فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ارباب دوم ما

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 7: ارباب دوم برگشته است

روز دوم، دستورات ارباب دوم برای ساختن تاج‌های گل را انجام دادم و آنها را کنار گذاشتم. ارباب دوم تاج‌های گل را به دو دسته تقسیم کرد و سپس از من خواست تا او را به گاری دستی چوبی ببرم.

حقیقتا فکر می‌کردم که بعد از دیروز، ارباب دوم دیگر حاضر به ترک خانه نخواهد شد. اما از من خواست که او را به غرفه‌ی اسکای، مغازه‌ای که لوازم آرایش و لوازم جانبی می‌فروخت بیاورم.

به در ورودی که رسیدیم ارباب دوم از من خواست مغازه‌دار را صدا بزنم.

وقتی مغازه‌دار بیرون آمد و ارباب دوم را دید که روی گاری دستی چوبی نشسته است، حالتش خوب نبود، با این حال سلام کرد.

ارباب دوم از من خواست کنار بنشینم و بعد با مغازه دار شروع به بحث کرد. بعد از ساعتی دیدم که مغازه دار به یکی از دستیاران مغازه اش دستور داد تا تاج‌های گل را داخل مغازه بیاورد و بعد وارد مغازه شد. در این لحظه، ارباب دوم مرا صدا زد:

«برمی‌گردیم.»

جرات نکردم بیشتر بپرسم، بنابراین گاری دستی را به خانه هل دادم. وقتی به خانه رسیدیم، ارباب دوم یک کیسه برایم انداخت. وقتی آن را گرفتم، داخلش چند سکه‌ نقره‌ی کوچک بود. با تعجب به ارباب دوم نگاه کردم. ارباب دوم گفت: «خودت به دستش آوردی.»

این...

ارباب دوم دستور داد: «در آینده، هر سه روز یک دسته درست کن تا فصل گل تموم بشه. گل‌های شکوفه سفید و گل‌های شبیه هم رو بچین. از بید استفاده نکن.»

با عجله سرم را تکان دادم: بله، حتما.»

ارباب واقعا یک استاد است.

درآمد بیشتر، کار کمتر و درنتیجه وقت آزاد بیشتر. حالا ارباب دوم علاوه بر خوردن و ادرار کردن، بدنش را هم تقویت می‌کرد.

می‌ترسیدم به سرش بزند بنابراین فرش علفی بیشتری درست کردم تا زمین را بپوشاند. پس از بهبود جراحات، ارباب دوم بالاخره شلوار به پا کرد. برای راحتی، پاهای شلوار را بریدم و آنها را به هم دوختم. حالا پوشیدن آن برای ارباب دوم خوب بود.

بدن ارباب دوم اصلا مثل قبل نبود، حتی نشستن هم برایش سخت بود. هر روز پشتش را نگه میداشتم و نشسته تمرین می‌کرد.

یک نشستن ساده، یک بعدازظهر طول می‌کشید. در ابتدا او به سمت راست متمایل می‌شد و می‌افتاد، اما کم کم پس از تمرین زیاد، ارباب دوم توانست ثابت بنشیند.

حالا ارباب دوم نه تنها می‌توانست بنشیند، بلکه می‌توانست از هر دو دستش که روی زمین نگه می‌داشت برای حرکت به جلو استفاده کند.

از ارباب دوم پرسیدم که آیا می‌خواهد تعمیرکار برایش یک ویلچر بسازد؟ ارباب دوم کمی فکر کرد و سرش را تکان داد. گفت: «ویلچر وسیله‌ی راحتی نیست.»

ارباب دوم به نصف پای چپش نیرو وارد کرد و نگاهی به من انداخت. وقتی فهمیدم در چشمان ارباب دوم تردید وجود دارد، شوکه شدم. بعد از نصف روز انتظار، صورتش را برگرداند و با صدای آهسته‌ای گفت: «تو، بیا اینجا.»

من الانش هم روبروی‌تان ایستاده‌ام، کجا بیایم؟ اما دستورات ارباب را باید اطاعت کرد، بنابراین نیم قدم جلو رفتم. ارباب دوم گفت: «لمسش کن.»

«؟»

ارباب دوم با بی حوصلگی دستور داد: «پام رو لمس کن.»

نمی دانستم چه می‌خواهد اما دستم را دراز کردم. دستش را از روی پایش برداشت و من با احتیاط آن را لمس کردم. اولین باری نبود که پایش را لمس می‌کردم. قبلا هنگام استفاده از دارو پایشان را لمس کرده بودم و برهنه بود. حالا که این نیم پا شلوارِ مخصوص دوخته شده را پوشیده بود، بیشتر از زمانی که برهنه بود مضطرب بودم.

ارباب دوم به نظر می‌رسید که با طرز برخورد من نا-راحت شده بود و صورتش کمی قرمز شد - احساس کردم که باید از من عصبانی شده. مطیعانه پایشان لمس کردم. پای ارباب دوم هنوز کاملاً قوی بود. پا را نمی‌توانستم با یه دست نگه دارم. زیر دستم پارچه بود، داخل پارچه برجستگی و گود بود. نمی دانستم دست من بود که می‌لرزید یا پای ارباب دوم.

«با دقت لمسش کردی؟»

مثل احمق‌ها سرم را تکان دادم. ارباب دوم گفت: «برو پیش نجار و یه لوله بامبو با همین ضخامت درست کن.»

«همین ضخامت؟»

صورت ارباب دوم قرمز شد: «به ضخامت پای من.»

«آه آه، بله.»

جلو آمدم و دوباره پرسیدم: «چقدر بلند باشه؟»

چهره‌ی ارباب دوم خوب نبود، او ساده سری تکان داد: «اگه بلند باشه، راه رفتن سخت میشه. به‌انداره ی طول دو کف دست باشه کافیه. بگو یه عصا برای پیاده روی هم درست کنه.»

پرسیدم: «اون هم کوتاه؟»

«مشخصا.»

بنابراین، رفتم. بعد از اینکه نجار درخواستم را شنید، گفت می‌توانم صبر کنم. فکر می‌کردم بعد از چند روز باید برگردم تا وسایل را بگیرم. ارباب با تحقیر به من نگاه کرد: «همچین کار ساده‌ای رو میشه تو دو مرحله انجام داد.»

سرانجام، پس از اینکه محصول را دیدم، قلبا فکر کردم - واقعاً خیلی طول نمیکشه.

اما... همانطور که راه می‌رفتم، به محصولی که در دستم بود نگاه می‌کردم و عصا را امتحان کردم. تا کمرم می‌رسید. دوباره به لوله‌ بامبوی گرد نگاه کردم و دلم کمی شکست. ارباب دوم ما اکنون به این قد رسیده است.

بعد از اینکه آن را به خانه آوردم، ارباب دوم برای مدتی به محصول نگاه کرد. چهره‌اش آرام بود. کنار ایستادم، جرات نداشتم نفس بلند بکشم. ارباب دوم گفت: «سریع بود.»

سریع جواب دادم: «نجار ماهری بود.»

ارباب دوم بی‌کلام به من نگاه کرد، سرم مطیعانه را پایین انداختم و دهانم را بستم.

احساس کردم ارباب دوم ناراحت است. متصل کردن لوله به پایش بسیار سخت بود. ازم نپرسید چگونه توانستم این را ببینم. این فقط چیزی بود که من احساس کردم.

رفتم و به ارباب کمک کردم آن را وصل کند. دستانش می‌لرزید، سرش پایین بود، نمی‌توانستم صورتش را ببینم. گفتم: «ارباب دوم، کمی آرامتر باشید.»

دست ارباب دوم از حرکت ایستاد و بقیه کار توسط من انجام شد. ارباب دوم روی زمین حرکت کرد. عصا زیر بغلش بود، طولش خیلی خوب بود. فقط تا سطح سینه‌ام میرسید.

ارباب با استفاده از هردو دستش، بدنش را حرکت داد. و سپس«پا چا»، به پایین افتاد.

سریع او را بلند کردم اما از من خواست که کنار بمانم. بنابراین، او را تماشا کردم که خودش از زمین بالا آمد، و سپس دوباره تلاش می‌کند.

نمی‌دانستم ارباب دوم می‌تواند به این راحتی از زمین بلند شود. بعد از آن ارباب هر روز با عصا راه رفتن را تمرین می‌کرد.

در ابتدا، انقدر به زمین می‌افتاد که تمام بدنش پر از لکه‌های سبز و بنفش میشد. کمی که گذشت، آرام آرام توانست راحت‌تر راه برود. به طوری که توانست عصای زیر بغل چپ را کنار بگذارد و فقط با یک عصا راه برود. البته عواقب این همه تمرین این بود که پایش آن‌قدر به سطح زمین کشیده میشد تا از خون پوشیده شد.

با هربار دارو زدن، ارباب دوم آنقدر درد می‌کرد که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و دهانش را باز می‌کرد. یک بار نتوانستم جلوی آن را بگیرم و به ارباب دوم گفتم که کمتر تمرین کند، یا آهسته تر تمرین کند.

کتاب‌های تصادفی