معشوق ارواح
قسمت: 28
سرش را چرخاند و به کابیلا نگاه کرد.
- گفتم چرا یهو احساس سبکی و راحتی میکنم، پس دارم میمیرم.
دستش را جلو برد تا صورت او را لمس کند.
- من رو به خاطر خودخواهیم ببخش. متاسفم که نتونستم جوری که لایقش هستی، پیشت باشم.
دستش را عقب کشید و گفت:
- لطفا پنجره و باز کن، نمیخوام به کسی یا چیزی آسیب بزنم.
روح گیاه سری تکان داد و رشتهای از لباسش جدا کرد. آن را به سمت پنجره حرکت داد. رشته تبدیل به شاخهی جوانی شد و با فشار پنجره را باز کرد. نیبیل ایستاد و تلوتلو خوران جلوی پنجره رفت. دستش را به بیرون دراز کرد و گفت:
- سرینام، به خاطر من، شوهرت عمر کوتاهی داره و تو عمری کوتاهتر از اون. پس از لحظهلحظه زندگیای که داری استفاده کن تا وقتی به آخرش رسیدی، قلبت مثل من پر از پشیمونی نباشه.
کابیلا دوید تا او را برای آخرین بار در آغو+ش بگیرد اما نیبیل از هم پاشید و در هوا پخش شد. دست کابیلا هوا را چنگ زد و متوقف شد.
- نیبیل...
فریادی زد و ناپدید شد. فقط ردی از گیاهان به جا گذاشت که در محل به زمین افتادن اشکهایش روییده و خشک شده بودند. سرینام مبهوت به پنجره خیره شده بود و نمیدانست چکار کند. هضم حرفهای آن دو برایش سخت بود. مراورید را در دستش فشرد و اجازه داد اشکهایش جاری شود. اشکهایی که نمیدانست از روی ترس است یا غم، شاید هم از شدت خشم به گریه افتاده بود.
کمی بعد در باز شد و آتابین با فرزندش در آغو+ش، داخل کلبه شد. با دیدن صورت خیس از اشک همسرش، سمت او رفت و سرش را بو+سید.
- قربونت برم، چرا گریه میکنی؟
سرینام دست دراز کرد و کودکش را گرفت. سرش را تکان داد و گفت:
- چیزی نیست. فقط همه چیز اونقدر شوکه کننده و سریع اتفاق افتاد که الان نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم.
سپس لباسش را باز و تلاش کرد تا به نوزادش شیر دهد. آتابین دوباره او را بو+سید و جواب داد:
- دیگه همه چیز تموم شد. همه رفتن خونههاشون و شمن قراره یه طلسم طول عمر برای بچهمون بسازه.
با دیدن تلاش سرینام، لبخندی زد و گفت:
- باید برم مادرت رو بیارم. یکی باید بهت کمک کنه.
ایستاد که برود اما سرینام مچش را گرفت و زمزمه کرد:
- نرو. اون خودش میاد، پس فعلا تنهام نذار.
آتابین خندید و سرش را به تایید تکان داد. همسرش به خاطر اتفاقات پیش آمده ترسیده بود و حالا پیش از هر زمانی به او نیاز داشت. کنارش نشست و او را در آغ+وش کشید و به شیر خوردن کودکشان نگاه کرد.
***
ساعتی بعد از رفتنش از کلبه، با یادآوری نشان شمن، به قبیله برگشت و به دنبال آیسین گشت. نشانههایی که نیبیل داده بود، دقیق بودند، پس پیدا کردنش زمان زیادی نبرد. نشان را روی او قرار داد و آنجا را ترک کرد. کابیلا دیگر هیچوقت، جز روز ارواح هر سال، به زمین نیامد و نشانهگذاری هیچ انسانی را به عهده نگرفت.
***
لایسن به دستور نیبیل طلسمی برای کودک تاره متولد شده ساخت و آن را روی بازویش بست. وقتی کسی متوجه نبود، سرینام مروارید نیبیل را کنار طلسم شمن قرار داد.
روز بعد، لایسن، شمن بعدی را ملاقات کرد. او را به کلبهاش برد و شروع به آموزشش کرد. کشاورزی متعصب به نام آیسین که وقتی نشان شمن را روی بازویش دید، با خوشحالی زن باردار و کودک نو پایش را رها کرد و به کلبه شمن رفت.
نیبیل میان دستوراتش، حقایقی را هم برای لایسن فاش کرد تا او از کودک دو رگهاش محافظت کند. این اطلاعات در طی چند ماه آینده برای لایسن آشکار شدند. او برگهها و مدارک درون کلبه را دقیق بررسی کرد و مطمئن شد چیزی که در ذهنش جریان دارد درست است. سپس نامهای برای شاگردش نوشت و آن را درون کمدی گذاشت. امیدوار بود بعد از مرگش، آیسین نامه را پیدا کرده و بخواند. بعد از آن در کنار آموزشهای معمول شمنی، آنچه را که از روح باد آموخته بود، به آیسین یاد داد.
دو سال بعد، شب قبل از روز ارواح، لایسن مرد. جسدش را روی هیزمهای درون قایق عروس ارواح گذاشتند تا همراه او بسوزد.
سرینام و آتابین با هم زندگی خوبی را گذراندند. روزهای بسیاری به اصرار سرینام به صخره مشرف به دریا میرفتند و به افق خیره میشدند. هر بار آتابین از او میپرسید:
- چرا اینجا؟
با صورت خندان همسرش مواجه میشد که جواب میداد:
- اینجا باد آزادتر از همه جا میوزه. میخوام باد رو بهتر احساس کنم.
آتابین میدید که چگونه معشوقش جلوی چشمانش تحلیل میرود، او کاری نمیتواند برایش بکند. حتی درمانگر قبیله هم از یافتن علت بیماری سرینام ناتوان بود. ناتوانی درمانگر، دیگران و خودش برای بهبود حال جانش او را به خشم میآورد اما دیدن لبخند گرمش او را آرام میکرد.
- میدونم هر روز مرگم نزدیکتر میشه اما پشیمون نیستم. بودن کنار تو و پسرمون برای من بهترین داروئه.
میگفت و قلب آتابین را به آتش میکشید. مگر نمیدانست تپش قلبش به گرمای نگاه او متصل است که اینگونه از مرگش صحبت میکرد.
- معذرت میخوام که زود ترکت میکنم اما بهم قول بده، به خاطر نبود من با پسرمون تندی نکنی. همیشه باهاش مهربون باش.
قول میداد و هر بار جانش از بدنش خارج میشد. چهارسال پس از تولد سایوان، حال سرینام بدتر از همیشه شد. دست آتابین را گرفت و گفت:
- من تا غروب زنده نمیمونم. باید مدتها قبل بهت میگفتم اما نتونستم. تو هم به بیماریای که من رو از پا درآورده مبتلایی. فقط شدت بیماری تو کمتره.
- تو... تو میدونستی چه مرضی داری و چیزی نگفتی؟
سرینام نفس عمیقی کشید و لب زد:
- من رو ببخش که تا الان چیزی نگفتم. حتی اگه میگفتم هم چیزی فرق نمیکرد.
چشمانش را بست و چند نفس سریع کشید.
- چون این بیماری درمانی نداره. فقط بهت گفتم که بدونی تو هم فرصت زیادی نداری. نمیدونم چند سال اما میدونم کمتر از بیستسال فرصت داری.
- چرا الان بهم گفتی؟
سرینام به سختی صحبت میکرد و بین هر چند کلمهاش نفس تازه میکرد.
- تا بدونی این بیماری رو از من گرفتی و اگه ازدواج کنی، به همسرت و فرزند احتمالیتون منتقل میشه.
کتابهای تصادفی


