تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل14 – کیوشیائوهای
درام اخیر به شدت محبوب شده به نام "شرکای زندگی" فیلمبرداری را به پایان رساند. شب قبل همه در باشگاه رونگهوا جمع شدند تا جشنی برگزار کنند. عوامل و بازیگران همه جمع شدند تا پایان کار را جشن بگیرند. همه از این واقعیت که "شرکا" بالاترین رتبه را در میان برنامههای 6 تا 7 عصر کسب کرده، هیجان زده بودند...
... کارگردان زوچونسای با اشتیاق اعلام کرد موفقیت درام به علت نوشتن معجزه آسای فیلمنامه، بازی فوق العاده نسل جدید بازیگران جوان و همچنین تشویق و توصیههای مخاطبان به صورت آنلاین است. او همچنین نظر شخصی خود را این گونه ابراز داشت که بازیگر جیانگشینچنگ، بایلانگ در طول فیلمبرداری بسیار رشد کرده و استعداد فوق العادهای دارد. به عنوان کارگردان این چیزی است که زوچونسای نسبت به آن احساس افتخار میکند...
در اوایل اخبار سرگرمی صبح، کلیپی از نمایشهای مختلف بایلانگ را نشان میداد.
زیر چراغهای چشمک زن مداوم، بایلانگ که کت و دامن مشکی به تن داشت، بلند و باریک و خوش تیپ به نظر میرسید.
چشمان تمیز و روشن او به روشی دوستانه لبخند میزدند به همان اندازه صمیمی که در تبلیغات UNI به نظر میرسید. این واقعا باعث میشد مردم احساس خوشبختی کنند.
کانگژیان جلوی تلویزیون نشست. روزنامه را کنار گذاشت و به بایلانگ روی صفحه خیره شد.
چند ماه پیش این شخص به او لبخند زده بود. لبخندی که حقیقیتر به نظر میرسید و آنقدر نزدیک بود که او میتوانست آن را لمس کند...
به همین دلیل کانگژیان خیلی فکر کرده بود. به اینکه چرا بایلانگ خوش اخلاق ناگهان نسبت به او سرد شد. ووشنان گفت به این دلیل بود که بایلانگ مشهور شده بود اما کانگژیان این را از ته قلبش باور نمیکرد. از دوره تماسهای آنها، او به ذات خود اطمینان داشت. بایلانگ از آن نوع آدمهای مادی نبود. زمان بندی آن هم نامناسب بود.
با این حال خصومت آن روز او واقعی بود.
حتی نگاهش بسیار سرد بود و هیچ تظاهری در آن وجود نداشت.
... ممکن بود خواسته او توسط بایلانگ تشخیص داده شده باشد؟
کانگژیان آخرین باری که بایلانگ را قبل از آن صحنه فیلمبرداری دیده بود به یاد آورد. زمانی که یک کارتن آبجو به آپارتمان بایلانگ برد تا با هم صحبت کنند.
عصر همان روز او سعی کرده بود بایلانگ را برای نوشیدن ترغیب کند، اما بایلانگ سرسختانه از لمس مشروبات الکلی خودداری کرده بود. برنامه کانگژیان برای مست کردن بایلانگ موفقیت آمیز نبود، اما او خودش را به ا+لکل عادت داده و وانمود کرده بود که در حالت +ستی است. او بیشتر و بیشتر به بایلانگ علاقمند میشد. هر وقت او را میدید در قلبش احساس کرده و شروع به از دست دادن کنترل خود میکرد.
با این حال توانسته بود آن را در حد طبیعی نگاه دارد. روز بعد وقتی با بایلانگ برای گفتگو تماس گرفته بود، غیرطبیعی به نظر نمیرسید. این کانگژیان را مطمئن میساخت.
به همین دلیل احساس نمیکرد دلیل آن، این باشد. با این وجود علت رد شدن توسط بایلانگ را تنها همین میتوانست حدس بزند.
علاوه بر این مطمئن بود شخصی که تلفن را جواب داده تنها میتوانست عاشق بایلانگ باشد.
صبح زود، صدای ناشناس، گرفتن دوش، تلفن همراه در نزدیکی. همه علائم همین را نشان میدادند. بایلانگ و آن شخص قطعا شب قبل با هم بودند، در غیر این صورت چرا باید کس دیگری گوشی شما را جواب بدهد؟
وقتی به این موضوع فکر میکرد، حس حسادت در قلبش روشن میشد.
چه میشد اگر بایلانگ میخواست بین این دو نفر یک خط واضح بکشد؟
اگر این درست بود، میتوانست بایلانگ را به خاطر این رفتارش ببخشد. او وفاداری در عشق را دوست داشت. شخصیت بایلانگ بسیار با ذائقه او سازگار بود.
با این حال متأسف بود که بایلانگ مال او نیست... نه، هنوز هم فرصت داشت.
در این چرخه مردم باید با هم متحد شوند و تمام زمانها را شکست دهند. او فقط باید صبوری میکرد، مطمئنا فرصتی پیش میآمد.
آن زمان دیگر بایلانگ تلاشهای او را رد نمیکرد و آنها میتوانستند دوستیشان را از نو شروع کنند..
او فقط باید خودش را به خوبی پرورش میداد تا دیگران فکر نکنند که میخواهد از بایلانگ برای شهرت خود استفاده کند.
او مطمئن بود روزی قادر خواهد بود باشکوه در کنار بایلانگ بایستد.
*******
روز بعد از جشن، بایلانگ خیلی دیر از خواب بیدار شد. چند لحظه سردرگم ماند، نمیتوانست به یاد بیاورد شب گذشته کی به خواب رفته است.
انگشتانش را روی چشمهای متورمش فشار داد و به چپ و راست نگاه کرد. طرف دیگر تخت بسیار آشفته بود. کت و دامن سیاهی که شب گذشته پوشیده بود، گرد شده و روی زمین ریخته بود.
بایلانگ کت و دامن گرانقیمت را به دقت آویزان کرد و به آرامی راهی حمام شد.
پس از پایان فیلمبرداری "شرکا" قراردادهایی که قبلا امضا کرده بود کامل شده بودند. در روزهای آینده به غیر از فیلم ژوکوان "بیرون طلا و یشم" کار زیادی برایش ترتیب داده نشده بود.
به نظر مدیرش، اخیرا به اندازه کافی در معرض دید قرار گرفته بود. تا رسیدن به قسمت پایانی "شرکا" یک ماه دیگر زمان باقی بود و با اتمام تمامی قراردادها، وقت آن بود کمی استراحت کند. بیش از حد در معرض دید قرار گرفتن میتوانست مخاطبان را بیمار کند.
این کار به بایلانگ زمان کوتاهی برای استراحت میداد. با این حال فنگهوا تکالیفی به او داده بود. به بایلانگ گفته بود "بیرون طلا و یشم" را کاملا مطالعه کند. همچنین یک فروشگاه معروف کت و شلوار را پیدا کرده و به او گفته بود برای گرفتن یک کت و شلوار سفارشی و همچنین مشاهده کسی که کاری را که در فیلم باید انجام دهد، انجام میدهد به آنجا برود. در واقع درسهای کارآموزی را برایش ترتیب داده بود.
بایلانگ تصمیم گرفته بود امروز را استراحت کند.
چون هنوز تصمیم نگرفته بود چگونه با جعبه کیک ماه کنار بیاید، روی میز نشسته بود.
یا باید گفت، یکبار دیگر زخمهای قدیمیاش سر باز کرده بودند.
پس از بازگشت از شهر T آدرس و شماره تلفن خود را تغییر داده بود. با این حال هنوز به استفاده از برخی شمارههای همراه قبلی خود ادامه میداد.
با این وجود تا امروز خانوادهاش سعی نکرده بودند با او تماس بگیرند تا موضوع چک را توضیح دهند. در واقع آنها چیزی نگفته بودند.
و حالا ناگهان این جعبه کیک ماه اینجا شناور بود، معنای آن چه بود؟
آیا به این معنا بود که با وجود تولد دوبارهاش هنوز هم یک خانواده واقعی نداشت؟
وقتی متوجه شد به جعبه کیک ماه خیره شده است، سرش را تکان داد. تصمیم گرفت از شر آن خلاص شود. دور از چشم، دور از ذهن.
با این حال، هنگامی که دست خود را بالا آورد، زنگ در که تا به حال مورد استفاده قرار نگرفته بود، صدا داد.
[دینگ-دونگ دینگ-دونگ دینگ-دونگ]
وقتی در را باز کرد تعجب کرد. زیرا کسی بیرون نبود.
بعد صدای شیرین و لطیفی شنید: «من اینجا هستم آه. کجا رو نگاه میکنی؟»
بایلانگ پائین را نگاه کرد و پسری 5، 6 ساله را دید. پسر سرش را بلند کرده و بدون پلک زدن به او خیره شده بود.
بایلانگ چشمک زد: «شما دنبال کی هستید؟ اینجا بلوک D طبقه 8ـه گم شدی؟»
پسرک کوله پشتی بزرگی را به شانههایش انداخته بود. دستهایش دو بند آن را گرفته بودند. و کمی نگران به نظر میرسید: «شما جیانگشینچنگ هستید، درسته؟»
... یک طرفدار کوچک بود؟ نمیتوانست باور کند اما وقتی اطراف را نگاه کرد کسی را ندید.
این یک آپارتمان لوکس بود که هر طبقه تنها یک محل اقامت داشت. پس از خروج از آسانسور این تنها در بود.
زانو زد و با دقت گفت: «بله، من هستم. مادر و پدرت کجاند؟ چطور اینجا اومدی؟» این مکان امنیت بالایی داشت.
چانه پسرک تکان خورد. او با صدای بلندی گفت: «من، من اینجا اومدم تا بابا رو پیدا کنم. بذارید بیام تو!»
بایلانگ با سردرگمی گفت: «بابای شما؟ اون کیه؟ اسمش چیه؟»
«من، اسم من کیوشیائوهایه.» پسرک آب دهانش را بلعید. واضح بود که خیلی عصبی است، صدای او نرم نبود. «پدرم کیوکیانه. ماشین شما مال بابای منه. من درباره اون میدونم!»
دهان بایلانگ بازماند. او چاره نداشت جز اینکه پسر کوچک را به داخل دعوت کند.
*******
بعد از ورود، اولین کاری که کرد این بود که به آشپزخانه برود و یک لیوان شیر سرد آماده کند. همان زمان با کیوکیان تماس گرفت اما خط او اشغال بود. 3 بار تماس گرفت و بعد منصرف شد.
پسرک که خودش را پسر کیوکیان و کیوشیائوهای صدا میکرد کیفش را درآورده بود. او مطیعانه از مبل بالا رفته و در حالی که پاهای کوچکش را تاب میداد با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.
بایلانگ با فنجان شیر به اتاق نشیمن برگشت و گفت: «یه کم شیر میخوری؟»
کیوشائوهای سرش را تکان داد. او بلافاصله فنجان را گرفت اما فنجان برایش خیلی سنگین بود و دستش لرزید. بایلانگ بلافاصله به او کمک کرد و کیوشیائوهای به سادگی [قلوپ قلوپ] شیر را از دست بایلانگ نوشید. او لبهای قرمز کودک را دیده و حدس زده بود که تشنه باشد. هنگامی که دودو در حال کار بود، مادرش به همین شکل مراقب او بود.
بایلانگ دستمالی برداشت و با آن سبیل شیری دور دهان کیوشیائوهای را پاک کرد. کیوشائوهای به شدت چشمهایش را بهم زد، او حتی دستهایش را جلو آورد و گفت که دستهایش هم روبروب نیاز دارد. بایلانگ دستمال دیگری برداشت و دستهای او را با دقت تمیز کرد.
بایلانگ در حالی که جلوی مبل زانو زده بود و به این ارباب کوچک نگاه میکرد، پرسید: «خب، حالا باید به من بگی چرا برای پیدا کردن بابا به اینجا اومدی؟ به خانوادهت اطلاع دادی؟»
در زندگی قبلی در شرکت همه میدانستند کیوکیان اگرچه تاریخ ازدواج ثبت شدهای نداشت اما یک پسر داشت. سن او را کسی نمیدانست.
به احتمال زیاد به دلیل وضعیت خانوادهاش، کیوکیان پسر خود را کاملا پنهان کرده بود تا هرگز در مقابل مردم ظاهر نشود.
حرف بایلانگ کیوشیائوهای را کمی پژمرده کرد. او چانه خود را داخل سینه جمع کرد و معصومانه به بایلانگ نگریست.
«من، من با آهزن اومدم. اون در بغلیه برای همین من با ماشین خونواده اونا اومدم ...»
کیاشیائوهای ابروهایی ضخیم و پرپشت و چشمانی درشت داشت. میشد سایه کیوکیان را در چهره او دید. با این حال، صورت گرد او بسیار لطیفتر بود.
بایلانگ ابروهایش را بالا برد: «آهزن کیه؟»
کیوشیائوهای فورا با لحنی پرانرژی گفت: «آهزن توی مدرسه کنار من میشینه، اسم اون رونگزانه. اون خیلی چیزا بلده ما دوستای خوبی هستیم!»
وقتی بایلانگ نام خانوادگی رونگ را شنید صورت او را لمس کرد. احساس کرد این دنیا خیلی کوچک است.
رونگزیکی مدتی پیش به او گفته بود برادر دومش پس از ازدواج، اینجا زندگی میکند. آنها چند طبقه خریده بودند. به غیر از خانه برادر دومش، خودش هم یک طبقه داشت. با این حال رونگزیکی هنوز در ویلای خانواده رونگ در حومه شهر زندگی میکرد. آن روز وقتی با بایلانگ آمده بود به برادر دوم خودش سر زده بود...
بنابراین بایلانگ توانست دریابد این بچه او را در تلویزیون دیده، در غیر این صورت او را جیانگشینچنگ صدا نمیزد، بعد متوجه شده بود رونگزن اینجا زندگی میکند. وقتی ماشین او را در نشریات مختلف دیده بود، فهمیده بود او با پدرش مرتبط است و به اینجا آمده بود تا پدرش را پیدا کند. این مجموعهای از روابط ناهموار بود، او واقعا نمیتوانست چنین کاری انجام دهد.
بایلانگ آهی کشید: «به کسی گفتی اینجا میای؟ شماره خونهتون رو یادت میاد؟»
کیوشیائوهای سر خود را به شدت تکان داد: «نه، نه! عمه یانگ به من اجازه نمیده. اون من رو دعوا میکنه بهش زنگ نزن، نمیخوام باهاش حرف بزنم!»
بایلانگ حرفی نزد، او فقط توانست سعی کند با تلفن همراه خود با کیوکیان تماس بگیرد. نمیدانست آیا کیوکیان خبر گم شدن پسرش را دریافت کرده یا نه. سعی کرد با او تماس بگیرد اما تلفن او مشغول بود. بایلانگ مدت زیادی امتحان کرد. کیوشیائوهای به او خیره شده بود و لبهایش آشکارا میلرزیدند.
«من، من فقط اومدم از شما بخوام توی تکالیفم کمکم کنید. وقتی تموم بشند میرم خونه.»
بایلانگ به چهره ناامید کیوشیائوهای نگاه کرد: «چه نوع تکلیفی باعث شده این همه راه رو تا اینجا بیای تا از من بخوای بهت کمک کنم؟»
«... جیانگشینچنگ همیشه جیانگلو رو برای انجام دادن تکالیفش همراهی میکرد. چون پدرم رو میشناسی، میتونی با من همکاری کنی؟» کیوشیائوهای لبهایش را گاز گرفت. سر او پائین رفت و پاهایش لگد زد.
بایلانگ به سر کوچک او نگاه کرد و ناگهان چیزی فهمید: «بهتر نیست از پدرت بخوای تو رو همراهی کنه؟»
کیوشیائوهای با انگشتان کوچکش مبل را خراشید و گفت: «عمه یانگ میگه سر بابا خیلی شلوغه و نباید اذیتش کنم. مشکلی نیست اگه شما من رو همراهی کنید، بابا بعدا میاد. اون میاد که من رو سوار کنه؟» بعد از حرف زدن کیوشیائوهای با اشتیاق نگاهی به بایلانگ انداخت.
نگاه معصوم و پر اعتماد او باعث شد قلب بایلانگ به درد بیاید.
جلوی مبل کیوشیائوهای جعبه کیک ماه که بایلانگ نمیدانست با آن چه کار بکند و میاندیشید آن را دور بریزد یا نه، قرار داشت.
بعضی از مردم آن را میخواستند اما نمیتوانستند آن را داشته باشند. اما دیگران آن را داشتند اما آن را به عنوان گنج نمیدانستند.[1]
بایلانگ روش خود را تغییر داد و فورا پیامی به کیوکیان فرستاد. (پسرت اینجاست. باید شخصا دنبالش بیای.)
بعد از ارسال پیام سر کوچک کیوشیائوهای را نوازش کرد: «بهتره اول یه چیزی بخوری، بعد از انجام تکالیف منتظر اومدن پدرت میشیم.»
کیاشیائوهای سرش را بالا آورد. نگاهش پر از شادی و شگفتی بود.
«چی دوست داری بخوری؟ کاری؟ مرغ سرخ شده؟ تخم مرغ پخته؟ یا یه چیز دیگه؟»
بایلانگ یک فهرست کامل از چیزهایی که بچهها دوست دارند را ذکر کرد.
کیاشیائوهای لبخند بزرگی زد و گفت: «پنکیک با پیاز بهاره!»
«.....»
بایلانگ آهی کشید اینها واقعا پدر و پسر بودند.
*******
نیم ساعت بعد کیوکیان با چهرهای تهدیدآمیز سر رسید.
کیوشیائوهای پنکیک پیاز بهارهای را که در دهان داشت رها کرد و به سرعت دوید تا پشت پاهای بایلانگ مخفی شود.
با این حال بلافاصله توسط کیوکیان بیرون کشیده شد و بدون هیچ هشداری به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. زدن کف دست روی پشت، سبک خانواده را کاملا منعکس میکرد.[2]
[1] اشاره بایلانگ به عشق به خانواده است
[2] در چین این طبیعی است که بچه خود را کتک بزنید. این چیز وحشتناکی نیست (مگر اینکه به میزان وحشتناکی انجام شود) فقط بخشی از نظم والدین است. در چین این جمله وجود دارد، ضربه زدن، بوسیدن/محبوبیت، غرولند نشانه عشق است. که اساسا به این معناست که والدین این کار را از روی عشق انجام میدهند. صرف نظر از عقیده من، تنها میتوان گفت که به عنوان یک بچه کتک زیاد خورده میشود. همچنین این پسر کیوکیان است. هنگام انتخاب این رمان برای ترجمه این واقعیت که ممکن است چنین مسئلهای برای برخی از خوانندگان رخ نداده باشد. این پسر عالی است، بخش کوچکی از رمان. او فوق العاده شایان ستایش است، به او فرصتی بده تا عاشق او شوید
کتابهای تصادفی



