ارباب دوم ما
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در راه خانه، ارباب دوم حتی یک کلمه هم صحبت نکرد. از اینکه او را بیرون آوردم کمی پشیمان شدم .اگرچه دراز کشیدن در خانه خسته کننده بود، حداقل بهتر از تحمل خلق و خوی دیگران بود .
شب هنگام شام، ارباب دوم در اقدامی شوکه کننده از من خواست که او را بلند کنم تا بنشیند .باید بدانید که قبل از این، او غذای خود را در حالی که نیمه دراز کشیده بود می خورد .
بعد از اینکه او را بلند کردم، ارباب دوم به من نگاه کرد. میدانستم الان صورتم باید خیلی خیره کننده باشد، پس سرم رو پایین انداختم .ارباب دوم گفت:"سرتو بلند کن"
با چشمای ورم کرده نگاهش کردم .ارباب دوم بعد از کمی نگاه کردن به من پرسید:"واقعا کی هستی؟"
مات و مبهوت بودم .قلبم گفت ارباب دوم نگو که به خاطر آن مردهای احمق، عصبانی شدهای؟
با تردید گفتم:"دوم . . .ارباب دوم؟"
ارباب دوم ابروهایش را در هم کشید و پرسید:"ارباب اول خریدهتت؟"
آنجا بود که فهمیدم او احمق نیست، این من بودم که احمق بودم .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
"ارباب دوم، این خدمتکار فروتن شما خدمتکاری از ملک یانگ اصلیه"
پس از پایان صحبت، اضافه کردم :" در اصل از حیاط ارباب دوم آمدهام"
ارباب دوم بدون لحظه ایی مکث گفت گفت:"غیرممکنه"
توان صحبت نداشتم .میدانستم چند کلمه بعدیای که در درون خود نگه داشت و نگفت چه بود - حیاط من نمیتوانست خدمتکاری با این ظاهرداشته باشد .
پس نفس عمیق دیگری کشیدم و نحوهی اعزامم را به صحن او نقل کردم .بعد از گوش دادن، ارباب دوم برای مدت طولانی صحبت نکرد .
بعد از مدتی پرسید:"چرا نرفتی؟"
مکث کردم .بله، چرا نرفتم؟ قبل از اینکه به این فکر کنم که چگونه جواب درستی بدهم، ارباب دوم قبلاً گفت:"مهم نیست، برنج رو بهم بده"
کاسهی برنج را به او دادم .ارباب دوم به دیوار تکیه داد و خودش شروع به خوردن کرد .هنوز مات و مبهوت ایستاده بودم .بدون تعادل نشسته بود .هر وقت بدنش به کناری خم می شد، دستش را برای نگه داشتن خود حرکت میداد .در کل در این وعده غذایی، من مجبور نبودم از دستانم استفاده کنم .
بعد از اینکه کارش تمام شد، میخواستم بروم کاسهها را بشورم که مرا کشید تا بمانم .
"بشین" . نشستم
"تو رو چی صدا میکنن؟"
"میمون"
" . . . . . . ."
ارباب دوم با چهرهای پیچیده به من نگاه کرد:"اسم واقعیت چیه؟"
گفتم:"بندهی حقیر شما میمون نام دارد"
ارباب دوم حالتی داشت که انگار برنج او را خفه کرده است .سپس اضافه کرد: "میمون، چقدر پس انداز خانواده باقی مانده است؟"
گفتم: "دویست تل"
" . . . . . ."
فکر کردم این عدد چیزی است که ارباب دوم نمیتواند بپذیرد و میخواستم او را با اضافه کردن اینکه ارباب اول برای تجارت به بیرون سفر کرده بود، دلداری بدهم. اما چه کسی میدانست که ارباب دوم ناگهان میگوید:"
"کافیه"
"؟"
اما ارباب دوم چیز بیشتر نگفت و از من پرسید که هر روز چقدر میتوانم بفروشم .گفتم:" حدود پنج سکه"
ابروهای ارباب دوم فوراً درهم رفت:"به چه قیمتی میفروختی؟"
دوباره حرفم را تکرار کردم .گفت:"فردا بعد از تهیهی جنسهات، برای فروش نبرشون ."
نمیدانستم ارباب قصد انجام چه کاری را دارد، اما با سر تاییدشان کردم .بعد از صحبت، ارباب دوم به من دستور داد که فرشهای چمن را بیرون بیاورم .بعد از اینکه فرشها را داخل خانه گذاشتم، دستور داد آنها را به درستی روی زمین بگذارم .به دستوراتش عمل کردم .بعد از اینکه کارم تمام شد از من خواست که بروم .
برای تمیز کردن کاسهها به آشپزخانه رفتم و فکر کردم که ارباب دوم امشب نسبتاً عجیب شده است .
بعد از اتمام شستشو به حیاط رفتم. صداهایی از اتاق ارباب دوم شنیدم .اما چون او مرا صدا نکرد جرأت نکردم داخل شوم .بیرون از خانه نشستم تا گوش کنم و صدای (پو دونگ پو دونگ) «سقوط» را مکرر شنیدم .
تا حدی تحمل کردم، تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و به سمت پنجره خم شدم تا از شکاف ها نگاه کنم .شوکه شدم .
نمیدانستم ارباب دوم کی روی تخت افتاده بود .او روی زمین دراز کشیده بود و به نظر میرسید سعی می کرد بلند شود .
اهمیتی ندادم و سریع وارد اتاق شدم .وقتی وارد شدم، ارباب به نظر شوکه شده بود و از روی زمین به من خیره شد .
"کی بهت اجازه داد وارد بشی؟"
گفتم:"بگذارید بندهی حقیرتان به ارباب کمک کند "
"برو بیرون"
هنوز مردد بودم که ارباب دوم صورتش را از من برگرداند:"بهت دستور میدهم بری بیرون"
هنوز هم خلق عصبانیاش را داشت .خارج شدم اما کنار در ماندم تا به صداهای آشفته داخل اتاق گوش دهم .
نیمههای شب، بالاخره صدایی از اتاق آمد:"میمون، بیا داخل"
در را فشار دادم و باز کردم .ارباب دوم کاملاً خیس عرق بود و روی فرشهای چمن دراز کشیده بود .انگار تمام انرژیاش را خرج کرده بود .او بیحال به من گفت:"بلندم کن"
ارباب دوم را برگرداندم روی تخت . هنوز به شدت نفس نفس میزد .در قلبم، درک خفیفی از کاری که ارباب انجام میداد، داشتم .لحظهای درنگ کردم و با صدایی آرام به او گفتم:
"ارباب دوم، اگه میخواید بدنتون را تربیت کنید، باید به خدمتکارتون بگید بهتون کمک کنه"
باید دل شیر میداشتم که جرات کردم اینطور حرف بزنم.
پس از اتمام، چشمانم را در انتظار مرگ بستم .چه کسی میدانست که وقتی ارباب دوم چشمانش را بست، و نفسش منظم شد، با صدای آهستهای بگوید:
"嗯" (صدای تایید)
وقتی از اتاق ارباب بیرون آمدم، قلبا فکر کردم که ارباب دوم امشب واقعاً کمی عجیب شده است .
کتابهای تصادفی

