فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل16 سوپ دارویی

کیوشیائوهای وقتی این زن میانسال را دید اولین غریزه‌اش پنهان شدن پشت بای‌لانگ بود. با دست­های کوچکش محکم شلوار بای‌لانگ را گرفت.

بای‌لانگ مردد شد و سپس لبخند زد: «شما، کی هستید؟»

لبخند زن میانسال بزرگ شد: «اوه، من پرستار بچه­ای هستم که آقای کیو استخدام کردند. اسم من یانگ‌لیه. شیائوهای به من عمه یانگ میگه.» و پس از این حرف به شیائوهای لبخند زد، اما شیائوهای بیشتر مخفی شد. «گرچه آقای کیو به من گفتند این 2 روز شیائوهای خونه شما می­مونه اما از اونجایی که سر خانوم بای شلوغه، فکر کردم ممکنه در مراقبت از این پسربچه دچار مشکل بشید. برای همین فکر کردم بهتره کمک­تون کنم.»

یانگ‌لی با دیدن ابروی بالا آمده بای‌لانگ و اینکه قصد داشت دهانش را برای رد او باز کند، خندید و ادامه داد: «من خانوم بای رو می­شناسم، شما خونگرم هستید و مایلید از شیائوهای مراقبت کنید، با این حال بیشتر از نیم سال طول کشید تا بتونم خودم رو با برنامه غذایی و لباس پوشیدن شیائوهای وفق بدم. معمولا آقای کیو خونه نیستند و از میزان ناخنک زدن­های شیائوهای موقع غذا خوردن خبر نداره. اون شخصیت سرسختی داره. اگه کسی که ازش مراقبت میکنه تغییر کنه، قطعا بهش عادت نمیکنه. و این ممکنه روی تحصیلاتش تأثیر بذاره.»

یانگ‌لی لبخند خیرخواهانه‌ای به شیائوهای زد و ادامه داد: «شیائوهای الان دوست داره چیزای جدید رو تجربه کنه. من فکر میکنم اگه بعد از مدرسه با من به خونه بیاد بهتر و راحت‌تره. بعدا وقتی تعطیلات شد می­تونه چند روزی رو با خانوم بای زندگی کنه. این طوری همه راحت­تر هستند، درسته؟ و از اونجایی که من از آقای کیو حقوق میگیرم، احساس گناه نمی­کنم.»

شیوه صحبت یانگ‌لی عقلایی و منطقی بود او با لباس زیبا و لبخند دوستانه‌اش بیش از اینکه به نظر یک پرستار بچه بیاید شبیه زن بزرگ­تر یک خانواده ثروتمند بود. او حتی مروارید بزرگ و گردی را روی دستش بسته بود. این احساس را به بای‌لانگ می­داد هرچه را ترتیب داده بسیار خوب بوده است.

اما کیوشیائوهای وحشت کرد. او شلوار بای‌لانگ را گرفت و با لکنت زبان گفت: «من، نمیخوام برم خونه. بابا گفت میتونم پیش تو زندگی کنم! من میتونم هر چیزی بخورم. دیگه هم نون بخارپز خرگوشی نمیخوام فقط میخوام با تو بیام...»

بای‌لانگ لبخندی زد و سر کیوشیائوهای را نوازش کرد. او به یانگ‌لی گفت: «عمه یانگ خیلی دقیق هستند. می‌ترسم نتونم از شیائوهای مراقبت کنم اما آقای کیو قبلا به شیائوهای قول داده و من نمیتونم بذارم قول آقای کیو شکسته بشه. بنابراین اگه شیائوهای میخواد پیش من باشه، میتونه. اگه واقعا براش سخت بود، من فورا اون رو به خونه میارم، مشکلی نیست.»

کیوشیائوهای فورا پای بای‌لانگ را محکم بغل کرد «نمیخوام، من خوب میشم...»

بای‌لانگ سر کیوشیائوهای رو نگه داشت طوری که به او احساس اطمینان می­داد.

یانگ‌لی نگاه عاشقانه‌ای به کیوشیائوهای انداخت که مقداری هم احساس سرزنش در آن بود «اوه، خانوم بای واقعا می­دونند چطور باید خودشون رو دوست داشتنی کنند. برای نزدیکی به شیائوهای، واقعا تلاش زیادی کردم.»

بای‌لانگ نمی‌خواست در مورد معنای پنهان پشت کلمات خیلی فکر کند. او فقط لبخند زد: «متأسفم که باعث شدم عمه یانگ این همه راه رو بیهوده بیاند. وقتی آقای کیو برگشت، من قطعا در مورد مهربانی عمه یانگ به اون خبر میدم.»

یانگ‌لی آهی کشید: «من فقط برای شیائوهای احساس بدی دارم چون مادر نداره. کودک بیچاره.»

بای‌لانگ حرفی نزد اما لبخند روی صورتش کمرنگ شد. می­توانست درک کند چرا شیائوهای عمه یانگ را دوست ندارد.

«حالا که این طوره شیائوهای میتونه با خانوم بای بره.» و کیسه­ای پارچه­ای را بلند کرد. داخل آن یک جعبه استیل سوپ بود «این سوپ داروییه که دکتر چن تجویز کرده. برای کمک به پرورش بدن شیائوهای. این کودک اغلب بیماره و آقای کیو هم همیشه نگرانه. این نوع دارو باید طولانی مدت مصرف بشه تا تأثیر خودش رو بذاره. اگه میانه راه متوقف بشه، خوب نیست. من اون رو برای 3 روز آماده کردم تا خانوم بای همراه ببره. خانوم بای می‌تونه یادش بمونه بعد از شام یک کاسه به شیائوهای بده؟»

بای‌لانگ به یاد آورد شب گذشته درباره سوپ بحث شده بود، او سوپ را گرفت و گفت: «متشکرم عمه یانگ، سخت کار کردید.»

کیوشیائوهای به سوپ خیره شد، می­خواست اعتراض کند اما قولی را که تازه داده بود به یاد آورد. پشت خود را صاف کرد اما همچنان پشت بای‌لانگ پنهان ماند.

بعد از اینکه بای‌لانگ سوپ را گرفت، یانگ‌لی چند دستورالعمل دیگر درباره احساس خستگی بعد از نوشیدن سوپ اضافه کرد و به کیوشیائوهای نگاه کرد و گفت: «باید به حرف خانوم بای گوش بدی، اون هرچی میگه به نفع خودته. برای اون دردسر درست نکن.»

کیوشیائوهای در حالی که پاهای بای‌لانگ را بغل کرده بود به علامت تائید سر تکان داد.

بای‌لانگ با دیدن اوضاع، کیوشیائوهای را بلند کرد و گفت: «ما هم دیگه باید بریم. خداحافظ عمه یانگ.»

با این حرکت کیوشیائوهای گاردش را پائین آورد. این اولین باری بود که بای‌لانگ او را در آغوش می­گرفت. با این حال از این فرصت استفاده کرد تا به بای‌لانگ نزدیک­تر شود. او مطیعانه گفت: «خداحافظ عمه یانگ.»

بای‌لانگ خداحافظی ساده­ای با یانگ‌لی کرد. حرف زیادی نزد و کیوشیائوهای را به سمت ماشین برد.

بعد از سوار شدن به ماشین، بای‌لانگ به کیوشیائوهای کمک کرد تا درست بنشیند و کمربند ایمنی­اش را ببندد.

سکوت و اطاعت کیوشیائوهای باعث شد راننده هونگ‌هونگ چندبار به عقب برگردد و نگاه کند.

کودک که معمولا پرسروصدا بود بسیار ساکت شده بود. بای‌لانگ می­دانست به این دلیل است که هنوز احساس ناامنی می­کند. بنابراین با صدای ملایمی گفت: «بعدا بریم چندتا نون بخارپز خرگوشی بخریم.»

کیوشیائوهای سری تکان داد و گفت: «نمیخوام.»

بای‌لانگ سرش را پائین برد: «نگران نباش. هرچه میخوای به من بگو. اگر بد بشی کتکت میزنم. اما برت نمیگردونم.»

کیوشیائوهای چشم­هایش را کاملا باز کرد. دوباره رنگ به صورتش دویده بود. او با صدای آرامی گفت: «.... واقعا؟»

«البته. و اگه کتک‌های من درد نداشته باشه، هونگ‌هونگ هست.» بای‌لانگ تصمیم گرفت هونگ‌هونگ را هم با خود غرق کند.

هونگ‌هونگ در سکوت از آینه به عقب نگاه کرد.

کیوشیائوهای شاداب­تر شد. سرش را تکان داد «اوم!» سپس به یاد آورد چیزی درست نیست «من خیلی خوب هستم. نون‌های بخارپز خرگوشی چیزی بود که پدر گفت، نه من.»

بای‌لانگ خندید و گفت: «بله، میدونم.»

آن شب بعد از خوردن شام کیوشیائوهای وقتی می‌خواست سوپ بنوشد صورتش را در هم کشید. بای‌لانگ یک نان بخارپز شده که با لوبیای قرمز شیرین پر شده بود کنار گذاشت تا بعد از خوردن سوپ به او بدهد تا طعم تلخ سوپ را سرکوب کند. برای این کار او سراغ اینترنت رفته بود تا بررسی کند چه غذایی را می‌توان با دارو خورد. قصد نداشت اثر دارو را از بین ببرد.

اما چیزی که انتظار آن را نداشت این بود که در عرض چند دقیقه بعد از خوردن سوپ کیوشیائوهای چشمانش را بسته بود. نان بخارپز با اینکه آماده بود اما خورده نشد. سرعت تأثیر سوپ دارویی بای‌لانگ را شوکه کرد. او با عجله کمک کرد تا کیوشیائوهای لباسش را عوض کند و به رختخواب برود.

هنگام غروب او دوباره فیلمنامه را مرور کرد. حتی فیلمی را انتخاب کرد و با استفاده از روشی که ژوکوان به او آموخته بود آن را به دقت مطالعه کرد. بعد از مدتی اندیشید کیوشیائوهای که ساعت 7-6 عصر به خواب رفته، ممکن است ساعت 2-1 ناگهان بیدار شود.

اما وقتی برای بررسی او رفت، متوجه شد به خواب عمیقی فرو رفته است. به نظر می­رسید حتی موقعیت خود را نیز تغییر نداده است. آخرین بار که بای‌لانگ به او نگاه کرد، به این موضوع فکر کرد که فردا باید قبل از شام به کیوشیائوهای کمک می­کرد تا حمام کند و برای مسواک زدن دندان‌هایش عجله کند.

با این حال روز بعد واقعیت بی رحمانه‌ای در انتظار بای‌لانگ بود.

کیوشیائوهای تخت را خیس کرده بود.

*******

بای‌لانگ ملافه­ها و پتوهای خیس را با سری بزرگ تمیز کرد. فکر کرد عمه یانگ اشتباه نکرده وقتی گفته بود مراقبت از کیوشیائوهای دردسرساز خواهد بود. او هرگز کودکی را بزرگ نکرده بود، بنابراین فقط می­بایست به آرامی به آن عادت می­کرد.

همان زمان کیوشیائوهای با لب و لوچه آویزان در حالی که از کمر به پائین برهنه بود، کناری ایستاده بود. او پائین را نگاه کرد و گفت فراموش کرده شلوار سفید خود را بپوشد. قبلا عمه یانگ به او کمک می­کرد تا آن را بپوشد. وقتی یکبار آن را پوشید دیگر تخت را خیس نمی­کرد. بعد از این حرف به طرف کیسه بزرگی که هونگ‌هونگ برایش آورده بود فرار کرد و شلوار سفید را از آن بیرون آورد. پوشک بود. آن را با چهره­ای نگران به بای‌لانگ داد.

بای‌لانگ مطمئن نبود خیس کردن تخت برای یک کودک 5 ساله طبیعی هست یا نه، او تا در اینترنت این را جستجو نمی­کرد، نمی­توانست از این موضوع اطمینان حاصل کند. با این حال حس می­کرد چیزی درست نیست. پوشک را گرفت و گفت: «هر شب این شلوارای سفید رو توی رختخواب میپوشی؟» اما شبی که کیوکیان آنجا بود، کیوشیائوهای تخت را خیس نکرده بود.

کیوشیائوهای سرش را تکان داد و بعد دوباره آن را تکان داد: «قبلا بهش نیاز نداشتم اما تازگی این طور شده.» او به پاهایش زد: «عمه یانگ گفته به خاطر اینه که زیادی سوپ میخورم، مسئله مهمی نیست، به بابا نگو، خب؟»

باز هم سوپ؟ بای‌لانگ ابروهایش را بالا برد. همان وقت تلفن زنگ زد. کیوکیان بود که از خارج از کشور تماس می­گرفت. بای‌لانگ به سئوالات او درباره کیوشیائوهای جواب داد، اما در مورد خیس شدن تخت چیزی به او نگفت. کیوشیائوهای با چشمانی رقت انگیز و ملتمس به او خیره شده بود. بای‌لانگ تلفن را به کیوشیائوهای داد و گفت خودش با کیوکیان صحبت کند.

کیوشیائوهای متعجب و خوشحال شد. او با بدن برهنه بالا و پائین پرید و به پدرش گفت که پسر خوبی است. بای‌لانگ بی اختیار خندید. نگاهی به او انداخت و به این موضوع فکر کرد که باید دوش بگیرند، لباس عوض کنند و این باعث می­شد دیر به مدرسه برسند. او تلفن را قاپید و صدای کیوکیان را قطع کرد و صبح شلوغی مثل یک منطقه جنگی آغاز شد.

پس از فرستادن موفقیت آمیز کیوشیائوهای به مدرسه، به خانه بازگشت و یک شرکت نظافت پیدا کرد تا به او در خلاص شدن از شر ملافه و پتوهای خیس کمک کند. همین طور کسی که خانه را تمیز کند. پس از پایان کار، با رایانه خود درباره 5 سالگی و خیس شدن تخت تحقیق کرد و مقالات مرتبط با آن را مطالعه نمود. مقالاتی درباره تربیت کودک خواند و وقتی فهمید شرایط کیوشیائوهای طبیعی است، احساس آرامش کرد و کامپیوترش را خاموش کرد و برای خوابیدن روی مبل دراز کشید. از آنجا که فرصتی به دست آورده بود، مشغول استراحت شد.

اما خوابیدن در روز انسان را مستعد دیدن خواب­های بد می­کند.

به همین دلیل خواب بای‌لانگ بسیار آشفته بود. او مرتبا در خواب می­دید چه اتفاقی پیش از مرگش رخ داده است.

قبلا وقتی کیوکیان در کنارش بود، بای‌لانگ آنقدر خسته می­شد که آرام می­خوابید. به همین دلیل مدتی بود از این دست خواب­ها ندیده بود.

اینبار با دیدن آن صحنه­ها قلبش همانند قبل ناامید و پشیمان نشد. او قبلا به چیزهای زیادی فکر کرده بود. از آنجا که فرصتی برای تولد دوباره پیدا کرده بود، احساس می­کرد خوش شانس است.

اینبار بای‌لانگ چیزهایی را دید که بعد از بیهوشی­اش رخ داده بود.

چهره کیوکیان که به شدت به او کمک می­کرد، حالتی سخت و تسلیم ناپذیر داشت. در مقایسه با کیوکیانی که حالا بای‌لانگ او را می­شناخت، هنوز تفاوت­هایی وجود داشت. اما این عجیب نبود. این چند سال می­توانست سال­هایی باشد که کیوکیان در مشاغل اصلی شرکت­های خانوادگی­اش درگیر می­شد، بنابراین احتمالا در این مدت تغییر کرده و رشد زیادی پیدا می­کرد.

با تغییر صحنه­های روبرو، بای‌لانگ دید کیوکیان برای او آمبولانس خبر کرد و او را به بیمارستان فرستاد. دید مقابل اتاق جراحی قدم می­زد. همان طور که قدم­های کیوکیان می­چرخید به سطح دیگری رسید. این اولین بار بود که بای‌لانگ این صحنه را در خواب می­دید. فکر کرد احتمالا تصادفی است. کیوکیان احتمالا دوست دیگری هم در آن زمان در بیمارستان داشت و به ملاقات او می‌رفت. با این حال وقتی بای‌لانگ کیوکیان را به اتاق ویژه VIP دنبال کرد، صورت خالی کیوکیان و همچنین سر کوچکی را دید که نیمی از آن روی تخت دیده می‌شد...

بای‌لانگ چنان شوکه شد که از خواب بیدار شد.

بدنش روی نیمه مبل بلند شده بود و عرق کرده بود. قلبش به تندی می­تپید.

این پسر جوان.... بای‌لانگ اطمینان داشت.

او شبیه پسری نوجوان بود. سن مناسب کیوشیائوهای در 10 سال آینده.

در زندگی گذشته کیوکیان عمیقا کیوشیائوهای را پنهان کرده بود و اجازه نمی­داد در مقابل مردم ظاهر شود.

این با رفتاری که این روزها بای‌لانگ از کیوکیان دیده بود که کیوشیائوهای در پشت او پنهان می­شود، فرق می­کرد.

تفاوت این بود که.....

آیا اتفاقی برای کیوشیائوهای افتاده بود که باعث شده بود کیوکیان او را این گونه پنهان کند؟

بای‌لانگ به آرامی آب دهانش را بلعید. احتمالی در قلب او ایجاد شد.

پس از چند دقیقه، مقداری از سوپ را درون فنجانی قرار داد.

3 روز بعد او با کیوکیان از راه دور تماس گرفت.

کیوکیان بعد از شنیدن حرف­های او، بلافاصله پروازی برای بازگشت به چین ترتیب داد.

کتاب‌های تصادفی