تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل15 – نون بخارپز خرگوشی خرگوش کوچولو
«-! واو...»
کیوشیائوهای مجازات شده تا زمانی که تمام صورتش قرمز شد گریه کرد. او بسیار رقت انگیز به نظر میرسید اما باز هم به گردن کیوکیان چسبیده بود و او را رها نمیکرد.
کیوکیان پدرش بود. او لبخندی زد و دلش نرم شد اما سخنانش هنوز نرم نبودند: «مثل اینکه میخوای با یه بند به گردنم وصلت کنم. باور کن این کار رو میکنم. تا حالا چندبار فرار کردی، بهم بگو!!»
«وو ...» کیوشیائوهای در حالی که با بدبختی گریه میکرد سر خودش را به سر کیوکیان مالید «... 3 بار.»
«خر من! 5 بار، این پنجمین باره!» کیوکیان ضربه دیگری به پشت کیوشائوهای زد: «اگه بازم فرار کردی حرف من یادت باشه، دنبالت نمیام. میتونی هر جا دوست داشتی فرار کنی ببینی برای من مهمه یا نه!»
بایلانگ در سکوت این صحنه را تماشا میکرد. او این چهره کیوکیان را قبلا ندیده بود. برگشت و به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب گرم بیاورد. کیوشیائوها با صدای بلند گریه کرده و تازه پنکیک خورده بود، بنابراین احتمالا تشنه بود. این گونه میتوانست چیزهایی را که نباید بشنود را نشنود.
کیوشیائوهای سکوت کرد و با صدایی رقت انگیز گفت: «من فرار نمیکنم فقط میخوام با بابا باشم...»
«بهت نگفتم این راحت نیست؟ من اغلب اینجا نیستم» کیوکیان اخم کرد «مگه همیشه برای دیدنت برنمیگردم؟ تازه هر روز تکالیفت رو امضا میکنم.»[1]
«اما، اما من اونا رو ندیدم. همیشه وقتیه که من خوابم.» اشکهای کیوشیائوهای بیوقفه فرو میریخت.
کیوکیان گفت: «نمیشه من رو به خاطر اینکه تو خوابی سرزنش کرد، مثل اینکه به جای بچه یه خوک به دنیا آوردم، چطوری هربار من میام میخوابی؟»
«من خوک نیستم!! فقط چون سوپ میخورم خوابم میبره.» کیوشیائوهای آنقدر مضطرب بود که لکنت زبان داشت «دوست ندارم اون رو بخورم. میشه به عمه یانگ بگی من دیگه سوپ نخورم؟»
صورت کیوکیان سخت شد و به آرامی خندید: «عمه یانگ سخت کار میکنه تا بتونه هر روز برای تو سوپ درست کنه و تو دوست نداری؟ مگه تو یه ارباب جوانی؟ من، پدرت، هیچ وقت چنین خدماتی نداشتم. اگه نخوری کتکت میزنم.»
کیوشائوهی پوست کلفت بود از کتک خوردن نمیترسید. او سر خود را بلند کرد و با صدای بلند گفت: «اگه بابا اجازه بده با اون زندگی کنم اون رو میخورم.»
دوباره همین موضوع مطرح شد. کیوکیان حوصله نداشت، برخاست: «کافیه، بیا بریم خونه. من به زودی یه سفر خارج از کشور میرم. پس اگه فرار کنی هیچ کس دنبالت نمیاد.»
در همین زمان بایلانگ با لیوان آب از آشپزخانه خارج شد. او کیوکیان را که کیوشیائوهای را که فریاد میزد: «نمیخوام، میخوام با تو بیام» را در آغوش گرفته بود، دید. لیوان آب را به او داد.
بایلانگ گفت: «قبل از اینکه بری این رو بخور. احتمالا میخواد بیشتر داد بزنه.»
کیوکیان لیوان را گرفت: «گوشبند نداری، یه جفت بهم قرض بدی؟»
کیوشیائوهای که مشغول بود ناگهان متوقف شده و به لیوان نگاه کرد. او به بایلانگ اشاره کرد و به کیوکیان گفت: «من اینجا با جیانگشینچنگ میمونم. اون میتونه تو انجام تکالیف کمکم کنه. من منتظر میمونم تا بابا بیاد خونه! باشه؟ باشه؟ باشه؟»
کیوکیان گفت: «اگه قراره منتظر من باشی چه فرقی میکنه کجا باشی؟»
«من جیانگشینچنگ رو دوست دارم. آهزن هم همسایه ماست. میتونم برم باهاش بازی کنم!» کیوشائوهای مشتش را به یقه کیوکیان گره زد.
کیوکیان به بایلانگ که واکنشی نشان نداد نگاه کرد. او ناگهان برگشت و از پسرش پرسید: «اگه بذارم اینجا بمونی، فرار نمیکنی؟»
چشمان کیوشیائوهای روشن شد و سرش را تکان داد: «اوم! فرار نمیکنم، اینجا منتظر میمونم تا بابا بیاد خونه.»
«یه دیقه صبر کنید» بایلانگ احساس کرد اوضاع خوب نیست «من نمیتونم ازش مراقبت کنم، فرصتش رو ندارم.»
کیوکیان با نگاه «تقصیر خودت بود که زودتر نگفتی» به او نگاه کرد. ابرویش را بالا انداخت و گفت: «نگران نباش. فقط چند روزی که من خارج هستم. ارهونگ کمکت میکنه مراقبش باشی.» بعد مثل اینکه حرفها تمام شده باشد، لیوان را به کیوشیائوهای داد: «بیا این آب رو بخور.»
کیوشیائوهای بلافاصله آب را نوشید. او دست کیوکیان را گرفت و صدای (گو-لو-گو-لو) از میان لبهایش خارج کرد.
«هنوزم پنکیک هست؟ من هنوز تمومش نکردم.»
«....»
بایلانگ فقط لیوان را در سکوت پس گرفت.
بعد از اینکه همه چیز حل و فصل شد آن شب هونگهونگ چمدان کیوشیائوهای را تحویل داد.
این آپارتمان مجلل در اصل دارای 4 اتاق با 3 اتاق نشیمن بود. دادن یک اتاق به بچه مشکلی ایجاد نمیکرد. با این حال بایلانگ به دلیل اهمیت آموزش در دوران کودکی، میخواست شب را در اتاق نشیمن بخوابد اما کیوکیان با خنده بلندی جلوی او را گرفت.
کیوکیان بعد از اینکه مدت طولانی را صرف خواباندن کیوشیائوهای هیجان زده کرد، در را قفل کرد.. ناخوشایندترین شرایط، هیجان انگیزترین شرایط را ایجاد میکند. از این لحاظ کیوکیان تفاوتی با دیگر مردان نداشت. آن شب او بیش از هر زمان دیگری پرشور بود.
خوشبختانه بایلانگ تمام روز را استراحت کرده بود و پس از این سرویس دهی توانست زنده بماند، اما با وجود خوابآلودگی به یاد داشت که برخی سئوالات را بپرسد.
«فردا میری؟»
کیوکیان با تنبلی گفت: «اوم»
بایلانگ چشمانش را بست تا استراحت کند «امکانش هست کسی دنبال پسرت بیاد؟»
«منظورت چیه؟»
«اگه کسی دنبالش بیاد باید اون رو بدم یا ندم؟»
کیوکیان خندید: «اگه سئوالی داری بپرس، نیاز نیست حاشیه بری.»
بایلانگ آهی کشید: «مادرش کجاست؟»
«فرار کرده»
«تا حالا شیائوهای اون رو دیده؟»
«هیچ حسی وجود نداشت. وقتی بود که حتی هنوز از شیر گرفته نشده بود. پس مهم نیست کی بیاد.»
بایلانگ فقط میخواست مطمئن شود: «عمه یانگ چی؟»
کیوکیان بایلانگ را برگرداند و گفت: «اون فقط پرستار بچهس» احساس رضایت نمیکرد «داری از من بازپرسی میکنی خرگوش کوچولوی سفید؟»
«من باید اینجا منتظر باشم تا تحقیقات تو تموم بشه؟»
کیوکیان ناگهان خندید و جلو رفت و دور جدیدی را آغاز کرد.
*******
روز بعد کیوکیان ابتدا کیوشیائوهای را که از شادی بالا و پائین میپرید به مهدکودک فرستاد و بعد راهی فرودگاه شد. مقصد او برای بایلانگ مشخص نبود. کیوکیان نگفته بود و بایلانگ هم نپرسیده بود. تا زمانی که میشد از طریق تلفن تماس گرفت، مسئلهای نبود.
اما در مقایسه، مراقبت از کیوشیائوهای باعث میشد بایلانگ در اواسط پائیز زمانی برای ناراحتی نداشته باشد.
پس از فرستادن این 2 نفر، بایلانگ در خانه ساکت و آرام ایستاد و مدتها آه کشید. امروز صبح گریه برای بیدار شدن، مسواک زدن، لباس پوشیدن و غذا خوردن وجود داشت. او حتی باید مراقب میبود شیائوهای دستشویی رفته یا نه ... با فکر اینکه بیش از 10 روز باید این گونه زندگی کند، احساس کرد کمر و سرش درد گرفته است.
فرصت نداشت به آن جعبه کیک ماه فکر کند. شب قبل کیوشیائوهای به آن خیره شده بود، به همین دلیل بایلانگ چارهای نداشت جز اینکه جعبه را باز کند اما دیده بود تاریخ انقضای آن گذشته است. مجبور شده بود قبل از اینکه آن را دور بیاندازد به راهی فکر کند که شیائوهای آن را نخورد. و در حالی که از توافق شیائوهای اطمینان نداشت، مجبور شده بود چند نان بخارپز خرگوشی برای این استاد جوان کوچک بپزد. اینکه چطور همه این اتفاقات رخ داد هنوز برای بایلانگ روشن نبود.
به نظر میرسید حامی سخاوتمند او مشکلات پرستار بچه بودن را درک میکند. قبل از رفتن گفته بود پاداش بزرگی به او میدهد و به همین دلیل قبل از رفتن مبلغ زیادی را به عنوان تشکر به کارت بایلانگ واریز کرده بود.
آن موقع بود که بایلانگ دریافت این پول واریزی برای هزینههای خانه نیست، بلکه یک هدیه از طرف کیوکیان است. چون آن روز صبح به کیوکیان نگفته بود 5ملیون دلار را خرج کرده و به پول احتیاج دارد.
مدتی سکوت کرد. اول میخواست آن را رد کند اما با اندیشه درباره مشکلات مالی آینده که "بیرون طلا و یشم" با آن روبرو میشد، دندانهای خود رامحکم کرد و زیر نگاه و لبخند کیوکیان تشکر کرد و پول را پذیرفت. اینکه فکر کنند او یک معدنچی است اهمیتی نداشت. بهرحال احساس کیوکیان به او خیلی عمیق نبود پس اینکه در این باره سروصدا کند فایدهای نداشت.
صبح، بعد از رفتن کیوکیان، تصمیم گرفت ابتدا امور مالی خودش را مرتب کند.
طبق آنچه ژوکوان در زندگی قبلی خود به او گفته بود، مشکلات مالی فیلم زمانی به وجود آمده بود که شرکت نساجی دوستش به دردسر افتاده و بودجه آن تمام شده بود. بایلانگ نمیتوانست به این فکر کند که چه عواملی میتوانند بر امور مالی یک شرکت نساجی تأثیر بگذارد. فاجعه طبیعی؟ خرابکاری؟ نوعی تصادف؟ در مورد چیزهایی که هیچ ارتباطی به او نداشتند و 10 سال پیش رخ داده بودند هیچ تصوری نداشت.
پس تنها گزینه او این بود که تلاش کند خودش آن هزینه را جبران کند. محاسبه کرد. با کارت کیوکیان و پولی که از قراردادهای خود به دست آورده بود و همچنین مشاغلی که اخیرا داشت از جمله UNI دارایی او تقریبا یکونیم ملیون بود و بیش از نیمی از آن متعلق به کیوکیان بود.
این مقدار پول برای یک فرد عادی کافی بود تا بتواند چند سال راحت زندگی کند. با این حال اگر او میخواست از آن برای فیلمبرداری یک فیلم استفاده کند، احتمالا به اندازه یک خلال دندان مفید بود. زمان او هم کم بود. البته بایلانگ 10 سال بعد میدانست کدام سهام ارزش دارد. اما این چیزی نبود که بتواند ظرف چند ماه برای او تولید ثروت کند. او به روشی سریع برای کسب درآمد احتیاج داشت. روشی که بتواند 1.5 ملیون را به سرعت برگرداند. فقط از این راه میتوانست به ژوکوان کمک کند.
بنابراین به اینترنت متوسل شد و کانالهای مختلف خبری، از جمله خارج از کشور را جستجو کرد. با این حال هیچ پیشگویی پیدا نکرد.
در رابطه با سرمایهگذاری، واقعا احساس سردرگمی میکرد. در دانشگاه رشته اصلی وی زبانهای خارجی بود. در این باره او به توصیه بایلی گوش داده بود که اگر زبان خارجی میدانست قطعا قادر بود کار خوبی پیدا کند. اما واقعیت غیر از این بود. امروزه بسیاری بدون اینکه به دانشگاه بروند به زبانهای خارجی صحبت میکردند. اگر این واقعیت که بطور تصادفی پس از فارغ التحصیلی وارد حرفه بازیگری شده بود، نبود، نمیدانست آیا کاری که میتوانست پیدا کند بیش از مترجمی یا منشی کسی بودن، میشد یا نه.
و ترجمه .. اه، ترجمه!؟
بایلانگ ناگهان به یاد آورد که یک سری کتاب از کشور G در این زمان وجود دارد که به پدیدهای در سراسر جهان تبدیل شد و به سرعت گسترش یافت. پس از آن به بسیاری از زبانها ترجمه و سالها بسیار پرفروش بود و حتی یک فیلم از روی آن ساخته شد. نویسنده این کتاب به غیر از این مجموعه کار دیگری نداشته و یک کارمند اداره پست بود. اما به شکل غیرمنتظرهای به شهرت رسید، بطوری که وقتی سردبیر با او مصاحبه کرد، لبخند زد و گفت: «واقعا احساس میکند برنده تمام پولها شده است.»
این طوفان محبوبیت دیرتر در چین وزیده بود. بنابراین برای خرید حق چاپ آن کمی دیر اقدام کردند. آن زمان کتابها آنقدر مشهور شده بودند که انتشارات برای دستیابی به حق چاپ آن چارهای جز پرداخت مبلغی هنگفت نداشت. افراد زیادی در این باره در اینترنت شایعه کرده بودند و بایلانگ تصور مبهمی از آن داشت به همین دلیل در خانه مانده بود تا این سری از کتابها را با دقت بخواند.
وقتی این موضوع را به یاد آورد به سرعت از جا جهید. بلافاصله به وبسایت ناشر کشور G که اولین کسی بود که آن کتاب را منتشر کرد و دارای حق چاپ بود، رفت. او سایت را اسکن کرد و دید اولین کتاب این مجموعه در تبلیغات کتابهای جدید ماه آینده ذکر شده است.
نشان میداد که این مجموعه هنوز وجود داشت و الان زمان قبل از محبوبیت آن بود. بهتر از آن نمیتوانست باشد...
احساس کرختی میکرد. مثل این بود که در رختخواب بیفتی و کسی زیر سرت بالش بگذارد. آنقدر صاف بود که احساس میکرد پوست سرش بی حس شده است.
اما بعد از اینکه با دقت فکر کرد، دریافت که با دنیای نشر بیگانه است. حتی اگر میخواست فقط حق کپی رایت را بخرد تا بعدا مجددا بتواند آن را بفروشد، ایده روشنی برای کسب درآمد با استفاده از آن نداشت. اگر این مجموعه کتاب فقط معروف بودند اما کسب درآمدی نمیشد آیا 1.5 ملیون تلف نمیشد؟
انگشت بایلانگ روی موس ثابت و قلبش پر از تردید شد. وبسایت را بست و به مرور اخبار ادامه داد.
اما پس از جستجو در سایتهای دیگر متوجه یک چیز شد. بهرحال او در زمینههای دیگر هم ناشی بود. هیچ دانش داخلی و ارتباطی نداشت. در واقع غیر از بازیگری دانش دیگری نداشت. اگر مجبور میشد یک سرمایهگذاری کورکورانه انجام دهد همه چیز مثل گذشته نمیشد؟ بنابراین در حالی که احساس ضربه میکرد دوباره وبسایت را باز کرد و یک ایمیل نوشت.
بعد از نوشتن ایمیل، دستش عرق کرده بود. بلند شد تا کمی آب سرد بنوشد و خودش را آرام کند و بعد به فنگهوا زنگ زد.
حق چاپ چیزی بود که در شرکتهای تفریحی مهم بود. بنابراین توتال سرگرمی قطعا از دانش و تخصص این صنعت بهرهمند بود. بدش نمیآمد این فرصت را با توتال سرگرمی به اشتراک بگذارد. او فقط میخواست 1.5 ملیونش هرچه سریعتر رشد داشته باشد.
البته بعد از اینکه تماس گرفت، اولین چیزی که رخ داد این بود که فنگهوا به خاطر حرفهای نبودن و تمرکز روی چیزی غیر از بازیگری سرش فریاد زد. با این حال به بایلانگ گفت چند روز دیگر برای این کار به شرکت بیاید. جلسهای برای بررسی این موضوع برگزار میکرد. بایلانگ نمیتوانست مانع خندیدن خود شود. این واقعیت که او از چنین خدمات "شخص داخلی" برخوردار بود مطمئنا میدانست به اعتبار چه کسی است.
پس از اتمام صحبت با فنگهوا خودش را آرام کرد و متن فیلمنامه را با دقت خواند و تمرینات روزانهاش را به پایان رساند. آن وقت بود که هونگهونگ تماس گرفت. تقریبا وقت تمام شدن کلاسها بود و آنها مجبور بودند برای گرفتن کیوشیائوهای به مدرسه بروند.
بایلانگ میتوانست خودش به تنهایی رانندگی کند. اما با اندیشیدن در مورد ایمنی کیوشیائوهای، بهتر بود هونگهونگ را همراه داشته باشد بنابراین پیشنهاد او را رد نکرد. البته میتوانست به هونگهونگ بگوید خودش شخصا کیوشیائوهای را از مدرسه بیاورد بهرحال او هونگهونگ را میشناخت. با این حال با اندیشیدن درباره نگاه مطمئن کیوشیائوهای، ژاکت و عینک آفتابیاش را برداشت و آماده شد تا یکبار دیگر جیانگشینچنگ شود.
*******
دقیقا همان طور که فکر کرده بود وقتی به مهدکودک رسید، با همسرایی صدها صدای جوان مورد استقبالی مشتاقانه قرار گرفت «این جیانشینچنه!! جیانلو کجاست!!؟ سلام مادر جیانگ!!» زمان پخش "شرکا" غالبا زمانی بود که کودکان برای خوردن شام در خانه بودند بنابراین آقای لانگ یک گروه بزرگ از مخاطبان کودک داشت که این فیلم را با مادران خود تماشا میکردند.
کیوشیائوهای دست بایلانگ را گرفت و با افتخار اعلام کرد: «پدرم به اون گفته دنبالم بیاد. من میرم خونه آه.»
زیر دستهای از نگاههای پر از غبطه و گریهها، بایلانگ لبخند زد و برای معلمان و دانشآموزان دست تکان داد و چند امضا هم داد. تنها این گونه بود که توانست کیوشیائوهای را با موفقیت از مهد خارج کند.
پس از خروج از دروازه، کیوشیائوهای دست بایلانگ را گرفت. او سر خود را چرخاند و گفت: «قصد داریم بعدا نانهای بخارپز خرگوشی بخریم؟ بابا گفت اون رو برای من میخرید.»
هر جمله او کلمه "بابا" را شامل میشد. در واقع آنچه کیوشیائوهای میخواست فقط کیوکیان بود نه چیز دیگر.
بایلانگ لبخندی زد و سر کوچک کیوشیائوهای را نوازش کرد و گفت: «معلومه.»
اما وقتی سرش را بالا آورد کسی را دید که جلوی راه ایستاده بود.
«شما خانوم بای هستید؟ فکر کنم بهتره بذارید شیائوهای رو به خونه ببرم.»
زن با لباسی زیبا و کمی چاق بود. او با ظاهری دوستانه به بایلانگ لبخند زد.[2]
[1] درباره این اصطلاح زیاد مطئن نیستم، معتقدم روشی که والدین باید هر روز تکالیف کودک را امضا کنند کودک کارهای تعیین شده توسط معلم را انجام میدهد. فکر کنم بعضی موارد را بشود به صورت آنلاین هم انجام داد.
[2] این مادر نیست. شانس بای اونقدرا هم بد نیست.
کتابهای تصادفی
