تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل8 – تماس بیپاسخ
وقتی آنها محل فیلمبرداری را ترک کردند، ساعت 10 شب بود.
از زمان برنامهریزی شده برای فیلمبرداری گذشته بود. اما از آنجا که نتیجه آن ارزشش را داشت، همگی خستگی خود را تحمل کردند.
هونگهونگ ماشین را آورد تا او را سوار کند: «من همه چیز رو منتقل کردم. فردا محل اجاره قدیمی شما رو پس میدم.»
بعدازظهر در حالی که بایلانگ مشغول کار بود، هونگهونگ کلید خانهاش را از او خواسته و بدون تأخیر به او کمک کرد تا به مکان جدید نقل مکان کند.
بایلانگ که در صندلی عقب نشسته بود گفت: «همه چیز؟ حتی چیزای داخل یخچال؟»
هونگهونگ فرمان را چرخاند و پاسخ داد: «بله، کار دیگهای هم هست که انجام بدم؟»
«نه» بایلانگ فکری کرد و گفت: «گرسنهای؟ شام میخوری؟»
از آنجا که اولین روز کار دستیار جدید بود، این رئیس کوچک باید او را برای خوردن غذا بیرون میبرد.
هونگهونگ قبل از جواب «باشه» یک مکث طولانی کرد.
به نظر میرسید واقعا تمایلی ندارد اما چون در آینده نیاز به همکاری مشترک داشتند، موافقت کرد.
بایلانگ لبخند کوچکی زد. با این حال گفت او را به خانه جدیدی که کیوکیان به او داده بود ببرد.
اتاق نشیمن که قبلا سرد و مجلل بود حالا پر از جعبه شده بود. بایلانگ خوششانس بود که آپارتمان قدیمیاش مبله بود، اگر مجبور بود تمام مبلمان را به آنجا منتقل کند واقعا دچار دردسر بزرگی میشد.
از هونگهونگ خواست بنشیند و به سراغ یخچال رفت، تا تائید کند آیا او واقعا همه چیز را منتقل کرده یا نه؟
بعد از 10 دقیقه با دو کاسه نودل تخممرغی با سوپ گوجهفرنگی داغ از آشپزخانه بیرون آمد. بخارمعطری از آبگوشت طلایی بلند میشد. یک گل تخممرغی و چند تکه گوجهفرنگی روی آن قرار داشت. به نظر سبک و خوشمزه میرسید.
بایلانگ کاسه را گذاشت و مهمانش را صدا زد: «این فقط سوپ نودله. ببینید ازش خوشتون میاد؟»
قیافه هونگهونگ کمی عجیب بود. از زمانی که بایلانگ در آشپزخانه مشغول شده بود، هیچ نظری نداده بود. یک جفت چاپ استیک برداشت و فورا شروع به خوردن کرد. صدای [سو-سو-سو] هورت کشیدن در اتاق پیچید. بایلانگ در دل احساس رضایت کرد و به آرامی شروع به خوردن غذای خودش نمود.
در زندگی گذشته چند ماه قبل از مرگ از مشکل قلبی خودش اطلاع پیدا کرده بود. تأثیر آن، آن زمان بر بایلانگ کاملا سخت بود. به دلیل توافق با کانگژیان بر سر بیرون آمدن از خفا، زندگی خود را از دست داده بود. او مدت زیادی در جهان نمانده بود که بتواند آن را بیرون بکشد.[1]
حالا به فکر مراقبت از خودش افتاده بود. دکتر به او گفته بود به یک سبک زندگی منظم و رژیم غذایی سالم نیاز دارد. بایلانگ مدتی را صرف تحقیق در این باره کرده بود. اتفاقا در برنامه آشپزی دو سال قبل، فرصتی پیدا کرده بود تا غذاهای زیادی را از ستارهها ببیند و یاد بگیرد. برای رسیدن به یک اثر خوب در نمایش، مدت زمان زیادی را صرف تحقیق درمورد پخت و پز و دستورالعملها کرده بود.
همان طور که بیشتر و بیشتر آشپزی میکرد، علاقهاش به آن افزایش مییافت. بعد از تولد دوباره، دوست نداشت چیزهایی را که بیرون پخته شده بود را بخورد. دوست داشت خودش مواد تازه تهیه کرده و آنها را درست کند. این بیشتر برای ذائقه مناسب بود و همچنین سالمتر به نظر میرسید.
امشب وقتی از هونگهونگ برای شام دعوت کرده بود، تصورات مبهمی از جمعآوری دوستان خود پیدا کرد، اما انتظار زیادی نداشت.
بعد از فیلمبرداری امروز، گرچه شاید بدن او با یک برند تجاری پیوند خورده بود اما هنوز خودش بود. با گذشت زمان، اگر قرار بود دوست شوند، پس دوست باقی میماندند. بعد از فیلمبرداری احساس میکرد واقعا میتواند با آرامش و روشی بازتر در مورد مسائل فکر کند.
موقع شام، از فرصت استفاده کرد و به هونگهونگ یک معرفی از خود ارائه داد. او درباره برنامهها و تماسهایی که شیائویانگ برای او برنامهریزی کرده بود گفت و با مال هونگهونگ مقایسه کرد. بهرحال این تغییر ناگهانی رخ داده بود.
همان موقع هونگهونگ گفت در حین فیلمبرداری تلفن بایلانگ چند بار زنگ خورده است.
حدود نصف آنها شیائویانگ بودند. هونگهونگ مستقیما به آنها جواب داده بود. و گفت غیر ممکن است شیائویانگ مجددا تماس بگیرد تا دوباره درباره شغل خود شلوغ کند. در مورد اینکه چرا و چگونه بایلانگ به قیافه آرام هونگهونگ نگاه کرد و تصمیم گرفت بهتر است دلیل آن را نپرسد.
در حالی که هنوز رشتهها به نیمه هم نرسیده بودند، کیوکیان در را باز کرد و وارد شد.
وقتی دید دو نفر آنجا نشسته و نودل داغ میخورند، کاملا حسود شد.
به اتاق ناهارخوری آمد و پشت صندلی هونگهونگ رفت و گفت «عصرانه؟ خیلی خوبه.»
بایلانگ نگاهی به او کرد و گفت: «یه مقدارش رو نگه داشتم. اگه میخوای یه کاسه برات درست کنم.»
کیوکیان مکثی کرد و متوقف شد و بعد با کنجکاوی پرسید: « تو این رو درست کردی؟»
بایلانگ در حالی که سوپ میخورد به علامت تائید سرش را تکان داد.
هونگهونگ با صدای بلند سوپش را مینوشید و نشان میداد واقعا از غذا لذت میبرد. کیوکیان احساس میکرد آب دهانش راه افتاده است «این درست نیست، من اول باید غذا بخورم نه؟ این خونه منه، این کاسه منه واینا هم نودلهای من هستند.»
هونگهونگ نگاهی به کیوکیان کرد و ناگهان ایستاد، با یک نفس کاسه خود را تمام کرد و آن را پائین گذاشت: «از مهمان نوازیتون ممنونم، خوشمزه بود.»
بایلانگ لبخند زد. این چیزی بود که یک آشپز بیش از هرچیز دوست داشت بشنود. «برگرد و استراحت کن، فردا میبینمت.»
هونگهونگ درنگ نکرد. او نظر کیوکیان را نپرسید و بعد از خداحافظی بلافاصله رفت.
کیوکیان از عقب ناهارخوری بیرون رفت. بعد از خیره شدن به هونگهونگ نگاهش را روی بایلانگ باریک کرد. «چطور شد که با ارهونگ خیلی خوب رفتار کردی؟ یادت نره تو خریده شدی، این یه خریده.»[2]
بایلانگ که هنوز کاسهاش را در دست داشت تا سوپ بخورد گفت: «من حتی یه تخم مرغ اضافه برای شما گذاشتم، میخواید غذا بخورید یا نه؟»
کیوکیان مثل اربابی که در ملک اربابی خود است پشت میز نشست و گفت: «میخوام.»
5 دقیقه بعد بایلانگ کاسه دیگری آورد. از آنجایی که خیلی سریع آماده شد، تخمین زد دروغ نمیگفته و آن را از قبل آماده کرده بود.
کیوکیان احساس آرامش کرد. و به تقلید از هونگهونگ شروع به هورت کشیدن غذا کرد. بایلانگ نگاهی از پهلو به او کرد و به خوردن نودل خودش ادامه داد.
مطمئنا بعد از سیر شدن خواستههای دیگری ایجاد میشوند.
بعد از خوردن شام کیوکیان برای تحت فشار قرار دادن بایلانگ برای انجام آن تأخیر نکرد.
بعد از پایان کار بایلانگ بار دیگر به جای خوابیدن از هوش رفت، در قلبش دعا کرد این حالت فقط به این دلیل باشد که کیوکیان به خاطر جدید بودن این گونه علاقه نشان میدهد.
اگر هر روز میخواست همین گونه باشد، باید واقعا به این موضوع جدی فکر میکرد که آیا قادر است زندگی کوچک خود را این گونه درهم بشکند.
با این حال کیوکیان بعد از تفریحش، سیگاری روشن کرد، در ذهن او هم فکرهایی در جریان بود.
امروز سومین روزی بود که بایلانگ در خانه او آمده بود، او ترتیبی داده بود تا افرادش درباره تجربیات و رفتار بایلانگ در این 2 سال تحقیق کنند. گزارش اخیرا به دستش رسیده بود.
اما موارد موجود در گزارش کاملا با چیزهایی که کیوکیان در 3 روز گذشته خودش تجربه کرده بود، متفاوت بود.
گویی بایلانگ شخصیت خود را کاملا تغییر داده بود. او دیگر بیگناه و لجباز نبود، بلکه به حالتی کاملا توانا در برابر فشارها تغییر کرده بود.
تماس غیرمنتظره فنگهوا هم مزید بر علت بود.
«کیوکیان، بین تو و بایلانگ چیه؟ تو اون رو نگه داشتی؟»
«چطور، این طور به نظر نمیاد؟»
«جدی میگی؟ مگه 2 سال پیش ردت نکرد؟ از چه روشی استفاده کردی؟»
«این بار اشتباه میکنی. اون به پول احتیاج داشت. منم بهش دادم، به همین سادگی.»
«پول؟ چه پولی؟»
«برای چی این سئوالا رو از من میپرسی؟»
«بسیار خب، نیازی نیست بگی. اما بهت بگم، هر وقت از هم جدا شدید فورا بهم بگو. قصد دارم اون رو بردارم.»
«از دست من برداری؟ لهنتی، تو هم میخوای نگهش داری؟»
«حرومزاده، نگهداری همه مثل تو نیست. من فکر نمیکنم اون ساده باشه، اون توانایی واقعی داره. حیفه که تو خرابش کنی.»
کیوکیان نگاهی به گزارشی که در دست داشت کرد و گفت: «اون؟ توانایی واقعی؟ کی همچین چیزی گفته؟»
«با چشمای خودم دیدم. از من میشنوی تو کار حرفهایش دخالت نکن، اسمشم خراب نکن. اینبار خوبه که این رابطه با هماهنگی قطع بشه، باشه؟»
«من فقط شریک تختش هستم. از کی تا حالا هماهنگ نبودم؟»
«میتونم بهت بگم تو هیچ خلوص نیتی نداری. باشه، حالا فهمیدم.»
«چی فهمیدی؟»
«تو دستیارش رو تغییر دادی، حالا هم من رو عوض کن تا مدیرش بشم. بعد ببین اوضاع چطوری میشه.»
«.... جدی هستی؟»
«فکر میکنی وقت دارم باهات شوخی کنم؟! من به حد مرگ سرم شلوغه، حالا هم به تو متوسل شدم، اه!»
چیزهایی که فنگهوا میگفت هم با گزارش مطابقت نداشت. کیوکیان احساس میکرد چیزی درست نیست، اما چیزی هم وجود نداشت که بتواند روی آن کار کند.
به بایلانگ که در ملافهها پیچ خورده بود نگاه کرد. روتختیهای جیر تیره با پوست سفید او تضاد پیدا کرده و او را رنگ پریدهتر نشان میدادند. مژههای بلندش روی گونههایش سایه ایجاد کرده بودند. حتی وقتی خواب بود هم حالتی خسته داشت. او به پهلو خوابیده و در حالی که گاردش کاملا باز بود به آرامی نفس میکشید.
کیوکیان روی شانههای صاف بایلانگ درنگ کرد و استخوان ترقوه و گردن او را دنبال کرد.
سیگاری روشن کرد و تلاش کرد تمایلش را برای ارتباطی دوباره سرکوب کند. وقتی دید بایلانگ در خواب کمی اخم کرد خوشنود شد.
«خرگوش کوچولوی سفید انگیزه واقعی تو چیه؟»
*******
هفته بعد چیزی که بایلانگ را بیش از همه متعجب کرد این بود که مدیرش افراد او را تغییر داد.
در زندگی قبلی تنها هنگامی به او یک مدیر ثابت داده شد که "شرکا" مشهور شد. قبل از آن چون بیشتر فعالیتهای او کلاسهای آموزشی بود و تنها "شرکا" را به عنوان شغل داشت، داشتن دستیار برایش کافی بود. و اولین مدیری که توتال سرگرمی برای او گماشت شخصی به نام چنسانگ بود. او حدود 8 سال سابقه کاری داشت. تجربیات او نه عمیق بود و نه سطحی، برای کسی مثل بایلانگ که تازه به شهرت رسیده بود، میشد او را گزینه مناسبی دانست.
با این حال چند هفته بیشتر از کار چنسانگ نگذشته بود که ناگهان به فنگهوا تغییر کرد. وقتی بایلانگ خبر را شنید، نمیدانست باید احساس خوشبختی کند یا غمگین شود. البته فنگهوا منابع بیشتری داشت و این به آن معنا بود که "اثر پروانهای" بیشتر و بیشتر میشد. دیگر نمیتوانست به دانشی که از زندگی قبلی خود داشت اعتماد کند و اطمینان داشت که تغییرات عظیمتری رخ خواهد داد.
اما چون تصمیم گرفته بود این یک زندگی جدید و با فرصتهای جدید است، فقط میتوانست بهترین تلاش خود را برای درک آنها هنگامی که رخ میدادند انجام دهد.
این بار بایلانگ حداقل 10 سال تجربه در این شغل داشت. بنابراین باید انحرافات مسیرش را کاهش میداد.
بعد از اینکه فنگهوا مدیر او شد، به شکلی غیرمنتظره یک برادر کوچک به دست آورد، رونگزیکی.
به این دلیل بود که طراحی UNI سرانجام تصمیم گرفت با پیشنهاد بایلانگ پیش بروند.
بعد از آن، طرح فیلم کوتاهتری ساخته شد و مفهوم نقشها به تدریج پالایش شدند. نسخه جدید در مقایسه با نسخه قدیمی بسیار بهتر بود به شکلی که افرادی که نظر دیگری داشتند دهان خود را بستند. و در روزهای بعد، بایلانگ مشغول فیلمبرداری در تبلیغات UNI شد. در این مدت مجبور بود نقش مربی بازیگری رونگزیکی را هم بر عهده بگیرد.
اگرچه روزهای او پر از رضایت بود، شبح گذشته هنوز از کمرنگ شدن امتناع میکرد.
*******
چند روز بعد صبح زود، بایلانگ زیر دوش بود. شب قبل کیوکیان به تمرین منظم خود ادامه داده و بایلانگ را تا زمانی که خسته نشده بود، رها نکرده بود به همین دلیل طبق معمول با تنبلی نیمه خواب و نیمه بیدار درون تخت قرار داشت. همان موقع تلفن همراه بایلانگ که روی میز کنار تخت قرار داشت شروع به زنگ خوردن کرد.
1 زنگ، 2 زنگ، ... تا زنگ ششم، موسیقی دیجیتال باعث شد کیوکیان از خواب بیدار شود.
اما عکس العمل او پر کردن گوشهایش با بالش بود، تمایلی نداشت حالت رویایی خود را ترک کند.
تلفن پس از زنگ هفتم ساکت شد و بار دیگر دور جدیدی از زنگ زدن را شروع کرد.
1 زنگ، 2 زنگ، 3 زنگ، و زنگ زدن ادامه داشت...
بالاخره صبر کیوکیان تمام شد. دست دراز کرد و تلفن بایلانگ را برداشت. بدون اینکه چشمهایش را باز کند تلفن را وصل کرد.
«بله؟!» غیر از عصبانیت، صدایش عمیق بود و از عمق بینیاش میآمد.
طرف دیگر که شوکه شده بود، یک لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «من، من، من با بایلانگ کار دارم. میتونم بپرسم اونجاست؟»
کیوکیان با چشمان بسته صدای آب را شنید و گفت: «داره دوش میگیره، کاری داری؟»
«آه، دوش؟» صدای مرد آن طرف هم گیج بود و هم پرسئوال «میشه بپرسم شما کی...»
کیوکیان بلافاصله شروع به دشنام دادن کرد: «تو احمقی؟! اول نباید اسم خودت رو بگی؟! کسی این رو بهت یاد نداده؟!» کیوکیان چشمانش را باز نکرده بود تا به صفحه نمایش نگاه کند و نام مخاطب را ببیند.
«متأسفم، متأسفم، من کانگژیان هستم. اون من رو میشناسه. یه بار دیگه تماس میگیرم، متأسفم که مزاحم شدم.» و منتظرجواب کیوکیان نشد و بلافاصله تلفن را قطع کرد.
قطعی تلفن خواب را از سر کیوکیان پراند.
«صبح به این زودی، چه خبره؟!»
با بی حوصلگی چشمانش را باز کرد و به پائین صفحه نگاه کرد. اعلان تماسهای از دست رفته را لمس کرد.
این کانگژیان چه جهنمی بود، تا به حال درباره او نشنیده بود!!
چون با نحوه کار تلفن آشنا نبود، مطمئن نبود چه چیزی را فشار داده اما به شکلی سابقه تماسهای از دست رفته روی صفحه ظاهر شد.
کانگژیان
کانگژیان
کانگژیان
کانگژیان
.......
در کل 7 تماس از دست رفته و همه هم در 5 روز گذشته بودند. و تمام تماسهای از دست رفته کانگژیان بودند.
کیوکیان اخمی کرد، چشمهایش که به زحمت باز میشدند، بلافاصله هوشیار شدند.
وقتی بایلانگ با حوله از زیر دوش بیرون آمد کیوکیان را دید که سیگار از گوشه لبش آویزان بود و به شکلی غیرقانونی با گوشی تلفن همراه او ور میرفت. هیچ نشانهای از اینکه احساس گناه کند یا این واقعیت را پنهان کند که به حریم خصوصی شخص دیگری حملهور شده از خودش نشان نمیداد.
وقتی کیوکیان دید بایلانگ ساکت به نظر میرسد به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت در این باره توضیح بدهد: «تازه برش داشتم یه نفر به نام کانگژیان تماس گرفت.»
بایلانگ آرام ماند. اندیشید او این گونه است و به خشک کردن موهای خود با حوله ادامه داد و گفت: «اوه.»
کیوکیان گفت: «چرا باهاش تماس نمیگیری؟ اون نامزد سابقته؟»
[1] برای اینکه روشن بشه، طول عمر اون ممکنه کوتاه بشه، مخصوصا اگه مراقب خودش نباشه، اما این طور هم نیست که سر هر چیزی بمیره، فقط با چیزهایی مثل شوک/فشار اگه اونا رو مثل زندگی قبلی خودش نادیده میگرفت.
[2] همان طور که خریدن یک چیز آن را انحصاری میکند، او همه چیز را خریداری کرده و هیچ کس دیگری نمیتواند در آن اشتراکی داشته باشد.
کتابهای تصادفی


