ارباب دوم ما
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ارباب سرش را تکان داد و گفت: «هر سال در این زمان، تاجران چای از پایتخت به هانگزو میآیند. تجارت چای بسیار شلوغ است و فرصتهای زیادی برای سفر وجود خواهد داشت. حداقل تا آن زمان باید بتوانم راه بروم.»
جرات نکردم بگویم ارباب، آیا هنوز هم میتوانی اینگونه سفر کنی؟
بعدها، ارباب دوم واقعاً توانست چنین مسیری را طی کند. وقتی تاجران از پایتخت به هانگژو میآمدند، اغلب در کنار چایخانههای نزدیکِ دریاچهی غربی مینشستند تا دربارهی تجارت صحبت کنند.
دورهای بود که ارباب دوم هر روز به آنجا میرفت. او یک قابلمه از ارزانترین لانگ جین -نوعی چای- سفارش میداد و آنقدر مینوشید که آب سادهای شود و بعد از آن هم نمیرفت.
بعدها، مردم مغازه، او را به عنوان ارباب دوم ملک یانگِ قبلی شناختند. با دیدن وضعیت فعلی او، پشت سر او بد صحبت میکردند. خواسته یا ناخواسته، سخنان آنها به گوش ارباب دوم میرسید، اما ارباب خود را ناشنوا جلوه میداد و با پا و چوب زیر بغلش، آهنگی را زمزمه میکرد و مناظر را تحسین میکرد.
آن روز ارباب وارد چایخانه شد و بلافاصله چشمانش به سه نفر پشت میزِی در دورترین گوشه، چرخید. دو نفر از آنها شطرنج بازی میکردند.
ارباب به چوب زیر بغلش تکیه داد و به سمتشان رفت. وقتی به میز رسید، دو نفر از آنها برگشتند تا نگاه کنند، اما مسن ترین آنها بدون حرکت به صفحه شطرنج خیره ماند. ارباب دوم خیلی بلندتر از میز نبود. دست چپش به چهارپایه تکیه داده بود. با نیروی دست راستش، بالای چهارپایه خالی نشست.
وقتی دو جوان این را دیدند، ابروهایشان درهم رفت و به نظر میرسید که میخواهند او را دور کنند. ارباب دوم گفت:
«اگه اسب رو نگیری، پیاده در سه مرحله، شاه رو مجبور به کناره گیری میکنه.»
پیرمرد بالاخره سرش را تکان داد و به ارباب دوم نگاه کرد:
«مرد جوان، یک آقای محترم بدون صحبت صفحه شطرنج را تماشا میکند.»
ارباب دوم خندید و به جوانی که با پیرمرد شطرنج بازی میکرد دست زد و گفت:
“این جوان جرات بردن نداره. من آگاهت کردم تا فقط اونو از آتیش نجات بدم.»
مرد جوان سرخ شد و با لکنت گفت: «چی... کی جرات بردن نداره؟ رئیس لین، به اون گوش نده.»
پیرمرد با صدای بلند خندید و به ارباب دوم نگاه کرد: «پسر یانگ یائو شانی مگه نه؟»
ارباب دوم سرش را تکان داد. پیرمرد به پای ارباب دوم نگاه کرد و چیزی نگفت. کمی بعد، ارباب دوم تمام بعدازظهر را با پیرمرد صحبت کرد. جزئیات را نمیتوانستم بفهمم، فقط میدانستم که همهی اطرافیان به آنها نگاه میکنند. سرانجام وقتی آنها رفتند، ارباب دوم سر میز، چیزی خورد. اگرچه فقط دو قوری چای بود، اما تمام پس انداز برای دو ماهمان تمام شد.
درد داشت، اما چون دستور ارباب دوم بود، جرات نکردم چیزی بگویم. وقتی رفتیم، ارباب دوم اول حرکت کرد و من شنیدم که جوان به پیرمرد گفت: «رئیس لین، اون پسر دوم عمو یانگه؟»
با شنیدن صحبت آنها در مورد ارباب دوم، قدمهایم را آهسته کردم و کنار رفتم تا گوش کنم. پیرمرد صدایی به معنای تایید داد.
ابروی مرد جوان درهم رفت: «تو پایتخت دربارهش شنیدم. شنیده بودم که او یه شلوار ابریشمیه، بازیگوش، شه+وتران، بی کفایت و مغرور. چرا بهش هانگژو، مسیر به این مهمی، رو دادی؟»
پیرمرد خندهی عمیقی کرد و گفت: «فکر میکنی بیلیاقته؟»
جوان مکثی کرد و با صدای آهسته ای گفت: «حتی اگر کمی هم باهوش باشه، شخصیت درجه پایینی داره.»
پیرمرد پاسخ داد: «مین لنگ، به نظرت با ارزش ترین چیز توی این دنیا چیه؟»
قلبم بی صدا گفت کوهی از طلا و نقره!
گویا جوان هم مثل من فکر میکرد: «ارزشمند - طبیعتاً گنجینههای طلا.»
پیرمرد سرش را تکان داد. جوان دوباره گفت: ««پس چیه؟»
پیرمرد فنجان چای را برداشت. معلوم نبود به چه میاندیشد. صدای آهستهاش به آرامی تبدیل به لبخند شد: «با ارزش ترین چیز در این دنیا *بازگشتِ پسر مُسرِفه.»
آن روز بعد از اینکه به خانه رفتیم، غذای دوم ارباب را آماده کردم و سپس به آشپزخانه رفتم تا رب آرد بخورم. نمی دانستم ارباب دوم در چه حال بود، او مرا صدا نکرد اما خودش به آشپزخانه آمد. وقتی دید چه میخورم لحظه ای مات و مبهوت شد. سپس از من پرسید: «این چیه؟»
گفتم: «غذا.»
چهرهی ارباب دوم مثل ته ووک تیره شد. کاسهام را گرفت و آن را به همراه محتویاتش به دیوار کوبید. آنقدر ترسیده بودم که از جا پریدم.
پس از شکستنش، ارباب خارج شد. کمی بعد با جعبهی غذا برگشت و آن را جلوی من گذاشت. گفت: «بخور.»
و بعد به اتاقش برگشت تا استراحت کند. جعبهی غذا را باز کردم دیدم سه لایه است. برنج، غذا و حتی دسر.
آب دهانم را قورت دادم و بشقاب را با احتیاط بیرون آوردم تا بخورم. پس از آن، بقیه را با احتیاط بالای اجاق گاز نگه داشتم.
شب موقع خواب فکر کردم حتماً دوباره ارباب دوم را معذب کردهام. روز بعد، وقتی چشمانم را باز کردم، ارباب دوم را دیدم که روی عصایش و رو به روی تخت من ایستاده بود. با وجود اینکه صدایم بلند نبود، داد زدم. چهره ی ارباب دوم واقعا زشت بود. او چیزی را از روی زمین بیرون آورد و از من پرسید: «این چیه؟»
متوجه شدم که ارباب دوم اخیراً خیلی دوست داشت این سؤال را از من بپرسد. به آن نگاه کردم، جعبه غذایی بود که ارباب دیروز برایم خریده بود.
وقتی خواستم جواب بدهم، ارباب دوم ناگهان جعبه غذا را بلند کرد و به سمت پایین پرت کرد. و به این ترتیب، تمام بشقابهای غذای داخل آن روی زمین خراب شد.
با خودم فکر کردم که اگر زودتر میدانستم میخواد این کار را بکند، دیروز تمام آن را میخوردم و ذخیره نمیکردم.
سپس متوجه شدم که ارباب دوم اخیراً دوست دارد اشیاء را خرد کند. ارباب دوم خیلی عصبانی به نظر میرسید، تمام بدنش میلرزید. با دندان ساییدن به من اشاره کرد و گفت: «چرا زیاد آوردی؟ فکر میکنی ارباب برای خرید یه جعبه غذا باید چندین روز پول پسانداز کنه؟»
ناخودآگاه سرم را(به معنای تایید) تکان دادم. اما وقتی چهره ی ارباب دوم را دیدم، سریع جهت تکان دادن سرم تغییر کردم.
با این حال، ارباب دوم چقدر باهوش است، به نظر میرسید آن را دیده و آنقدر عصبانی شد که بند انگشتان دستش که عصا را نگه داشته بود، سفید شد. او با مکث روی تک تک کلماتش گفت: «من، یانگ یی چی، هر چقدر هم که بی فایده باشه، اونقدر نیستم که نتونم ازت مراقبت کنم.»
بعد از صحبتش، از آنجا رفت. به غذای خراب روی زمین نگاه کردم. با احترام، دهانم بسته مانده بود.
(کلمهی چینی 养 معنای بزرگ کردن و مراقبته. این کلمه میتونه به معنای مراقبت از یک ارباب باشه، اما مفهوم عاشقانه هم داره. چون یه ضرب المثل رایج چینی هست که شوهر میگوید او زن را养 میکند)
*بازگشت پسر مُسرِف (Return of prodigal son)یک نقاشی رنگ روغن اثر رامبرانت، نقاش هلندیه که از داستانی در کتاب مقدس انجیل گرفته شده. داستان راجع به پسریه که برای شروع کسب و کار از پدرش پول زیادی میگیره و بعد از گرفتن پول، میره کشور دیگهای و همه ش رو خرج عیش و نوش خودش میکنه. بعد از اون کلی بدبختی براش پیش میاد و درآخر توبه میکنه و برمیگرده پیش پدرش تا طلب عفو کنه. پدر، اول اون رو نمیپذیره ولی وقتی پسر میره که زانو میزنه و داره کفشش رو در میاره تا دست و پای پدرش رو ببوسه(این حرکت اوج پشیمونی و خلوص نیت رو میرسونه) پدر سریع میاد و بقلش میکنه و میبخشدش.
کتابهای تصادفی


