاه کرد و پس از چند ثانیه سکوت گفت: «آسمان دشمنته، ها؟ هیچوقت به قویتر شدن از آسمان یا حتی مبارزه باهاش فکر نکرده بودم. این یه هدف متعالیه. من تو رو بهخاطرش تحسین میکنم. راستی، دقیقاً چی شد که تو رو تو این موقعیت قرار داد؟»
گراویس بههرحال باید منتظر میماند تا آرایه از کار بیافتد، بنابراین او به فلرن گفت که در گیلد صاعقه چه اتفاقی افتاده است. وقتی گراویس در مورد جیمی به فلرن گفت، بهطرزی باورنکردنی عصبانی شد و همهچیز را از طریق دندانهای بههم فشرده روایت کرد. وقتی او به فلرن در مورد چگونگی کشتن گورن گفت، تقریباً اشک در چشمانش ظاهر شد. سعی کرد غم را سرکوب کند، اما صحبت کردن در مورد آن، دوباره زخم کهنه را باز کرد.
البته، گراویس در مورد صاعقهی منحصربهفرد، هاله-اراده یا همگامی عنصری به او چیزی نگفت. این رازهایی بود که او نمیتوانست به کسی بگوید. هر یک از آن اسرار میتوانست او را دشمن فرقه آسمان کند، و او هنوز نمیتوانست دشمن آنها شود. او ابتدا باید قدرت کافی کسب میکرد.
فلرن آهی کشید و گفت: «پسر، این واقعاً مزخرفه. حتی نمیتونم حس گناه کشتن کسی که بهت نزدیکه رو تصور کنم، حتی اگه تصادفی باشه. تو واقعاً تو شرایط سختی هستی. کشتن افراد گیلد صاعقه فقط باعث میشه احساس گناه بیشتری کنی، درحالیکه درعینحال نمیتونی زندگیت رو رها کنی. از نظر من، مهم نیست که چی کار کنی. در هر صورت تلخ و غمانگیزه.»
فلرن دوباره آهی کشید و ادامه داد: «پسر، با وجود اینکه تو یه استعداد تابهحال دیده نشدهای و میتونی افراد سه قلمرو کوچک بالاتر از خودت رو بکشی، بازم نمیخوام جات باشم.»
گراویس بازوهایش را روی زانوهایش گذاشت و به افق نگاه کرد، جایی که فقط میتوانست آخرین پرتوهای روز را ببیند. گراویس زمزمه کرد: «میدونم. من هیچ راه خوبی برای خروج از این وضعیت نمیبینم. من فقط زمانی میتونم برای فرقهی صاعقه جبران کنم که به قدرت همتراز خودشون برسم. بااینحال، در راه رسیدن به اونجا، باید شاگردای بیشتری رو بکشم.»
گراویس به آسمان تاریک نگاه کرد و ادامه داد: «حداقل من یک هدف دارم. راه رسیدن به هدف، پر از حسرت و درده، اما وقتی بالاخره بهش برسم، میتونم همهچیز رو حل کنم. من میتونم به فرقه صاعقه هر چیزی رو که نیاز دارن بدم و میتونم اونا رو قویترین فرقه توی این جهان کنم. من فقط میتونم تاوان گورن و همه شاگردان مرده رو با تبدیل فرقه صاعقه به قویترین فرقه تاریخ جبران کنم.»
فلرن نیز آهی کشید و گفت: «این یک هدف عالیه و احتمالاً تنها کاریه که میتونی برای رفع بخشی از احساس گناهت انجام بدی. ولی فکر نکنم بتونی کلشو از بین ببری. یکم از این احساس، احتمالاً برای همیشه با تو میمونه. مرد، من واقعاً نمیخوام جات باشم.»
گراویس پس از اینکه کولهبار مشکلات خود را با فلرن تقسیم کرد، احساس بسیار بهتری داشت، بااینحال، آیا او مانند یک دوست به فلرن نگاه میکرد؟ قطعاً نه! بدون آرایه، گراویس احتمالاً میمرد. فلرن او را میکشت، و تمام این وضعیت اتفاق نمیافتد. گراویس نمیتوانست کسی را بهخاطر تلاش برای کشتن او ببخشد، فقط به این دلیل که گفتگوی دلپذیری داشتند. زندگیش در برابر همچین چیزی خیلی مهم بود.
اما گراویس همچنین تصمیم گرفت مستقیماً او را نکشد. او به فلرن نگاه کرد. وقتی گراویس شروعبه اشتراک گذاشتن مشکلات خود با او کرد، همه شانس کارمایی، فلرن را ترک کرده بود. اگر فلرن آنقدر به آسمان اعتقاد داشت، میتوانست برای آن بمیرد.
گراویس پرسید: «چقدر طول میکشه این آرایه غیرفعال شه؟»
فلرن توضیح داد: «این باید آرایه شکلدهنده حفاظت در صورت وقوع یک فاجعه باشه. منم یکی دارم! برای دوازده ساعت فعال میمونه، پس باید 6ساعت دیگه ناپدید شه.»
گراویس و فلرن چند ساعت بیشتر صحبت کردند تااینکه...
سووووش!
ناگهان یک باد کاملاً آخرالزمانی از ناکجاآباد آمد و فلرن را تکهتکه کرد. گراویس متعجب نشد و به آسمان نگاه کرد. در آن، او میتوانست یک پرنده غولپیکر با طول بالهای نزدیک به 100متر را ببیند. گراویس مطمئن بود که یک این جانور جادویی ردهبالا است.
گراویس، همچنین میتوانست پرنده باد قبلی را ببیند که در اطراف او پرواز میکرد. این دو پرنده ساختار یکسان و پرهای یکسانی داشتند. پرنده بزرگ، احتمالاً والد پرنده کوچک بود.
پرنده بزرگ با نفرت به گراویس نگاه کرد و گراویس نیز بهاو نگاه کرد.
کتابهای تصادفی


