فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ارباب دوم ما

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت سوم از خانه نرفتم ،خودم هم نمی دانستم چرا نرفتم. شاید به خاطر اشک‌های خانم یانگ وقتی در مورد ارباب دوم پرسیدم بود. کمی که گذشت، همه رفتند - نه تنها خدمتکاران، بلکه اعضای زن خانواده نیز به خانه‌های مادری خود بازگشتند. خانم یانگ چند دوشیزه را برداشت و رفت قبل از رفتن به من گفت، "لطفا مراقب اینجا با‌ش کمی که بگذره ارباب دوم برمی گرده" اما ارباب اول نرفت او گفت که خانواده یانگ‌ایی که ارباب ارشد به جا گذاشته نمی‌تواند اینگونه فرو بریزد. او به همسرش گفت که فعلا نزد خانواده‌اش بازگردد و اینکه بعدا به دنبالش خواهد آمد. من شخصاً فکر می‌کردم این را فقط برای دلداری همسرش گفت. از خدمتکاران فقط سه نفر باقی ماندند - من، ننه جان فنگ و خدمتکار ارباب اول حتی همسر ارباب اول هم رفته بود. خدمتکار ارباب اول، یوان شنگ نام داشت. یک روز که مشغول انجام کارهای خانه بودیم از من پرسید :چرا ماندم؟ و من جوابی ندادم. از او پرسیدم چرا مانده، او گفت که مدیون ارباب اول است و نمی تواند ناسپاس باشد. سپس از من پرسید که آیا می‌مانده ام چون به ارباب دوم مدیون هستم؟ آن موقع فقط خندیدم نه اینکه بگویم قدردان‌اش هستم اما ارباب دوم، اگر بحث انتقام جویی‌ایی نبود، نسبت به من خیلی خوب بود. اما این را نگفتم، زیرا اگر می‌گفتم باید برای توضیح دادن دلیلم انرژی صرف می‌کرد، پس گفتم" بله، ارباب دوم لطف بزرگی به من کرده و نمی‌تونم ناسپاس باشم" یوان شنگ بعد از شنیدن این حرف من را کنار کشید و با صدایی آرام گفت: "تو هم یه خدمتکار وفاداری از حالا، تو از ارباب دوم مراقبت می‌کنی" مکث کردم، این کلمات را نمیشد راحت بیان کرد، پس پرسیدم:"چرا؟" حالت چهره ی یوان شنگ خوب نبود، اما جواب داد: "گروه سفر به مشکل برخورده بودن، مگه نه؟ اون موقع فقط محمول‌ های امپراطور را به تأخیر نخورد، اونا با دشمن هم روبه رو شده بودن" از او پرسیدم:" چه دشمنی؟" یوان شنگ گفت: "کسی چه می‌دونه! وقتی یه تجارت رونق می‌گیره، دشمن هم زیاد پیدا میکنه. یکی با دیدن اینکه خانواد یانگ دارن قدرتشونو از دست میدن، توی راه بازگشت ازشون سرقت کرد، ارباب ارشد حتی فرصت نکرد و آه" فقط آه نکش. دوباره پرسیدم: "پس ارباب دومِ مون چی؟" یوان شنگ پاسخ داد: "ارباب دوم تونست فرار کنه، ولی" واقعاً می خواستم به او سیلی بزنم: "چی شد؟" یوان شنگ گفت:"شنیدم فلج شده" کل آن روز را گیج بودم یوان شنگ گفت پاهای استاد دوم به شدت آسیب دیده است. او کمی بهبود یافته بود و در راه بازگشت به هانگژو بود . شروع به محاسبه کردم، آسیب عمیق، چقدر جدی است؟در حد شکسته شده؟ لنگ زدن؟ در آن زمان خیلی عمیق به آن فکر نکردم فقط فکر می‌کردم که اگر پاهایش زخمی شود، بعد از دراز کشیدن روی تخت بهبود می یابد . با دانستن خلق و خوی ارباب دوم، می‌خواستم بدانم این بار چند لگد را باید تحمل کنم. خوب، هنوز عمیقاً امیدوار بودم که ارباب دوم به سرعت بهبود یابد. معلوم شد که خیلی ساده لوح بودم. روزی که ارباب دوم برگشت، داشتم در را باز میکردم. راستش اصلا نتوانستم او را بشناسم. یک گاری بود که توسط گاو کشیده می‌شد. یک سوارکار پنجاه ساله با لباس‌های کهنه آن را هدایت میکرد. فکر کردم گداست و گفتم: "آقا، باید به جای دیگری بروید، ما فعلا غذا نداریم" پیرمرد دستش را تکان داد و به پشت اشاره کرد. با لهجه‌ی غلیظ خارجی گفت: "این رو فرستادم اینجا باید دو تا تِل(واحد پول) بهم بدی" به پشت سرش نگاه کردم و دیدم گاری با کاه برنج پوشیده شده، برای لحظه‌ای فکر کردم قسمتی از لباسی را داخلش دیدم، رفتم جلو و گفتم: "این چیه، کی شما رو فرستاده؟" فکر می‌کردم جنس می فروشد، می‌خواستم او را دور کنم تا اینکه شخصی که بهپشت دراز کشیده بود را دیدم، چند لحظه خشک شدم و سپس با لکنت گفتم: "دودوم دوم دوم اَ ارباب؟" نمی‌دانستم ارباب دوم بیدار است یا نه. چشمانش کاملا باز بود اما اصلا تکان نمی خورد پلک نمی زد. زنده بودنش واقعا واقعه ی خوبی بود. موهایش کاملا به هم ریخته بود و صورتش آنقدر چروکیده شده بود که زیبایی‌اش را از دست داده بود. لایه ضخیمی از چمن بدنش را پوشانده بود .وقتی دیدم مرا نادیده می گیرد، تردید کردم که آیا باید برای حمل کردنش کمکش کنم یا نه اما پیرمرد گلایه کرد: "خانم، باید سرعتت رو کم کنی! نمیخوای بکشیش که" ناراحت شدم- او فرد کاملا سالمی‌ست، چگونه می‌توانم او را بکشم. اما وقتی لایه علف را برداشتم، بلافاصله منظور حرف پیرمرد را فهمید. خودم را آرام کردم و به حیاط رفتم تا از یوان شنگ کمک بگیرم .در هنگام حمل ارباب دوم به خانه، او در تمام طول راه کاملاً بی حالت بود. معلوم نبود که انسانی واقعیست یا نه. بعد از اینکه ارباب را آوردیم، یوان شنگ پول را به پیرمرد داد. غروب، ارباب اول بازگشت و وقتی ارباب دوم را دید بلافاصله اشک‌هایش جاری شد .او به سمت بالین ارباب دوم افتاد و گریه کرد: "برادر کوچولوم، برادر کوچولوم" در واقع، واقعاً می خواستم به او یادآوری کنم که ابتدا باید دکتر بیاوریم، اما با دیدن گریه‌ی از شدت ناامیدی‌ا‌ش، دهانم را باز نکردم . در مقایسه با ارباب اول، ارباب دوم بسیار آرامتر بود. به سقف خیره شده بود، بدون نشانه‌ای از اشک، چهره‌اش هیچ حالتی نداشت. دم در منتظر ماندم و از شکاف در به ارباب دوم نگاه کردم . آیا این همان ارباب دوم ماست؟ بالاخره فهمیدم که جدی بودن یوان شنگ چه معنایی داشت. قبلاً فکر می کردم ارباب دوم می تواند بهبود یابد ،اکنون با دیدن جسم ارباب، فقط می‌توانم فکر کنم که خیلی ساده لوح بودم. ارباب دوم فلج بود، به شدت فلج. چطور بگویم - هیبت ارباب نصف شده بود، دو پایش رفته بود. سمت چپ بدنش کمی قوی تر از سمت راست بود، نیمی از پای چپ مانده بود، اما پای راست کاملاً از بین رفته بود. قبلاً باید سرم را بالا می گرفتم تا به ارباب دوم نگاه کنم، اما حالا او تا سینه‌ام می‌رسید. کمی که گذشت، ارباب اول بالاخره به یاد آورد که برای ارباب دوم دکتر بیاورد.

کتاب‌های تصادفی