فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل9 جیانگ‌شین‌چنگ

بای‌لانگ مکثی کرد و گفت: «اون دوست من نیست.»

مکث بای‌لانگ از دید کیوکیان دور نماند. «دوست من نیست» می­توانست معانی مختلفی داشته باشد. عاشق؟ دشمن؟ ناظر تصادفی؟

بای‌لانگ جوابی نداد به جای آن پرسید: «درباره چی صحبت کردی؟»

معلوم نبود او سعی دارد از جواب طفره برود یا نه. بای‌لانگ به طرف میز آرایش آن سمت اتاق رفت، مثل اینکه دنبال چیزی می­گشت.

کیوکیان به بای‌لانگ خیره شد: «چیز زیادی نبود. بعد از اینکه اسمش رو گفت قطع کرد. می­ترسی اشتباهی چیزی گفته باشم؟»

بای‌لانگ سشوار را پیدا کرد. و در حالی که پای میز آرایش مشغول خشک کردن موهایش شده بود گفت: «باید مراقب باشید. من قبلا توسط اون از پشت خنجر خوردم.»

صدای «هو...» فضای اتاق را پر کرد.

«خنجرخوردن؟!» کیوکیان اخم کرد. در این مورد چیزی در گزارشاتی که به دست او رسیده بود ذکر نشده بود. «چه نوع خنجر خوردنی؟»

بر اساس این گزارش غیر از کلاهبرداری 2 سال پیش[1] زندگی بای‌لانگ عمدتا قابل توجه نبود. در مورد رابطه او با کانگ‌ژیان چیزی در گزارش نیامده بود، این گزارش قطعا ناقص بود.

صدای مبهم بای‌لانگ از ورای صدای بلند سشوار شنیده می­شد: «به یه روش کشنده، تقریبا جون خودم رو از دست دادم.»

این نوع پاسخ­ها مشخصا عمدا مبهم بود. کیوکیان با احساس نارضایتی گفت: «واضح تر بگو.»

اما تنها پاسخ بای‌لانگ صدای بلند سشوار و نیمرخ بی‌حالت او بود.

این باعث شد کیوکیان به یاد زمانی که به شهر T رفته بودند بیفتد. آن زمان هم هنگامی که بای‌لانگ در اتومبیل نشسته بود همین قیافه را به خود گرفته بود.

به همان اندازه خالی و بدون هیچ احساسی.

کیوکیان اخم کرد. دوباره شماره را نگاه کرد و گفت: «این کانگ‌ژیان پوست کلفتی داره، هنوزم میتونه طوری وانمود کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.»

بای‌لانگ به خشک کردن موهای خودش ادامه داد و گفت: «این ترسناک­تر نیست؟»

کیوکیان تلفن را انداخت و گفت: «نیاز داری کمکت کنم؟»

صدای [کا-چا] به گوش رسید و صدای بلند سشوار قطع شد و باعث شد همه جا ناگهان به سکوت فرو برود. بای‌لانگ خشک کردن موهایش را تمام کرده بود. او برق را خاموش کرد و همان زمان کاملا واضح پاسخ داد.

«خودم میتونم این کار رو بکنم.»

«چه باحال» کیوکیان چشم­هایش را ریز کرد، واضح بود حال خوبی ندارد. «اما تو اجازه نداری درباره مردای دیگه فکر کنی، بیا اینجا!»

بعد از معامله آن‌ها، اغلب کیوکیان این گونه به بای‌لانگ فرمان می­داد. گویی می­خواست رابطه­شان را به بای‌لانگ یادآوری کند.

بای‌لانگ سرش را برگرداند. چهره بی­احساس او قبلا از بین رفته بود. در عوض نگاهی درمانده که این روزها اغلب روی چهره­اش بود جایگزین شده بود.

«یادت باشه.» و اضافه کرد: «امروز برو و شماره­ت رو عوض کن.»

«اوم» بای‌لانگ تمایلش برای چرخش چشم­هایش را سرکوب کرد و پرسید: «صبحانه املت بیکنه، میخوای؟»

از نظر تلاش، بای‌لانگ واقعا هزینه زیادی صرف کیوکیان کرده بود. این روزها 5 روز در هفته می­آمد. اگرچه شب‌ها با او نمی­ماند، اما قطعا قبل از رفتن، بای‌لانگ را کاملا خسته می­کرد. و کیوکیان که ابتدا اینجا چیزی نداشت حالا یک حوله، لباس خواب، مسواک، کاسه، چاپستیک، دمپایی و بدتر از همه یک زیرسیگاری داشت. یک مجموعه کامل.

کیوکیان اخم عمیقی کرد و گفت: «چرا تو دوست داری غذاهای غربی بپزی؟ مگه پنکیک تخم مرغ روز و شیر سویا چطوره؟»

«هنوز یاد نگرفتم چطور اونا رو درست کنم. چطوره از برادر هونگ بخوای یه مقدار بخره.» بای‌لانگ از طرف این حامی احساس گناه نمی­کرد.

کیوکیان صدای «پی» ایجاد کرد و گفت: «بیکن هم خوبه، اما یادت نره پیاز بهاری[2] بهش اضافه کنی.»

بای‌لانگ سعی کرد طعم و عطر آن را تصور کند. قابل قبول به نظر می­رسید.

دفعه بعد پنکیک شربت افرا درست می­کرد تا ببیند او هنوز هم می­خواهد پیاز بهاری به آن اضافه کند یا نه!

*******

موضوع بعدی دستور کار امروز، تعجیل برای فیلمبرداری "شرکای زندگی" بود.

این روزها به دلیل در دسترس نبودن بازیگر اصلی مرد آن ووشن‌ان، فیلمبرداری متوقف شده بود. قسمت­های ذخیره "شرکا" که قبلا فیلمبرداری شده بود رو به کاهش بود و مردم عصبی می­شدند. کارگردان تقریبا دیوانه­وار تمام صحنه­هایی که امکان­پذیر بود را فیلمبرداری کرده بود، بهرحال ووشن‌ان بازیگر نقش اول مرد بود و صحنه­های زیادی که او در آن‌ها حضور نداشته باشد، وجود نداشت.

اگر کسی می­خواست درباره موضوع "شرکا" صحبت کند داستان فیلم درباره کشمکش بین لین کوان‌شی تازه فارغ التحصیل شده (با بازی ووشن‌ان) بود که بعد از انتقال به یک شهر بزرگ شروع به کار می­کرد. از آنجایی که او محدودیت مالی داشت، چاره­ای جز زندگی در یک خانه اجاره­ای مشترک با افراد دیگر نداشت.

یک خانه یک طبقه که به 4 قسمت تقسیم شده بود. آن‌ها یک آشپزخانه و نشیمن مشترک داشتند. هر چهار مرد و زن درآنجا زندگی می­کردند. به غیر از نقش مرد فرعی که ووشین­یا و دوست خوب و مکمل مرد چن­می­یو، شخصیت بای‌لانگ، جیانگ‌شین‌چنگ و پسرش جیانگ‌لو بود. این 5 نفر زیر یک سقف زندگی می­کردند. این تولید کوچک درباره عشق، زندگی و دوستی مردم ساکن در یک شهر بود.

فصل اول آن طرحی آرام و کمدی داشت. در درجه اول، اصطکاک ناجوری بین این 5 نفر وجود داشت تا اینکه یاد گرفتند چطور با هم زندگی کنند. آن فصل جوک و موقعیت­های طنز زیادی داشت که اغلب افراد ساکن خوابگاه آن را تجربه می­کردند. و در میان مخاطبان بازخورد زیادی ایجاد کرده بود.

بعد از آن روابط این 5 نفر شکل دیگری به خود می‌گرفت. پس از سوءتفاهمات، جذب یکدیگر شدند. جیانگ‌شین‌چنگ احساس خوبی نسبت به بهترین دوست چین‌می‌یو داشت در نتیجه باعث حسادت و شیطنت پسرش جیانگ‌لو شد. طبق معمول مثلث عشقی، شخصیت مکمل، چن­می­یو، از لین‌کوان‌شی خوشش می­آمد.

قسمت آخر این درام پر از خون سگ بود. شما من را دوست دارید اما من شما را دوست ندارم، شما منظور من را بد فهمیدید من شما را نمی­بخشم. پس از اینکه مخاطبان به شخصیت­ها وابسته شدند، طرح، توسعه وب‌سایت رسمی خود، برای گفتگوهای پرشور مخاطبان را به اشتراک گذاشت. به این شکل طرح مرتبا تغییر می‌کرد. این تکنیک بسیار محبوب بود که درام­های طولانی مدت بیش از 4 ماه از آن پیروی می­کردند تا تازه بودن درام را حفظ کرده و توجه مخاطبان را از دست ندهند.

در همین زمان بود که اخبار زشت برادر بای‌لانگ فاش شد و باعث شد احساس مخاطبان نسبت به وی ضعیف باشد به همین دلیل شهرت او به شدت سقوط کرد. درنتیجه در نیمه آخر طرح "شرکا" تمایل به سیاه نمایی جیانگ‌شین‌چنگ، شخصیت بای‌لانگ در فیلم ایجاد شد. این امر تأثیر بدی بود که رسوایی خانوادگی بر بای‌لانگ به جا گذاشت.

اما این بار بدهی بای­لی با چک کیوکیان کاملا پرداخت شده بود. آیا طرح "شرکا" همان طرح زندگی قبلی بای‌لانگ بود؟ او در این باره کاملا کنجکاو بود.

چند روز قبل بالاخره بای‌لانگ فیلمنامه ارسال شده توسط گروه فیلمبرداری را دریافت کرده بود. اثر پروانه‌ای واقعا تأثیرگذار بود. تحت خط داستانی اصلی، جیانگ‌شین‌چنگ بطور مخفیانه به نقش اول حسادت می­کرد و صحنه­های دوست داشتنی زیادی داشت، اما در فیلمنامه جدید این قسمت بطور قابل توجهی سبک شده و بعد از فراموشی، جیانگ‌شین‌چنگ هنوز پسرش را داشت تا او را دلداری دهد. و این منجر به ایجاد صحنه­های "منگ[3]" بیشتر شده بود.

صحنه­ای که امروز فیلمبرداری می­کردند دقیقا صحنه­ای بود که جیانگ‌شین‌چنگ به لین‌کوان‌شی حسادت می­کرد.

محل فیلمبرداری اتاق نشیمن کوچک مشترک خانه بود. زمان تولد چن­می­یا بود. چهار نفری که آنجا زندگی می‌کردند تنظیم کرده بودند زودتر برای کمک به چن­می­یا برای گرفتن جشن بروند. به همین دلیل جیانگ‌شین‌چنگ فیلمنامه تلاش زیادی کرده بود. او هدایایی برای چین­می­یا خریداری کرده بود از جمله یک جفت گوشواره که با دقت انتخاب شده بود و فکر می­کرد او دوست دارد. اما چون لین‌کوان‌شی یک خرس پر شده از یک ماشین قرعه­کشی در کنار خیابان برده و هدیه داده بود، گوشواره­ها با بی احتیاطی توسط چن­می­یا به کناری پرتاب شده و جایی بین شکاف کوسن­ها افتاده بود. بنابراین هدیه یک جفت گوشواره جیانگ‌شین‌چنگ تبدیل به یک لنگه گوشواره کاملا بی ارزش شده بود.

«متأسفم آه­چنگ، من قصدی نداشتم.» نقش چن­می­یا را بازیگری به نام یوکیان‌کیان بازی می­کرد. هنگام عذرخواهی او عروسک پر شده را محکم در آغوش گرفته بود. صدای نرم و ملایم او احتمالا دل مردان بسیاری را ذوب می­کرد: «حالا چیکار کنم؟ میشه اون گوشواره رو دوباره به دست بیاریم؟»

جیانگ‌شین‌چنگ کنار کاناپه زانو زده بود. دستش را دراز کرد و سعی کرد شکاف بین کوسن­ها را احساس کند. عرق زیادی کرده بود در آخر با ناامیدی خود را عقب کشید و گفت: «به نظر نمیرسه راهی داشته باشه. شکاف خیلی کوچیکه، بیرون آوردن چیزی از داخل اون غیرممکنه.»

لین‌کوان‌شی به چن­می­یا دلداری داد: «چرا کاناپه رو برنمی­داریم؟ اونا گوشواره­های مروارید صورتی که دوست داشتی نبودند؟ اگه فقط یکی از اونا باشه چطوری میخوای اون رو بپوشی؟ نه نه!» بعد از شنیدن این حرف لین‌کوان‌شی آستین­هایش را بالا زد و سعی کرد شکاف کوسن­ها را جستجو کند.

چن­می­یا سعی کرد با منطق او را متوقف کند: «مبل مال صاحبخونه­س اگه بشکنیش چطور میخوای توضیح بدی؟»

لین‌کوان‌شی بدون اینکه ذره­ای فکر کند گفت: «اگه بهش نگیم چطور میخواد بفهمه. بهرحال نمیشه این مبل قدیمی رو با یه جفت گوشواره مروارید زیبا مقایسه کرد. اگه هم صاحبخانه بپرسه میتونیم بگیم 4 نفری روی اون نشستیم و شکست، نه؟» در این درام لین‌کوان‌شی جوانی وفادار و پرشور بود که از هیچ چیزی نمی­ترسید. او غالبا با زن سردسته با منطق سرو کله می­زد.

چین­می­یا مخفیانه در قلب خود او را بخشیده بود. وقتی دید لین‌کوان‌شی در کنار او ایستاده، نمی­توانست اشک چشم­های زیبای او را که به خاطر آن می­ریخت نادیده بگیرد. او با رفتاری عاطفی گفت: «درباره‌ش نگران نباشید، اینکه می­خواید به من کمک کنید من رو خیلی خوشحال میکنه. حتی اگه فقط یه لنگه گوشواره باشه هنوزم برای من خاطره خیلی باارزشیه!»

یک خاطره گرانبها از چه کسی؟ کسی که گوشواره را به او داد؟ یا خاطره کمک لین‌کوان‌شی؟

جیانگ‌شین‌چنگ که کاملا نادیده گرفته شده بود، همه چیز را متوجه می­شد و قلبش به شدت صدمه دیده بود. گرچه کمکی نمی­کرد اما نگاهش را برگرداند، او پسر 5 ساله­اش جیانگ‌لو را دید. کودک چشم­های سیاه تیره خود را بی سر و صدا به او دوخته بود.

با برخورد نگاه­هایشان جیانگ‌شین‌چنگ لبخندی ناشیانه و اجباری زد. دستش را بلند کرد و خامه را از کنار دهان پسرش پاک کرد. «دوستش داری؟ مامان این کیک رو انتخاب کرده.»

جیانگ‌لو سرش را تکان داد و گفت: «خوشمزه­س.» بعد دست کوچولوی تپل خود را بلند کرد و یک گیلاس قرمز را که جیانگ‌شین‌چنگ به شکل خاص به او داده بود از بشقابش بیرون آورد. آن را به طرف جیانگ‌شین‌چنگ دراز کرد و گفت: « میخوریش؟»

جیانگ‌شین‌چنگ ساکت شد. او سر پسرش را نوازش کرد و گفت: «این چیزیه که من به شکل ویژه به لی­لی دادم، دوستش نداری؟»

جیانگ‌لو سرسختانه گیلاس را بالا آورد و گفت: «خوشم میاد اما میخوام تو اون رو بخوری...»

قیافه جیانگ‌شین‌چنگ کمی عوض شد. اینجا احساسات سرکوب شده و خنده وجود داشت.

بعد جیانگ‌شین‌چنگ خم شد و با یک گاز گیلاس را از دست جیانگ‌لو خورد. این کار کمی با متن که می­گفت جیانگ‌شین‌چنگ گیلاس را برداشت و خورد، متفاوت بود. با این حال بازیگر کودک دودو فقط کمی پلک زد و به بازی خود ادامه داد. یک تکه کیک را اسکوپ کرد و آن را خورد.

بعد از آن به غیر از کلمه متشکرم که در فیلنامه نوشته شده بود، جیانگ‌شین‌چنگ پسرش را بلند کرد و روی زانوی خود نشاند و او را نوازش کرد. و با گونه خود روی سر گرد پسرش فشار آورد و او را برای خوردن یک دهان پر کیک همراهی کرد. سه خدمه اطراف دوربین همه روی این جفت متمرکز بودند.

کارگردان بالاخره بلند گفت: «کات...!»

به نظر می­رسید همه خدمه از رویاپردازی بیدار شدند. آن‌ها دوباره شروع به حرکت کردند.

هنگامی که دوربین­ها خاموش شدند، زوچون‌سای بلافاصله او را ستایش کرد: «بای‌لانگ، عملکرد شما خیلی عالیه. بعد از این استراحت چند روزه واقعا تغییر کردید. کاملا واضح میشه این رو دید.»

بای‌لانگ لبخندی زد. او دودو را از روی پاهایش بلند کرد و به آرامی روی زمین گذاشت. وقتی دید نگاه دودو به نیم تکه کیک کوچکی که در بشقاب مانده دوخته شده، از کارگردان پرسید: «این صحنه تموم شده؟»

کارگردان پوزخندی زد و گفت: «البته که تموم شده.»

بای‌لانگ بشقاب را به دودو داد و گفت: «میتونی همه­ش رو بخوری، مشکلی نداره.»

دودو چشمانش را باز کرد و با تعجب به بای‌لانگ نگاه کرد: «ممنون خواهر بزرگ.»

بای‌لانگ قدیم کمترین تجربه حضور در صحنه را داشت، به همین دلیل همیشه در حال تهیه NGها بود. بنابراین همواره کم حرف بود و چیز زیادی نمی­گفت. گرچه این دو نفر صحنه­های زیادی با هم داشتند، اما خارج از فیلمبرداری به ندرت با هم حرف می­زدند. اما دودو فقط یک کودک بود، حتی اگر تعجب کرده بود زیاد درباره آن فکر نکرد. بشقاب را گرفت و دنبال مادرش رفت تا با هم آن کیک را بخورند.

کارگردان زوچون‌سای به طرف بای‌لانگ آمد. او ضربه­ای به شانه بای‌لانگ زد، خوشحال به نظر می­رسید «اخیرا کار شما خیلی خوب بوده آه. به نظر می­رسه تونستید به تمام نکته­هایی که بهتون می­گفتم رسیدگی کنید. پرش و عکس العمل­های شما در مقابل دوربین بهبود پیدا کرده. اگه همین طور ادامه بدی اگه فیلمنامه نویس بخواد صحنه­های بیشتری برای شما اضافه کنه من اعتراضی ندارم.» اگر بازیگری در طول کار پیشرفت کند، سختی کار به گردن کارگردان است.

چون بای‌لانگ قصد داشت این سوءتفاهم را به زیبایی ادامه دهد، لبخندی زد و گفت: «ممنون کارگردان.» او هنوز صحبت خود را تمام نکرده بود که ووشن‌ان که نزدیک آن‌ها ایستاده بود حرف‌های آن‌ها را شنید. او در اعتراضی مسخره گفت: «کارگردان هنوز من رو ول نکنید. مگه من همه چیز رو کنار نذاشتم تا خودم رو برای فیلمبرداری برسونم؟» این گونه به نظر می­رسید که تنها دلیل اضافه کردن صحنه­های بای‌لانگ وقت نداشتن ووشن‌ان برای فیلمبرداری است.

زوچان­سای هم که یک کلاه قدیمی بود. البته با گفته­های افتخارآمیز ووشن‌ان همراه شد. «دیگه داشتم برای التماس زانو می­زدم، شرکت شما چیکار میکنه، واقعا تمام زندگی ما رو میخواند؟»

«هاهاها، من تمام تلاشم رو می­کنم. مثل یه سگ خسته شدم.» ووشن‌ان از سخنان کارگردان خوشنود شد. بالاخره افراد محبوب مشغول بودند. «من هر روز حدود 19-20 ساعت فیلمبرداری دارم. جوش­های صورتم دارند جوونه می­زنند. فقط هم برای اینکه بتونم هرچه سریع­تر برگردم اینجا. من حرفه­ای نیستم؟ کارگردان زو باید صحنه­های من رو اضافه کنید!»

همین وقت بازیگر ووشن­یا، فن‌شان هم نزدیک­تر شد. او با لبخندی درخشان گفت: «با این حال بای خیلی پیشرفت کرده. وقت زیادی رو صرف ما کرده. به خاطر پیام­های تشویق طرفدارهاس، نه؟»

فن‌شان را می­شد یک ستاره کوچک نیمه معروف در نظر گرفت. او ظاهری بانمک و تمیز داشت، به عبارت دیگر هیچ چیز خاصی نداشت. "شرکا" در ساعت 6 تا 7 بعدازظهر پخش می­شد، تولیدی کوچک در زمانی که اغلب مردم سر کار بودند. به همین دلیل او به عنوان نقش مکمل انتخاب شده بود. با این حال به شکل غیرمنتظره­ای درام رتبه خوبی داشت. در میان 4 شخصیت اصلی طولانی­ترین تجربه بازیگری را در این صنعت داشت، به همین دلیل اغلب به عنوان ارشد صحبت می­کرد.

بای‌لانگ با او همراه شد و گفت: «قبلا وقت زیادی رو هدر می­دادم، در آینده بیشتر مراقب میشم.»

فن‌شان لبخندی دوستانه به او زد و سرش را به شکلی بانمک تکان داد. اگرچه سن او بیشتر بود اما شکل او کوچک و زیبا بود و فقط تا شانه بای‌لانگ می­رسید: «پس احساس اطمینان بیشتری می­کنم، آه. باید این رو بدونید طبق بحث­های آنلاین اونا فکر می­کنند ما باید با هم رفاقت داشته باشیم. شاید در آینده صحنه‌های زیادی با هم داشته باشیم.»

«اونا فکر می­کنند؟» ووشن‌ان هم شوکه شده بود و هم ناراضی «شما از کجا آمار خودتون رو میارید؟ چطور من اون رو ندیدم؟»

همه می­دانستند که ادامه داستان مطابق سلیقه طرفداران اصلاح می­شود. بنابراین همه هوشیار بودند که بدانند در تابلوهای بحث و گفتگوی آنلاین بحث به کجا می­کشد.

«در برد اصلی هئیت مدیره هیچ آمار رسمی وجود نداره، اما شما قطعا در مناطق داستانی نیستید.» فن‌شان با خوشحالی یادآوری کرد: «در اکثر داستان‌ها من و جیانگ‌شین‌چنگ با هم هستیم، آه.»

حتی بای‌لانگ هم تعجب کرد او هم مثل ووشن‌ان فقط به تابلوی بحث درباره طرح نگاه کرده بود.

فن‌شان با لحنی اغراق آمیز گفت: «در حال حاضر من یکی از داستان‌های محبوب اونجا رو دنبال می‌کنم. هر روز یه بروزرسانی کوچیک انجام می­شه، واقعا قلب رو تحریک می‌کنه. من واقعا می­خوام فیلمنامه نویس با اون شخص تماس بگیره.»

علاقمندی فن‌شان به این مطالب انگیزه­ای نهانی داشت. او می­خواست شخصیت چن­می­یو را سرکوب کند. در روابط بین این 4 نفر در واقع این چن­می­یو بود که یک رابطه مثلثی با نقش اول مرد و شخصیت مرد مکمل داشت. این باعث بحث­های داغ زیادی در بین کاربران اینترنتی شده بود.

در مقام مقایسه، زن نقش ووشین­یا یک دوچرخه تک چرخ سوار شده بود. او فقط از نظر احساسی با نقش اصلی مرد درگیر بود. گرچه در صحنه­هایی از فیلمبرداری درگیری­هایی بین او و چن­می­یو وجود داشت، اما به نظر نمی­رسید علاقه تعداد زیادی از طرفداران را به خود جلب کند. بنابراین بحث درباره آن کمتر شده بود.

به همین دلیل فن‌شان احساس ناآرامی می­کرد. او نقش مکمل زن بود، چطور می­شد نقش اول زن را به دست بیاورد؟ اگر می­توانست در فیلمنامه نوعی رفاقت با جیانگ‌شین‌چنگ داشته باشد، توجه همه به او جلب می‌شد.

زوچون‌سای بطور غیرمنتظره­ای به شکلی مرموز خندید «از کجا می­دونید ما دنبال این نیستیم؟»

چشمان فن‌شان برق زد و ووشن‌ان رنگ به رنگ شد. به بای‌لانگ نگاه کرد در نگاهش خصومت دیده می­شد.

در همین زمان صدایی صدای آن‌ها را قطع کرد: «خواهر ارشد، برادر ما از من خواسته که میان وعده سر صحنه فیلمبرداری بیارم.»

پشت بای‌لانگ یخ کرد و به آرامی برگشت.

او واقعا کانگ‌ژیان بود.

[1] هنگامی که او با شرکت سرگرمی قدیمی قرارداد امضا کرد.

[2] بعضی جاها به آن پیازچه هم گفته می­شود. اغلب با غذاهای چینی/آسیایی خورده می­شود.

[3] دلفریب

کتاب‌های تصادفی