ارباب دوم ما
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت چهارم
حالا که خانواده یانگ به هم ریخته بود، نمیتوانستیم یک دکتر خوب بیاوریم. دکتری ساده برای ارباب آمد.
برای رسیدن به جراحات، ارباب دوم هیچ پوششی برای نیمه پایین بدنش نداشت. آن مرد به ارباب اول گفت که زندگیارباب دوم برگشته و باید از او مراقبت ویژهای کند.
پس از مرخص شدن دکتر، ارباب اول به خانه برگشت تا خبر را به ارباب دوم بگوید، اما ارباب دوم کاملاً آن را نادیده گرفت.
پس از چند روز، قبل از اینکه ارباب اول بتواند ارباب دوم را به صحبت وا دارد، مجبور شد برای انجام کاری بیرون از شهر برود .قبل از رفتن به من گفت که مراقب ارباب دوم باشم، و اینکه او دو ماه دیگر برمیگردد.
ارباب اول، یوان شنگ را با خود برد و فقط من و ارباب دوم باقی ماندیم. اوه، و ننه جان فنگ! اما ننه فنگ تمام روز صحبت نمی کرد، بنابراین تقریباً او را فراموش کردم.
فرمان ارباب اول را قبول کرده بودم - در واقع حتی اگر او به من دستور نداده بود، همچنان از ارباب دوم مراقبت میکردم.
چه کسی از من خواسته بود بمانم؟ روزهای قبل، یوان شنگ از ارباب دوم مراقبت کرده بود. روز اول که وارد اتاق شدم، بوی پوسیدگی کل اتاق را گرفته بود.
پنجرهها را باز کردم و به ارباب دوم که روی تخت دراز کشیده بود توضیح دادم:
"برای اینکه باد وارد بشه"
اما البته که ارباب دوم مرا نادیده گرفت. سپس غذای ارباب را دادم. او مثل یک انسان مصنوعی بود که دهانش را باز و بسته می کرد و نمیدانست چشمانش به کجا باید نگاه کنند .تا اینکه شب که داروها را در اتاق آوردم به ارباب گفتم:
"ارباب، حالا کمکتون می کنم دَواتون رو عوض کنید"
بالاخره واکنشی نشان داد. چشمان ارباب شروع به حرکت کرد و به سمت من چرخید. رفتم جلو و میخواستم پتویش را جابجا کنم، اما قبل از اینکه بتوانم حرکت دیگری انجام دهم، با صدای آهستهای گفت: "برو"
در واقع، حدس می زدم این را بگوید اما برای تبدیل شدن به چیزی که یوان شنگ آن را یک خدمتکار وفادار میتواند، نمیتوانستم آنجا را ترک کنم. ابروهایم را پایین انداختم و به آرامی گفتم:
"ارباب، دَوای جراحات باید عوض بشه ممکنه دردناک باشه، لطفا تحمل کنید"
سپس پتو را برداشتم. بوی بد گوشت گندیده به مشامم رسید .یوانگ شنگ اصلا نمی دانست چگونه از مردم مراقبت کن. دارو را نگه داشتم و تمام تلاشم را به کار بردم تا آن را آرام و نرم روی جراحات ارباب دوم بمالم.
قبل از اینکه دَوا پوستش را لمس کند، دیدم که پای ارباب حرکت کرد و سپس، من توسط یک نیروی قوی عقب رانده شدم.
افتادم و دارو پخش شد دستان ارباب خیلی بلند بود. سرم را بلند کردم و دیدم که موهای ارباب به هم ریخته است و جفت چشمهایش مانند یک جانور وحشی به صورت مرگباری به من خیره شده است:
"گفتم برو"
آیا رفتم؟ البته که نه. من کاملاً متوجه بودم که خلق و خوی ارباب دوم چقدر وحشیانه است، بالاخره سالها کیسهی تخلیهی خشم او بود. خیلی دلم می خواست بگویم که این ضربه حتی دردناک هم نبود، لگدهایی که قبلا به من زده بودید خیلی قوی تر بود و بعد ناگهان متوجه شدم، آیا دیگر از ارباب دوم نمیترسم، چون او دیگر نمی توانست مرا لگد بزند؟
همانطور که در این مورد فکر می کردم، دوباره دارو را آماده کردم و به بالین ارباب دوم برگشتم. عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.
من باهوش بودم و دارو را در انتهای تخت گذاشتم.
حتی اگر ارباب سعی می کرد از بازوهای خود استفاده کند، دستش نمیرسید .واقعا باهوش بودم تقریباً میخواستم خوشحال شوم اما ارباب دوم واقعاً عصبانی بود. دو دستش در کنارش قرار داشت و رفتارش طوری بود که انگار می خواست بنشیند و مرا تجزیه کند اما اصلا نمیترسیدم چون حالا واقعا خیلی ضعیف شده بو.
علاوه بر این، جراحات پای او هنوز بهبود نیافته بود .آنها سیاه مایل به قرمز بودند. با نگاه کردن به آن، در تمام بدنم احساس درد کردم .اگر مینشست و بر جراحاتش فشار میآورد، قطعا میمرد. بنابراین، با آرامش دارو را استفاده کردم. در واقع هنگام استفاده از دارو کمی خجالت میکشیدم.
بالاخره، ارباب دوم چیزی نپوشیده بود. با اینکه همیشه در حیاط من را میمون صدا میکردند، هنوز هم یک میمون مجرد بودم. با دیدن بدن برهنهی ارباب دوم، حتی با فکر کردن به آن، کمی عصبی می شوم .این بخشِ ارباب دوم، فقط می توانم آن را با واژه ی شاهکار توصیف کنم. اما در مقایسه با الان، پاهای استاد دوم دید وسیع تری داشت.
روی استفاده از دارو تمرکز کردم. هر بار که یک قسمت را لمس می کردم، استاد دوم کمی ناله می کرد. بعد از اینکه داروی بیشتری استفاده کردم، تمام باسن استاد دوم میلرزید، با گریه میلرزید.
جرأت کردم سرم را بلند کنم تا نگاهی بیندازم و دیدم که صورت ارباب به طرز وحشتناکی سفید شده و رگهایش می تپید، صورتش پر از عرق سرد بود.
حدس می زدم آنقدر درد دارد که حتی قدرت سرزنش من را هم ندارد. بعد از اتمام دارو، برای تهیه غذا به آشپزخانه رفتم .
وقتی به اتاق برگشتم، ارباب دوم هنوز مثل ماهیای مرده بود، چشمانش باز بود و روی تخت دراز کشیده بود. یک قاشق فرنی را روی لبهایش بردم. ارباب آن را برگرداند. خوشبختانه با دقت از کاسه محافظت کردم. با اینکه گرم بود فرنی بیرون نریخت.
"ارباب دوم، کمی بخورید"
ارباب جواب داد:"برو"
نمیدانستم چه کار کنم. اگر قبلا بود، و ارباب دوم از من میخواست که آنجا را ترک کنم، تا جایی که امکان داشت سریع میرفتم، اما حالا اگر بروم چه اتفاقی برای ارباب دوم می افتد؟ چارهی دیگری نداشتم.
میتوانستم به زور دارو به خوردشان بدهم، اما با غذا چه کنم. صبر کن!
به زور؟ البته، به زور.
فرنی را گذاشتم کنار و بهش خیره شدم تا سرد شود، تا هنگامی که به زور از گلو پایین میرود، نسوزد. بعد از مدتی آن را امتحان کردم و احساس کردم مشکلی ندارد. بنابراین، کاسه را آوردم. ارباب دوم احتمالاً قبلاً هرگز تجربهی نگاه کردن از پایین توسط میمون را نداشته است، چشمان او بسیار غیر دوستانه بود. گفتم:
"ارباب دوم، عذر میخوام که باعث رنجشتون میشم"
و بعد، واقعاً او را آزرده خاطر کردم.
کتابهای تصادفی
