فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل17 لباس رگال

پس از 10 ساعت سفر، زمانی که کیوکیان با عجله به آپارتمان بای‌لانگ بازگشت، ساعت از 3 گذشته بود.

در تمام طول سفر خشم خود را سرکوب کرده بود. به محض ورود، به اتاق کیوشیائوهای رفت. او به شدت نیاز داشت ابتدا نگاهی به پسرش بیاندازد. با این حال انتظار نداشت تخت او خالی باشد. مکثی کرد و بلافاصله به اتاق خواب اصلی رفت.

اشتباه نکرده بود، در تختخواب بزرگ یک بزرگسال و یک کودک در کنار هم خوابیده بودند.

بای‌لانگ با اخم کمی به پهلو خوابیده بود. پشت سر او کیوشیائوهای مانند هشت پا روی شکم خوابیده بود. صورت کوچکش را محکم به پشت بای‌لانگ فشرده و کاملا او را گرفته و به پشت بای‌لانگ چنگ زده بود. این تصویر شبیه این بود که بای‌لانگ را مثل یک بالش بزرگ در آغوش گرفته است، فقط اندازه آن مناسبش نبود. بنابراین کیوشیائوهای نتوانسته بود کاملا پاهای خود را دور او بگیرد. اما با همین ترتیب هم، هر دو بسیار آرام نفس می­کشیدند.

دیدن این تصویر زیر نور ماه عصبانیت و وحشت کیوکیان را به آرامی کم‌رنگ کرد. تحقیق و تفحص مهم نبود، بهتر بود اجازه می­داد این 2 نفر استراحت خوبی داشته باشند.

کیوکیان نتوانست از لمس سر کیوشیائوهای خودداری کند. سپس بای‌لانگ را نیز لمس کرد.

این بار اشتباه از او بود. به این 2 نفر بدهکار بود.

او به کیوشیائوهای و همین طور بای‌لانگ بدهکار بود...

کیوکیان چشم­هایش را پائین انداخت. چیزی در قلب او بود که نمی­توانست آن را رها کند. پس او هم کنار آن‌ها دراز کشید.

فردا، فردا شروع می­کرد.

و آن‌ها را وامی­داشت که با همه آن‌چه داشتند تاوان آن را بپردازند.

روز بعد بای‌لانگ با احساس فشار از خواب بیدار شد. او توسط 2 نفر یکی کوچک و یکی بزرگ از بالا و پائین له شده بود.

با حرکت او بزرگ­تر بلافاصله بیدار شد.

این روزها آرزوهای زندگی قبلی­اش او را ناآرام کرده بودند. هنگامی که کیوشیائوهای پرجنب و جوش و زیبا را با صحنه­ای که در رویا دیده بود مقایسه می­کرد، ظلم و بدخواهی کسی که پشت صحنه پنهان شده بود، باعث می­شد واقعا قلبش سرد شود.

اندیشیدن به لبخند یانگ‌لی هنگامی که در مقابل مهدکودک سوپ را به او تحویل می­داد و دستورالعمل‌هایی که می­داد کافی بود تا اطمینان حاصل کند او از اهمیت این دارو آگاه بوده است. فقط این نبود که برای راحتی کار خود این عمل را انجام داده باشد. انداختن قرص خواب­آور در سوپ اگر به مدت طولانی انجام می­شد، رشد کودک را متوقف می­­ساخت. این یک نوع اختلال رشد مزمن بود که علائم آن بسیار کند و زمانی تشخیص داده می­شد که آسیب­های جبران ناپذیری بر جای گذاشته بود. علت آن نیز به راحتی پیدا نمی­شد.

اگرچه بای‌لانگ دلایل او را نمی­دانست، اما انجام چنین کار بی­رحمانه‌ای با چنین کودکی واقعا از قلمرو تجربه زندگی گذشته­اش خارج بود. بنابراین وقتی بوی آشنای کیوکیان را احساس کرد، قلبش آرام شد. بدش نمی­آمد نزدیک­تر شود.

*******

کیوکیان ترتیبی داد که کیوشیائوهای در یک کلینیک خصوصی یک معاینه مخفیانه انجام دهد.

نتایج آزمایشات خوب بود.

شاید به این دلیل که یانگ‌لی ترسیده بود آشکار شود، به نظر می­رسید دوز مصرفی در انتها کاهش یافته بود. تمام پارامترهای رشد کیوشیائوهای در محدوده طبیعی بودند. با این حال او مدتی سوپ را نوشیده بود، بنابراین هیچ کس نمی­توانست دقیقا پیش بینی کند آیا آسیب دائمی رخ خواهد داد یا نه. تنها پس از 3 سال آزمایش و پیگیری می­شد این موضوع را تعیین کرد. وقتی دکتر این حرف را زد، کیوکیان عرق کرد. این همان چیزی بود که بای‌لانگ در زندگی قبلی خود دیده بود.

درباره تحقیقات از یانگ‌لی، بای‌لانگ از جزئیات اطلاعی نداشت. بعد از اینکه هونگ‌هونگ تمام سوپی را که یانگ‌لی درست کرده بود برد، کیوکیان دیگر هرگز در مقابل بای‌لانگ و کیوشیائوهای از آن شخص صحبت نکرد. فقط یک شب به کیوشیائوهای گفت عمه یانگ به شهر خود برگشته و احتمالا باز نخواهد گشت.

چشمان کیوشیائوهای کاملا باز شد. او با خوشحالی پرسید: «این یعنی نیازی نیست به خونه برم؟ میتونم همیشه اینجا زندگی کنم؟»

کیوکیان به بای‌لانگ نگاه نکرد. سر پسرش را نوازش کرد و گفت: «از این به بعد میتونی اینجا زندگی کنی.»

بای‌لانگ بطور منطقی این حرف را این گونه تفسیر کرد که پس از اتفاقی که رخ داده، برای کیوکیان دشوار بود به سرعت به پرستار بچه دیگری اعتماد کند. همچنین دیگر نمی­خواست جدا از کیوشیائوهای زندگی کند. به همین دلیل قبل از اینکه محل جدیدی برای زندگی پیدا کند، منطقی بود فعلا مدتی اینجا بمانند.

وقتی کیوشیائوهای این حرف را شنید بسیار خوشحال شد و روی شکم کیوکیان غلط زد. کیوکیان پسرش را در آغوش گرفت و او را رها نکرد.

همه این طور بودند فقط بعد از از دست دادن گنج خود، به ارزش و اهمیت آن پی می­بردند.

بای‌لانگ این صحنه را تماشا می­کرد و امیدوار بود حالا که کیوکیان این مطلب را آموخته، صحنه رویای او هرگز رخ ندهد.

اما در آن سوی چهره گرم کیوکیان، چهره دیگری بود که بای‌لانگ را شوکه کرد.

چند روز بعد در اخبار شب پخش شد: «بانو یانگ پیر در یک خودکشی مشکوک از ساختمان پریده است.» بای‌لانگ بلافاصله کانال را عوض کرد و دیگر به آن نگاه نکرد. کیوشیائوهای نان بخارپز خرگوشی خود را با سروصدا می­خورد. او در حالی که می­گفت می­خواهد یکی از آن‌ها را نگه دارد تا فردا به آه‌زن بدهد، لبخند می‌زد. آه‌زن نان‌های بخارپز خیلی دوست داشت.

کیوکیان که یک طرف نشسته بود، به بای‌لانگ نگاه می‌کرد. او ناگهان لب به سخن باز کرد و گفت: «دریانوردای قدیمی همه خرافاتی بودند. اونا عقیده داشتند اگه یه بچه عقب مونده ذهنی باشه، نتیجه لعن و نفرینه. بنابراین شخص ملعون رو باید از خونه بیرون کرد. در غیر این صورت ممکنه باعث ایجاد خطر برای بقیه بشه.»

وقتی کیوکیان این حرف را زد، نگاهش خیلی سرد بود.

با این حال بای‌لانگ تعجب کرد. فکر نمی­کرد کیوکیان چیزی را برایش فاش کند.

این چند کلمه کافی بود تا افراد پشت یانگ‌لی آشکار شوند. به احتمال زیاد افراد داخل خانواده کیو بودند. ترکیب بیان خطرناک و هاله تهدیدآمیز کیوکیان مشخص می­کرد موفق نشده بطور کامل این آشیانه را از ریشه نابود کند. بای‌لانگ نتوانست کمکی بکند، تنها در سکوت فرو رفت. او به روش­های ظالمانه و بی رحمانه کیوکیان 10 سال بعد می­اندیشید. احتمالا به دلیل وقوع بارها و بارهای چنین حوادثی بود.

این­ها تا وقتی که کیوشیائوهای آمد و گفت: «لعنت بهش، آه، میشه این رو خورد؟» ادامه یافت.

از سنگینی فضا کاسته شد.

کیوکیان آهی کشید و گفت: «فکر می­کنم پسرم واقعا یه خوکه. فقط بلده چطور بخوابه و بخوره.»

بعد از هراس از سایه این حادثه، برای بای‌لانگ وقت آزاد زیادی باقی نماند.

تکالیف فنگ‌هوا به وسیله او روزها به تأخیر افتاده بود. و او چاره­ای جز انجام آن‌ها نداشت.

بنابراین یک قرار ملاقات ترتیب داد از آن گذشته پرستار بچه هم بود، کیوشیائوهای را با خود برد تا از لباس رگال دیدن کند.

*******

"لباس رگال" در منطقه­ای نخبه در شهر A واقع شده بود. تنظیمات داخل مغازه هم با تنظیمات مغازه‌هایی که لباس آماده ارائه می­دادند متفاوت بود.

مبلمان چوبی با رنگی عمیق و نور ملایم و بسیار ظریف و لطیف باعث می­شد پارچه­هایی که به نمایش گذاشته شده بودند، ظریف­تر و نفیس­تر به نظر برسند. اما در فروشگاه هیچ لباس آماده­ای برای نمایش وجود نداشت.

کل مغازه، غیر از پیشخوان جلو و مبل مخملی جلوی پیشخوان توسط اتاق­های مستقل و جداگانه‌ای اشغال شده بود. این امر برای این بود که فضا را برای بحث خصوصی درباره نیاز هر مشتری و گرفتن اندازه­های او برای خیاط و امتحان ساخته­های آن‌ها مناسب نماید.

"فروشگاه رگال" یک فروشگاه کت و شلوار سفارشی نبود که از قدیم الایام تأسیس شده باشد. همه افراد این صنعت می­دانستند مهارت سرخیاط را باید در نسل قبلی جستجو کرد. دانش و تخصص از آن زمان منتقل شده بود اما اخیرا برادران، لی‌فو و لی‌هوا نام تجاری "لباس رگال" را تأسیس کرده بودند. در حال حاضر می­شد برند آن‌ها را شماره 1 یا 2 این صنعت محسوب کرد.

برادر بزرگ­تر مهارت خیاطی را به ارث برده و برادر کوچک­تر لی‌هوا مسئولیت اداره این حرفه را بر عهده داشت. لی‌هوا همچنین به برادرش کمک می­کرد تا گروهی از شاگردان ماهر را برای تحصیل و کار زیر نظر خود پیدا کند. در دوره­ای که تولید پوشاک صنعتی بود، بازارهای خارجی زیادی وجود داشت و او با موفقیت نام تجاری و تولید خود را افزایش داده بود.

بنابراین غیر از استاد لی‌فو، 12 شاگرد شخصی وجود داشت که می­شد همه آن‌ها را سازندگان باتجربه و بااستعداد دانست و حتی نسل سومی هم بود. لی‌هوا با استفاده از زیرکی خود موفق شد همه این نسل جوان را در "لباس رگال" نگاه دارد و اجازه ندهد هیچ یک از آن‌ها بیرون بروند. بنابراین از "لباس رگال" اغلب نه تنها به عنوان نمونه­ی مهارت تهیه لباس با بالاترین کیفیت، بلکه یک تجارت خانوادگی بسیار موفق یاد می­شد.

اینبار معلمی که فنگ‌هوا برای بای‌لانگ ترتیب داده بود کسی جز استاد لی‌فو نبود.

اگر افراد صنعت این موضوع را می­فهمیدند مطمئنا زبان­شان را به کار می­انداختند. بهای همه لباس­هایی که تا به حال لی‌فو تهیه کرده، 6 رقمی بود. اگر این استاد بزرگ ظاهر شود، بای‌لانگ حتی می­تواند مستقیما شغل خود را تغییر دهد.[1]

دلیل اینکه لی‌فو عنوان استاد راهنما را پذیرفت این بود که می­شد گفت "لباس رگال" مشاور حرفه­ای فیلم "بیرون طلا و یشم" بود. جزئیات مربوط به دوخت لباس سفارشی همه توسط "لباس رگال" ارائه شده بود و این چیزی بود که لی‌هوای بسیار باهوش ترتیب داده بود. چون موافقت کرده بودند مشاور حرفه­ای شوند، لی‌هوا که بسیار فداکار و صادق بود؛ مستقیما برادر بزرگ­تر خود را برای کمک فرستاده بود.

این تصمیم باعث شد فنگ‌هوا کمی متعجب شود. او مجبور شد با خجالت به او اعلام کند به بای‌لانگ گفته بود همزمان لباس­های سفارشی تهیه کند. اما لازم نبود استاد لی‌فو این کارها را شخصا انجام دهد.

وقتی لی‌هوا این را شنید، خنده­ای باشکوه کرد. او اظهار کرد "لباس رگال" می­تواند این هزینه اندک را تحمل کند.[2] بنابراین بای‌لانگ بطور غیرمنتظره­ای برای کسب تجربه آمد. به محض اینکه بای‌لانگ به "لباس رگال" رسید این خبر خوب را شنید.

*******

آن روز بای‌لانگ دست کیوشیائوهای را گرفت و او را به داخل مغازه برد، نمی­توانست کمکی بکند اما انگشت خود را جلوی دهانش گرفته بود و با صدای (شیش) به کیوشیائوهای یادآوری می­کرد.

کیوشیائوهای مطیعانه سر خود را تکان داد و از همان اشاره (شیش) به تقلید از بای‌لانگ استفاده کرد.

دختری که پشت پیشخوان نشسته بود با حالتی دوستانه لبخند زد: «خانوم بای به "لباس رگال" خوش اومدید. هنوز چند دقیقه تا وقت ملاقات شما وقت هست. در حال حاضر مشتری قبلی هنوز پیش استاد هستند. متأسفم اما لطفا روی مبل منتظر بمونید.»

بای‌لانگ مؤدبانه لبخند را پاسخ داد: «متشکرم من کسی هستم که باید از تأخیر خودم برای اومدن معذرت خواهی کنم. به خاطر بعضی مسائل خانوادگی بود و امروز چاره­ای جز همراه کردن این بچه ندارم. نمی­دونم ممکنه استاد مخالفت کنند؟»

مسئول پذیرش با خوشحالی لبخند زد: «نگران نباشید، استاد واقعا بچه­های خردسال رو دوست دارند. این برادر کوچیک هم مطیع و زیبا هستند، استاد خیلی خوشحال می­شند.»

کیوشیائوهای سرش را تکان داد و با صدای آرامی گفت: «من واقعا خیلی خوبم.»

مسئول پذیرش با صدای بلند خندید: «خواهر بزرگ میدونه به همین خاطر به بچه­های خوب بیسکوئیت داده میشه. بعدا خواهر بزرگ برای شما هم یکی میاره.»

کیوشیائوهای مشتاقانه به بای‌لانگ نگاه کرد و منتظر اجازه او ماند. در این چند روز اخیر چیزهایی که کیوشیائوهای می­توانست یا نمی­توانست بخورد به خوبی توسط بای‌لانگ مدیریت شده بود.

بای‌لانگ سر کیوشیائوهای را نوازش کرد: «از خواهر بزرگ ممنونم.»

مسئول پذیرش این دو نفر را پیش مبل برد تا بنشینند. سپس با یک قوری کوچک قرمز برای آن‌ها چای ریخت و با یک بشقاب تارت نرم تخم‌مرغی برای آن‌ها برد. نفیس نبودن آن، احساس چای بعدازظهر مغازه را از بین نمی‌برد.

بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش برای عذرخواهی دوباره آمد. به نظر می­رسید مشتری قبلی به زمان بیشتری نیاز داشت. بای‌لانگ لبخندی زد و گفت مسئله­ای نیست و اضافه کرد از آنجا که کت و شلوار سفارشی دوخته می­شود از خوردن چند تارت تخم‌مرغی دیگر ترسی ندارد. این کلمات باعث شدند مسئول پذیرش بخندد و بشقاب دیگری با شیرینی بیشتر برای آن‌ها بیاورد.

در حالی که منتظر بودند زنگ بالای در به صدا درآمد و گروهی از مشتریان وارد شدند.

مسئول پذیرش با همان ادب از آن‌ها استقبال کرد «به "لباس رگال" خوش آمدید. استاد چن خیلی وقته منتظر شما هستند. لطفا از این طرف.»

این گروه بزرگ بود. صحبت آن‌ها با هم سکوت مغازه را برهم می­زد. حتی اگر بای‌لانگ نمی­خواست گوش کند، امکان نداشت.

«هه، فکر نمیکردم یه روز بتونم اینجا بیام. اگه به مادرم بگم اون قطعا میترسه که بمیره.»

«این چه نوع مغازه کت شلواری عتیقه­ایه؟ شرکت واقعا انتظار داره ما اینا رو بپوشیم؟»

«ما باید تو مراسم اهدای جوایز مناسب­تر به نظر بیایم. دیدید برادر مینگ چقدر ترحم برانگیز به نظر میومد، بهتره این بار تحمل کنیم.»

«موهای من چی؟ یه طرفش رو تراشیدم. فکر نمیکنم با چنین چیزی بتونم پیش برم.»

«قبلا چیزی درباره کلاه گیس نشنیدی، احمق؟»

«هاها، من حتما جلوی دوربین اون رو از روی سرت می‌کشم...»

در میان آن‌ها یک چهره آشنا وجود داشت که باعث شد بای‌لانگ سرش را برگرداند تا نگاهش کند.

معلوم شد کسانی بودند که قبلا آن‌ها را ملاقات کرده بود.

گروه مردان آیدول آر-رد توتال سرگرمی و همکار بای‌لانگ محسوب می­شدند.

این گروه 4 عضو داشت، یاکیو، یادو، یاگی، یالانگ و هر 4 نفر حضور داشتند.

آر-رد به ظاهر زیبا و قدرت رقص خود معروف بود. آن‌ها گروهی بودند که شهرت خودشان را در میان آیدول­ها برقرار کرده بودند. با این حال راهی کاملا متفاوت با رونگ‌زیکی که مهارتی واقعی داشت دنبال می­کردند. اما در حال حاضر یکی از سرمایه‌گذاری­های موفق توتال سرگرمی بودند.[3]

در زندگی قبلی خود، درست مثل رونگ‌زیکی، بای‌لانگ ارتباط زیادی با آن‌ها نداشت. او تقریبا می­دانست چرا وقتی آن‌ها به او نگاه کردند حالت عجیبی در چهره­هایشان آشکار شد.

همان طور که انتظار داشت، پس از مکثی کوتاه و ناخوشایند، یکی از جوانان گوشه دهان خود را بالا برد. او چشمانی زردآلو شکل داشت که گوشه چپ آن‌ها علامت زیبایی وجود داشت. او گفت: «بای‌لانگ؟»

خصومت لحن خود را پنهان نکرد.

[1] ممکن است چیزهای زیادی یاد بگیرد که بتواند شغل خود را تغییر داده و در آینده یک سازنده لباس شود

[2] : همان طور که تهیه لی‎فو برای ساخت آن درست است.

[3] مردم چین اغلب سرگرمی­ها را به دو گروه آیدول و مهارت واقعی تقسیم می­کنند. اگرچه نمیشه گفت که آیدول­ها مهارت خاصی ندارند، اما اغلب کسانی هستند که ظاهری خوب داشته و بسته­بندی خارجی خودشان را می­فروشند. در حالی که خوانندگان، بازیگران باسابقه و بازیگران آموزش دیده سنتی جزء گروه مهارت واقعی هستند.

کتاب‌های تصادفی