NovelEast

ارباب دوم ما

قسمت: 5

تنظیمات

قسمت 5: ارباب دوم مورد آزار و اذیت قرار می گیرد

از آن روز به بعد، راه استفاده از دارو و تغذیه‌ی ارباب دوم را پیدا کردم .باید جشن بگیرم .

مدتی که گذشت، ارباب دوم از سرزنش من دست کشید و طوری رفتار کرد که انگار وجود ندارم .هر روز در همان حالت دراز می‌کشید و با چشمان باز به سقف خیره می‌شد .

او روی تخت می خورد، می نوشید و ادرار می‌کرد .وقتی صحبت از خوردن، آشامیدن و ادرار کردن شد، من برای دو مورد اول و ارباب دومنه اما برای مورد آخر زجر می‌کشیدم .

از آنجایی که او نمی‌توانست از تخت پایین بیاید، مجبور می شدم هر چند وقت یک بار وارد اتاق بشوم و به او خدمت کنم .

برای ادرار کردن، ارباب دوم وانمود می‌کرد یک ماهی مرده است .من فقط باید گلدان ادرار را در زاویه درست نگه داشتم .اما مدفوع کردن مثل گرفتن جانش بود.

مجبور می‌شدم او را بلند کنم تا بنشیند .با اینکه گفتم نشستن، اما بیشتر شبیه باسن و بعد گذاشتن لگن زیر آن بود .از آنجایی که پای راست ارباب دوم به طور کامل برداشته شده بود، کوچک ترین حرکت باسن زخم، را لمس می کرد .

اما برای مدفوع کردن، نمی‌توانید از اعمال فشار اجتناب کنید و وقتی مقداری نیرو وارد کنید، هر دو طرف درد خواهند داشت .هر بار که بدن ارباب دوم حرکت می‌کرد، هنگ هنگ آه آه دو دو سو سو سو (صداهای درد و تلاشش)بود .

لعنت، ادرار کردن، عرق سرد و اشک - فضای خانه تا حدی که میشد وحشتناک بود .اما روزها به همین منوال گذشت .بعد از یک ماه، زخم‌های ارباب دوم بهتر شد.

ارباب اول و یوان شنگ هنوز برنگشته بودند، اما خانواده تقریباً از بین رفته بود .در حیاط، چمباتمه زده بودم و فکر می‌کردم اگر پولی به دست نیاوریم، حدوداً چهار تا پنج روز دیگر ارباب دوم حتی نمی‌تواند آب فرنی بخورد. بنابراین تصمیم گرفتم چیزهایی را برای فروش بسازم .

چه بفروشم؟

بعد از کمی فکر، تصمیم گرفتم چند کاردستی درست کنم. فقط به ظاهر میمون من نگاه نکنید، من در واقع یک جفت دست زیرک دارم .

همان روز، بعد از اینکه از ارباب دوم مراقبت کردم، برای چیدن گل و سرخس به مزارع بیرون شهر رفتم .سپس به خانه برگشتم و تاج گل و گردنبند و دستبند درست کردم. الان فصل خوب بهار بود و هر روز، آقایان ثروتمند دوشیزگان خود را بیرون می آورند تا در خارج از شهر بازی کنند، بنابراین، در دروازه‌ی شهر ایستادم تا کالاهایم را بفروشم .

واقعاً فروش خوبی داشتم .فقط کمی خسته کننده بود چون گل‌ها و سرخس‌ها یک شبه پژمرده می‌شدند و باید تازه می‌بودند تا خوب به نظر برسند. من مجبور بودم هر روز بیرون بیایم .اما خوب بود که پول داشتم، نمی‌توانم اجازه دهم ارباب دوم از گرسنگی بمیرد .دوباره در حال غذا دادن به غذای ارباب دوم بودم که ارباب ناگهان گفت:"پنجره ها رو باز کن" .

سریع پنجره ها را باز کردم .دیگر بهار بود، هوا روشن و بادی بود، پرندگان چهچهه می‌زدند، همه جا از زندگی و نشاط می‌درخشید .بیرون را نگاه کردم و یک لحظه آرام شدم .ارباب دوم با صدای آهسته‌ای گفت:"ببند"

قسم خوردم که واقعاً اولین بار آن را نشنیدم .ارباب دوم شاید فکر می‌کرد که من عمداً از او نافرمانی می کنم، بنابراین فریاد زد: "بهت دستور میدم ببندیش!"

شوکه شده برگشتم .

دیدم ارباب دوم سرش را برگردانده بود، سرش نیمه پنهان زیر پتو بود .در آن لحظه، ناگهان احساس کردم که ارباب دوم کمی رقت انگیز است .نمی‌دانستم از کجا شجاعت پیدا کردم، اما به ایشان گفتم: "ارباب دوم، اجازه بدین شما رو بیرون ببرم تا به اطراف نگاه کنید ." ارباب دوم مرا نادیده گرفت .جلو رفتم و شانه‌های ارباب را گرفتم، ارباب دوم شانه‌اش را پرت کرد:

"به من دست نزن!"

در آن لحظه، واقعاً تسخیر شده بودم، به ارباب دوم گوش ندادم و او را کشیدم تا بنشیند .مصدومیت ارباب دوم تقریباً به طور کامل بهبود یافته بود اما او واقعاً نمی‌توانست بلند شود .برای بلند شدن ناگهانی، بلافاصله احساس گیجی می‌کرد .با استفاده از سرگیجه‌اش و با استفاده از دست‌ها و پاهایم، او را روی گاری دستی چوبی سوار کردم .هنگامی که ارباب دوم به قدرت رسید، روی گاری دستی دراز کشیده بود .در حالی که می‌خواست عصبانیت آتشین خود را آزاد کند، نگاه خیره‌اش به اطرافش افتاد .

تاج‌های گلی که برای فروش آماده کرده بودم .ارباب دوم پرسید:"این چیه؟"

صادقانه جواب دادم .ارباب دوم دیگر حرفی نزد. احساس می‌کردم از فروش چنین اقلامی خجالت می‌کشد، اما روش بهتری نداشتم .

چون دیدم دیگر خشمی بروز نمی‌دهد ، او را از در بیرون بردم .به هر حال، بعد از مدت طولانی‌ای در خانه بودن، لذت بردن از نور خورشید خوب بود .وقتی اقلام را فروختم، ارباب دوم روی گاری دستی چوبی قرار گرفت. در واقع همه چیز داشت به آرامی پیش میرفت .اما ناگهان گروهی از مردم عمداً به دنبال ایراد گرفتن آمدند. واقعاً ناامید شده بودم، چرا آنها نتوانستند یک روز دیگر را برای عیب جویی بیایند؟ چرا وقتی ارباب دوم در اطراف بود؟

بعداً فهمیدم که این گروه از مردم ارباب دوم را می‌شناسند .وقتی ارباب دوم قبلاً با افتخار در هانگژو پرسه می‌زد، افراد زیادی بودند که او را دوست نداشتند. حالا که سقوط کرده بود، آمده بودند قلدری کنند .

گروه، دور گاری دستی را محاصره کردند .اگرچه دهانشان سخنان نگران کننده‌ای را بیان می کرد، اما می‌دیدم که معنی حرفشان لذت بردن از بدبختی ارباب است .مخصوصاً سردسته‌شان .او کاملاً خوش تیپ بود و لباس خوبی می‌پوشید، اما نمی‌دانستم چرا نگاه پر از زهر خاصی داشت .

ارباب دوم نه صحبت کرد، نه تکان خورد، فقط همانجا دراز کشید .اگرچه او هیچ اظهار نظری نکرد، اما می‌توانستم بگویم که آنقدر ناراحت است که می‌خواهد بمیرد .

نیمه‌ی پایین بدن ارباب دوم توسط من با پتو پوشانده شده بود زیرا می‌ترسیدم به خاطر باد سرما زده شود. رئیس گروه پتو را بلند کرد .وقتی همه نیمه پایینی ارباب دوم را دیدند، مات و مبهوت شدند .سپس، آنها از خنده غوغا کردند .

در آن لحظه بود که فوران کردم .به هیچ چیز اهمیتی ندادم، شاخه درختی را از کناری برداشتم، فریاد بلندی کشیدم و سر گروه را نشانه رفتم .او انتظارش را نداشت و بنابراین من، مستقیماً به او ضربه زدم .

آنها احتمالاً انتظار نداشتند که یک خدمتکار جرأت انجام چنین کاری را داشته باشد، حتی ارباب دوم هم به من نگاهی کرد .فردی که مورد اصابت قرار گرفته بود یک لحظه گیج شد .

وقتی به خودش آمد، دستش را تکان داد و بقیه دوستانش شروع به زدن من کردند .سرم را در آغوش گرفتم و به شکل توپ در آمدم، و دندان‌هام را گاز گرفتم و تحمل کردم .چرا اینقدر سخت به من ضربه می‌زدند؟ منظوری دارند؟

کمی بعد که از کتک زدن من خسته شدند، تصمیم گرفتند به راه خود ادامه دهند .قبل از اینکه بلند شوم مدتی استراحت کردم .در اولین نگاهم، صورت بی حالت ارباب دوم و یک جفت چشم بسیار، بسیار تیره را دیدم .

فکر کردم حتما باعث شدم دوباره بی تفاوت شود .پس از این ضرب و شتم، تاج های گل نیز از بین رفته و دیگر قابل فروش نبود، بنابراین به خانه برگشتیم .

کتاب‌های تصادفی