صاعقه تنها راه است
قسمت: 111
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 111 – اسکای
گراویس به یاد خاطرهای از دنیای وطنش و تمام اتفاقاتی که در آن زمان رخ داده بود افتاد. این مبارزه او را بهیاد گذشته میانداخت و او میخواست از لحظه به لحظه آن لذت ببرد. در آن زمان روزگار سادهتر و تنها چیزی که باید به آن فکر میکرد قویتر شدن بود. هیچ احساس گناه یا حقهای وجود نداشت، فقط یک هدف برای افزایش قدرتش بود.
اسکای درحالیکه با هیجان در اطراف گراویس پرواز میکرد جیغ میکشید. پرنده والد از آنجا دور شده بود و بهسمت لانه خود پرواز میکرد.
با فریاد اسکای، گراویس از خیالاتاش خارج شد و فقط لبخند تلخی زد. او لبخندزنان با خودش گفت: «فکر کردن به گذشته بیمعنیه. درحالحاضر من تو سفرم برای قویتر شدنم و باید سرسخت بمونم. نمیتونم فقط بهاین خاطر که تو گذشته وضعیت آسونتر بود لنگ بزنم. اگه الان هم مثل اون موقع آسون بود، ارادهام انقدر معتدل نمیشد.»
گراویس کمی میان وسایل سیلویو گشت و حدود 30سنگ انرژی پیدا کرد و فقط با دیدنش نتوانست اخم نکند. البتهکه دشمن قدرتمندی که کشته بود ثروت زیادی نداشت. چه انتظار دیگری داشت؟ اجساد شاگردان دیگر احتمالاً کاملاً خورده شده بودند، و آنها حتی توسط خودش کشته نشده بودند. همانطور که پرنده والد این جسد را برای او گذاشته بود، گراویس نیز اجساد دیگر را برای او رها کرد.
تنها وسیله قابلتوجه، سلاح سیلویو بود. گراویس آن را در دست گرفت و سنگینی آن را حس کرد. لبخند تلخی زد: «این احتمالا از مال من بهتره.»
او درحالیکه آن را روی پشتش میگذاشت گفت: «ولی متأسفانه من از نیزه استفاده نمیکنم.»
مطمئناً بعدا میتوانست آن را بفروشد.
پرنده والد از بالای درخت فریاد زد و اسکای بهسرعت بهسمتش رفت. گراویس کار دیگری برای انجام دادن نداشت پس دنبالش کرد. گراویس از درخت بالا رفت و اجساد را داخل آرایه شکلگیری دید، از اینکه هنوز خورده نشده بودند تعجب کرد. همچنین آنها بهطرز شگفتانگیزی هنوز یک تکه بودند. گراویس نمیدانست پرنده والد چگونه این کار را کرده است، اما مطمئناً دلیلی برایش داشت.
گراویس فراموش کرده بود که پرنده مادر نمیتواند اجساد را بازیابی کند زیرا آنها هنوز در آرایه شکلگیری بودند. گراویس با قصد خارج کردن اجساد از آرایه، آنها را برداشت. آنها را بالای درخت برد و جلوی پرنده مادر پرتاب کرد. او به وسایل آنها دست نمیزد. آنها غنیمت او نبودند. گراویس همچنین نمیتوانست این احتمال را که سلاحهای انرژی و سنگهای انرژی برای جانوران مفید هستند را نادیده بگیرد.
پرنده والد به اجساد نگاه کرد و اسکای را که در کنارش بود تکان داد. اسکای هیجانزده شد و اجساد را با خوشحالی بلعید. گراویس از این منظره ناراحت نشد، این فقط طبیعت بود. همانطور که انسانها جانوران را میخورند، جانوران نیز انسانها را میخورند. هیچ ایرادی نداشت.
همچنان گراویس دید که اسکای چگونه کیسههای سنگهای انرژی میبلعد، و حالا میتوانست مطمئن باشد که سنگها برای جانوران مفید هستند. درحالیکه اسکای درحال بلعیدن اجساد بود، پرنده والد به دوردستها نگاه کرد. گراویس مطمئن نبود که میتواند حالوهوای آن را درست قضاوت کند یا نه، اما بهنظر میآمد که پرنده والد دارد به چیزی فکر میکند.
گراویس با دیدن آن، به فکر موقعیت فعلیاش افتاد. گیلد صاعقه اینبار 3نفر در سطح هشتم و 1نفر در سطح هفتم را فرستاده بود. آنها دستِپٌر آمده بودند و موقعیت دقیق او را میدانستند. گراویس حدس میزد که احتمالاً یک نفر از آخرین مبارزه زنده مانده و آنها را خبردار کرده است. آمادگی آنها بیشازحد کامل بود.
اگر متوجه میشدند که این شاگردان نیز برنمیگردند، موج بعدی احتمالاً شامل چندین نفر در سطح نهم جمعآوری انرژی یا حتی شاید فردی در قلمرو شکلگیری روح باشد. حتی با وجود کمک پرنده، گراویس نمیتوانست از آن جان سالم بهدر ببرد.
وقتی شاگردان به قلمرو شکلدهی روح میرسند به قاره مرکزی میروند و گراویس این را میدانست. بنابراین، کشتن 3نفر در سطح هشتم جمعآوری انرژی احتمالاً ضربهی بزرگی به قدرت کلی گیلد صاعقه در قارهی بیرونی بود.
آنها نمیگذاشتند که این کارش بیجواب بماند و گراویس میدانست که نمیتواند اینجا بماند. موج بعدی بر آنها غلبه خواهد کرد و احتمالاً هرچیزی که در اطرف قلمرو جمعآوری انرژی بود نابود میشد، از جمله جانوران.
پرنده والد شاید به اندازه گراویس باهوش نباشد، اما دیده بود که چگونه دشمنان جدیدی ظاهر میشوند و از دشمنان قبلی قویتر هستند. از قبل احساس آشفتگی کرده و تصمیم گرفته بود درخت را ترک کند. با اینحال، هنوز تصمیم دیگری وجود داشت که در مورد آن مطمئن نبود…
وقتی اسکای خوردن اجساد را تمام کرد، از شدت هیجان شروع به جیغ زدن کرد. پس از آن، خود را با بالهایش پوشاند و بدنش شروع به لرزیدن کرد. گراویس میتوانست انرژیِ هسته آن را ببیند که در اطراف بدنش پخش و وحشیانه جذب میشد.
گراویس نتیجه گرفت: «داره پیشرفت میکنه!» و هیجانزده مشغول تماشا شد. سنگهای انرژی و اجساد قدرتمند بهطرزی باورنکردنی برای جانوران نیروبخش بودند، و به اسکای اجازه دادند تا به مرحله یک هیولای انرژی رده متوسط پیش برود.
بدن آن شروع به رشد کرد و این روند حدود 1ساعت طول کشید. پس از 1ساعت، طول بالهای آن از 30متر به حدود 60متر افزایش یافته بود. اسکای هنوز هم همان شکلی بود، اما اندازه آن بهشدت افزایش یافته بود.
اسکای هیجانزده فریاد زد و با خوشحالی قدرتش را به دنیا اعلام کرد. فریاد همچنین بدن گراویس را کمی لرزاند، امّا به اندازه والدش قوی نبود. با اینحال، گراویس با قضاوت از روی فریاد میتوانست بگوید که احتمالاً اسکای اکنون از او قدرتمندتر است.
بدن آن قطعا قویتر از سیلویو یا گراویس بود و با بدن قویتر نیز سرعت بیشتری بهوجود میآمد و این بدون احتساب عنصر باد بود. گراویس حدس زد که اگر آنها تا سر حد مرگ بجنگند شانس کمی در برابر آن خواهد داشت. در یک مبارزه تمرینی، گراویس نمیتوانست تمام قدرت خود را نشان دهد زیرا استفاده از حملات خیلی قدرتمند بر کنترل او تأثیر میگذاشت.
گراویس صدای برخورد اشیا فلزی به یکدیگر را شنید و بهسمت صدا چرخید. پرنده والد اسلحههای باقیمانده را بهسمت گراویس هل داده بود و نشان داد که او میتواند آنها را داشته باشد. ظاهراً سلاحهای انرژی برای جانوران مفید نبودند. گراویس به پرنده لبخند زد و آنها را بلند کرد.
دو نیزه و یک شمشیر بودند. بهنظر میرسید که همگی کیفیت نیزه سیلویو داشته باشند و گراویس آنها را نیز بهپشت خود بست. او با شوخی شکایت کرد: «حمل این همهچیز آزاردهندهست، ولی ارزش زیادی داره. خب، من فقط باید به قلمرو شکلگیری روح برسم. بعدش میتونم همه این خرتوپرتا رو تو فضای روحیم بذارم.»
گراویس ایستاد و چند پرش انجام داد. سلاحهای انرژی سنگین بودند و سرعت گراویس کمی کاهش یافت. انعطافپذیری او نیز در زیر وزن زیاد دچار مشکل میشد، اما اگر میتوانست آنها را بفروشد ارزشش را داشت. در بدترین حالت، او میتوانست اسلحهها را دور بیندازد.
پرنده والد دوباره فریاد زد و اسکای بهسمتش برگشت. سپس مادر با صداهای مختلف شروع به غارغار کردن کرد و با یکی از بالهای خود به گراویس اشاره کرد. گراویس مطمئن نبود چه میگوید، اما میتوانست حدس بزند، و نمیدانست که باید در مورد آن چه احساسی داشته باشد.
پس از مدتی، اسکای، آشکارا در فکر به زمین نگاه کرد. چند ثانیه بعد، به مادر خود نگاه کرد و گراویس توانست صدایی مثبت را بشنود. سپس دو پرنده بهسمت گراویس چرخیدند و والد با یکی از بالهای خود اسکای را بهسمت گراویس هل داد. اسکای نزدیکتر رفت و سرش را بهسمت گراویس دراز کرد.
گراویس لبخندی زد و تمام تردیدهای قبلیاش از بین رفت. شروع کرد به درهم ریختن پرهایش و پوستش را خاراند. اسکای از این کار خوشش آمد و چند خرخر آرام از لذت آزاد کرد. گراویس متوجه نشد که چهرهاش همان لبخند معصومانهای را دارد که وقتی با استلا بازی میکرد داشت. تمام نگرانیهایش ناپدید شد و گراویس نتوانست درحالیکه اشک از صورتش جاری بود جلوی لبخند زدن خود را بگیرد.
او دیگر تنها نبود.
کتابهای تصادفی

