فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل20 مارتینی

پس از پایان ضیافت مجلل، میهمانان توسط کارکنان هتل به سالن پذیرایی مجاور هدایت شدند.

اینجا یک زمین رقص بزرگ، کاناپه­ها و همچنین چندین بار وجود داشت. نور کم بود و با اضافه شدن DJ که موسیقی گاهی آهسته و گاهی سریع پخش می­کرد، کل جو به یک کلوپ شبانه تبدیل شد.

چند جوان از این موضوع خوشحال شدند. آن‌ها رسمیت قبلی را که شبیه عروسی بود رها کرده و وارد زمین رقص شدند تا مشغول جست و خیز شوند. بهرحال این مهمانی یک شرکت سرگرمی بود. اکثر کارمندان دارای شخصیت­هایی منزوی و سرزنده بودند و همیشه در چالش بودند. از آنجایی که شرکت چنین مهمانی خوبی ترتیب داده بود، اگر اوقات خوبی نداشته باشی، ناامید کننده است.

بنابراین جو کل محل برگزاری به سرعت عالی شد.

چراغ­های الکترونیکی قرمز، بنفش، آبی و سبز چشمک می­زدند و موسیقی DJ نیز سریع­تر و دیوانه­وارتر می‌شد، باس قوی بود و ضرب آهنگ موسیقی باعث ضربی شبیه ضرب کف دست در گوش می­شد. تعداد بیشتری از مردم وارد زمین رقص شدند و آنجا شلوغ شد. به غیر از کارمندان، تعداد معدودی هنرمند نیز وجود داشتند که نتوانستند غریزه خود را کنترل کنند و تصمیم گرفتند تصاویر خود را برای آن شب به باد دهند.

بای‌لانگ به این سرگرمی ملحق نشد. فکر می­کرد بیش از 30 سال از سن قلب او گذشته و چنین فعالیت­های دیوانه­واری فقط باعث ایجاد خستگی برایش خواهد شد.

خیلی زود روی کاناپه­ای نشست و موقعیت راحتی پیدا کرد. او یک لیوان آبمیوه سفارش داد و به تماشای زمین رقص پرجنب و جوش مشغول شد. در مورد رونگ‌زیکی، او مانند یک گل دیواری کنار بای‌لانگ نشسته بود. بعد از اینکه بای‌لانگ با کنجکاوی پرسید چرا او به این سرگرمی ملحق نشده، رونگ‌زیکی به صراحت پاسخ داد ممکن است روی زمین بیفتد، بنابراین بای‌لانگ دیگر سئوالی نکرد.

با این حال هر 2 مورد توجه بودند. بعد از اینکه تبلیغات UNI کل خیابان‌ها را پر کرد، این 2 نفر به دو تا از ستاره‌های تحسین برانگیز شرکت تبدیل شدند. بسیاری از هنرمندان می­خواستند آن‌ها را بشناسند و مطمئنا چنین فرصتی را از دست نمی­دادند. پس از نشستن، همکارانی که می­خواستند سلام کنند جلو آمدند و بای‌لانگ و رونگ‌زیکی نیز خسته نشده بودند.

همان نوع صحنه در سوی دیگر سالن نیز دیده می­شد.

و این یکی خیلی بزرگ­تر بود.

امپراطور فیلم، سوکوان و رئیس بزرگ توتال سرگرمی، کیوکیان به شکلی عادی نشسته بودند. هر از چندگاهی چند جمله رد و بدل می­کردند و ناظران دقیقا می‌توانستند این را دریابند که آن‌ها احتمالا آشنایان قدیمی بودند. در غیر این صورت سوکوان که پس از پیوستن به توتال سرگرمی بیشتر وقت خود را در خارج از کشور گذرانده بود، چطور می­توانست رئیس را خیلی خوب بشناسد؟

سوکوان که معمولا از صحبت با مردم درباره زندگی شخصی خود بیزار بود، آن شب به شکلی غیرمعمول در حال و هوای خوبی بود. هنگامی که مردم از او درباره زندگی خارج از کشور می­پرسیدند، بدش نمی­آمد چند جمله پاسخ دهد. مطمئنا مردم جرئت داشتند تنها سئوالات مؤدبانه‌ای از او بپرسند، حتی اگر آن‌ها مدیریت سطح بالایی داشتند، هنگامی که از چشمان عمیق و مغناطیسی سوکوان نگاهی خیره و یک نیمه لبخند دریافت می­کردند، احساس می­کردند که سرشان در حال گیج رفتن است.

تنها کسی که تحت تأثیر قرار نگرفته بود، رئیس بزرگ کیوکیان بود.

طبق معمول او هنوز پیراهن چاپ گل و روی آن کت و شلوار مشکی پوشیده بود. چند دکمه اول پیراهن را نبسته و پوست برنزه­اش به رنگ گندم و زنجیر طلای گردنش خود را نشان می­دادند. او با تنبلی به صندلی خود که کنار امپراطور فیلم فوق خوش تیپ بود تکیه داده، اما جذابیت او در کنار جذابیت سوکوان از بین نمی­رفت.

وقتی کیوکیان نشست، مارتینی سفارش داد، و در حالی که به صحبت­های اطرافیان گوش می­داد با تنبلی به زمین رقص نگاه می­کرد.

بسیار غیرمعمول به نظر می­رسید اما کیوکیان می­دانست تنها از این زاویه می­تواند مستقیما گوشه‌ای را که بای‌لانگ نشسته بود، ببیند. گرچه خیلی دور بود اما چیزی مانع بینایی او نمی­شد.

کیوکیان توانست توقف یاگی را برای حرف زدن با بای‌لانگ ببیند. و دید زمانی که حرف می­زد به او نگاه می­کرد.

کیوکیان چشم­هایش را ریز کرد. قیافه او هنگامی که دید بای‌لانگ یاگی را تا آن سوی راه تعقیب کرد، نلرزید. با این حال خیلی سریع دوباره به او نگاه کرد. بعد از اینکه چیزی گفت، یاگی باعصبانیت آنجا را ترک کرد.

کیوکیان قبل از اینکه به بای‌لانگ نگاه کند، نگاه غضبناکی به یاگی انداخته بود. او تقریبا می­توانست حدس بزند یاگی به بای‌لانگ چه گفته است. بهرحال او تمام مکالماتی را که در "لباس رگال" بین آن‌ها رخ داده بود را شنیده بود.

حالا، بعد از شنیدن موضوع واکنش بای‌لانگ چه بود...؟

کیوکیان به آرامی نوشیدنی خود را نوشید و تصمیم گرفت صبر کند.

درست مثل امروز که منتظر بود بای‌لانگ دهانش را باز کند.

دهانش را باز کند تا از او بپرسد حالا که هر 2 قرار بود به یک میهمانی بروند، نیاز بود که ترتیب دیگری وجود داشته باشد ...‌[1]

با این حال، هرچقدر منتظر ماند، این سئوال را نشنید. با این حال تصمیم گرفت یک فرصت دیگر به بای‌لانگ بدهد.

صدایی که کنار گوشش شنید، افکارش را قطع کرد.

«حوصله داری؟ میخوای جایی بری؟»

نگاه کیوکیان چرخید و دید سوکوان مکالمه­اش را تمام کرده است. او هم داشت لیوان مارتینی­اش را می­چرخاند. در حالی که به او چشمک می­زد روی لبانش لبخند ملایمی داشت. افرادی که با سوکوان صحبت کرده بودند، به نظر می­رسید علامت سوکوان را مبنی بر پایان مکالمه دریافت کرده بودند. آن‌ها بلافاصله مشغول صحبت میان خود و انجام کارهای شخصی­شان شدند و آن‌ها را تنها گذاشتند.

«لازمه به شما یادآوری کنم در این رویدادها یه رئیس فهیم اولین کسیه که مهمونی رو ترک می‌کنه.» سوکوان گوشه لب­های زیبایش را بلند کرد و چشمانش را که همانند ستاره­ای درخشان در دریایی از تاریکی روشن بودند، نشان داد.

کیوکیان از قبل با این ظاهر آشنا بود. او فقط سرش را با مکث تکان داد. «خب، اول باید تو رو به خونه برسونم؟»

سوکوان سرش را تکان داد: «چون این یه فرصت نادره، بیا به طوطی آبی بریم.»

کیوکیان قبول کرد. او با یک حرکت همه محتویات لیوانش را بالا انداخت و همزمان نگاهش بار دیگر به آن گوشه برگشت.

بای‌لانگ هنوز با رونگ‌زیکی صحبت می­کرد. کیوکیان صدای «هوم» کمی تولید کرد و لیوان خود را پائین گذاشت. او قاطعانه برخاست و سرش را تکان داد: «بیا بریم.»

سوکوان لبخند زد. او لیوان خود را با ظرافت روی میز گذاشت و از جای خود برخاست.

کیوکیان خداحافظی غیرمستقیمی با افرادی که اطرافش بودند کرد و سپس به سمت در ورودی سالن بزرگ رفت.

مهمترین افراد داخل سالن در حال رفتن بودند. بطور طبیعی توجه همه جلب شد. کیوکیان رئیسی بود که معمولا دوست داشت اوقات خوبی داشته باشد. او اصلا محافظه کار نبود. به این ترتیب چند کارمند هجوم آوردند تا تلاش کنند از او بخواهند بماند. آن‌ها چیزهایی مثل این می­گفتند «رئیس چطور اینجا رو ترک می­کنید. کمی بیشتر بمونید. ما هنوز وقت نکردیم شما رو مست کنیم.» و شوخی­هایی از این دست.

کیوکیان دستش را تکان داد و به آن‌ها گفت اوقات خوبی داشته باشند و قدم­هایش متوقف نشد.

سوکوان او را از پشت سر با لبخندی ظریف دنبال می­کرد.

با این حال ناگهان برقی مستقیما متوجه این 2 نفر شد.

یک نور سفید بود، به وضوع از فلش دوربین تلفن همراه.

حرکت سوکوان و کیوکیان ناگهان متوقف شد و افرادکنارشان عرق کردند.

اکثر مردم می­دانستند چیزی که سوکوان بیش از همه از آن متنفر است این است که او را دنبال کنند و عکس بگیرند. به همین دلیل او حتی مصاحبه قبول نمی­کرد.

خبرنگاران و پاپاراتزی­هایی هم که او را دنبال می­کردند، به شکل غیرقابل توجیهی دچار رسوایی یا مشکلاتی از این دست می­شدند. بعدا مردم متوجه شدند، مگر اینکه قدرت بالایی داشته باشند، در غیر این صورت نمی­توانند به سوکوان نزدیک شوند. پشت سر او شخص قدرتمندی بود که از او مراقبت می­کرد.

در این میهمانی آخر سال، هیچ خارجی وجود نداشت. هیچ پاپاراتزی نبود و همه اوقات خوشی داشتند. بنابراین تنها کسی که می­توانست عکس گرفته باشد، یک کارمند بود. اما این نوع اعمال نیز ممنوع بودند.

کسی که تلفن همراه خود را در دست داشت و عکس گرفته بود، دختر جوانی بود. او خیلی هیجان زده شده و کنترل خودش را از دست داده بود. بعد از آشکار شدن فلاش، فضای اطراف او بلافاصله تغییر کرد و چشم­های زیادی به سمت او چرخید. او بلافاصله به اشتباه خود پی برد و رنگ صورتش از سفید به سبز تغییر کرد «اوه، من، من، من ....»

لب سوکوان به طرف بالا خم شد و دست خود را روی شانه کیوکیان گذاشت و چشمان مغناطیسی خود را به شخصی که دوربین داشت دوخت.

«اونی که الان گرفتید رو حذف کنید و دوباره بگیرید. ترجیح میدم قبل از عکس گرفتن آماده باشم.»

صدای سوکوان نه سریع بود و نه آهسته و لبخند مسحور کننده او باعث لکنت دختر جوان می­شد.

«ای.. باشه، من پاکش کردم. من متأسفم من قصد نداشتم ...»

سوکوان خودش را به کیوکیان نزدیک­تر کرد. به غیر از دستش که روی شانه او بود، سرش را نیز کمی به سمت کیوکیان کج کرد: «باشه، این یه فرصت کمیابه، بنابراین به من و آه‌کیان کمک کنید تا با هم عکس بگیریم.»

دهان زن جوان باز و بسته شد، به نظر می­رسید می­خواست امتناع کند اما به سوکوان خیره شده بود و سرانجام در حالی که به شدت می­لرزید، چند عکس گرفت.

قبل از رفتن سوکوان با مهربانی گفت: «بعدا من از دستیارم خواهش می­کنم از شما یه نسخه بگیره، خیلی سریع اون رو حذف نکنید.»

زن جوان که به نظر می­رسید در حال گریه است پاسخ داد: «بسیار خوب...»

در تلفن او همه عکس­ها تار و فراتر از تشخیص افتاده بودند. با این حال او خیلی ترسیده بود که بخواهند آن را از او پس بگیرند.

به دلیل این آشفتگی کوچک، همه افراد توتال سرگرمی دو نکته را متوجه شدند.

شماره 1- سوکوان در برابر مزاحمت به همان سختی شایعات بود، آن‌ها باید مراقب باشند؛ و

شماره 2 – سوکوان با رئیس خود آشنایی کافی داشت تا او را آه­کیان صدا کند.

بای‌لانگ نیز متوجه این صحنه شد و احساس کرد می­تواند همه چیز را از ابتدا تا انتها ببیند.

*******

نیم ساعت بعد.

جاز ملایم از میان فضایی با نور کم عبور می­کرد.

نور آبی باعث می­شد غرفه اختصاصی که شیک تزئین شده بود، تا حدودی احساس رمانتیک ایجاد کند.

این ویژگی بار "طوطی آبی" بود: همه چیز آبی بود.

کیوکیان و سوکوان مهمانی آخر سال را ترک کردند و همان طور که سوکوان پیشنهاد داده بود برای نوشیدن به اینجا آمده بودند.

این باری بود که فقط اعضا اجازه ورود به آن را داشتند. از بالاترین محافظت حریم خصوصی در برابر اخلال برخوردار بود. مکانی بود که افراد ثروتمند و قدرتمند برای استراحت و گذراندن اوقات فراغت خود انتخاب می­کردند.

کیوکیان یک لیوان مارتینی یخی سفارش داد و سوکوان سفارش خود را به ودکای لیمویی تغییر داد.

مکالمه آن‌ها در غرفه خصوصی نیمه پنهان، طبیعتا آزادانه­تر جریان داشت.

سوکوان روی کاناپه نرم نشست: «این بار با عجله به چین برگشتی. همه چیز رو درست حل و فصل کردی؟»

وقتی این سئوالات معمولی را می­پرسید دستش زیر چانه‌اش بود.

کیوکیان یخ موجود در فنجان خود را بهم زد.

«هنوز قصد نداری جزئیات رو به من بگی؟ مربوط به خانواده کیو میشه؟»

«حتی اگه بگم، نمی­فهمی.» کیوکیان نگاهی به سوکوان انداخت «تو سال­هاست شیندائو رو ترک کردی. کی رو به یاد داری؟»

سوکوان لبخندی زد: «اینجا جائیه که من توش بزرگ شدم. به راحتی فراموشش نمی­کنم.»

کیوکیان از لیوانش نوشید: «چطور شد که خیلی ناگهانی خواستی به چین برگردی؟»

سوکوان شوخی کرد: «چرا اینطوری می­پرسی؟ به نظر می­رسه ازم استقبال نمی­کنی.»

«جرئت نمی­کنم» کیوکیان دنبال شوخی نبود: «تا وقتی چیزی اتفاق نیفتاده باشه، خوبه.»

حالت گرمی در چهره سوکوان ظاهر شد: «چیزی که فکر می­کنی، نیست. خوبم. فقط خواستم برگردم و برگشتم.»

کیوکیان به سوکوان نگاه کرد و گفت: «اگه به کمک نیاز داشتی فقط بگو. بهرحال یکی از افراد شرکت هستی.»

چشمان زیبای سوکوان خم شد. او موضوع را تغییر داد: «شیائوهای چطوره؟ الان چند سالشه؟»

نوبت لبخند زدن کیوکیان بود: «5 و بسیار پر سروصدا.»

«آخرین باری که اون رو دیدم یه چیز کوچولو بود. زمان چقدر سریع می­گذره.»

چشمان کیوکیان جمع شد. او مثل پدری نکته بین به نظر می­رسید: «درسته. بچه­ها تو یه چشم بهم زدن بزرگ می­شند.»

سوکوان با تعجب به او خیره شد.

چیزی که او نمی­دانست این بود که کیوکیان در حال فکر کردن درباره مطالبی بود که چند دقیقه قبل شنیده بود.

موقعی که سوکوان به دستشویی رفته بود، کیوکیان گوشی را از کیفش بیرون آورده بود. این کار که توسط هونگ‌هونگ به عنوان "منحرف" نامگذاری شده بود، چیزی بود که کیوکیان اخیرا علاقه زیادی به آن پیدا کرده بود.

... از داخل گوشش

«آه‌بای ... برگشتید. بغل، بغل»

صدای خش خش لباس به گوش رسید و بعد صدای بو+سه آمد: «الان خیلی دیره، چطور هنوز نخوابیدی؟»

«هه، من منتظر بودم آه‌بای و پدر بیاند خونه.»

«دفعه بعد منتظر نمون. چون اون وقت نمیتونی صبح بیدار بشی.»

کیوشیائوهای با صدایی شیرین و کودکانه پاسخ داد: «حتی اگه دراز بکشم هم نمیتونم بخوابم، بابا کجاست؟»

بای‌لانگ چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: «بابا کارهایی داره که باید انجام بده، بنابراین نمیاد. بیا بخوابیم.»

«اوه، امروز، امروز آه‌بای میتونه کنار من بخوابه؟»

«باشه، برو روی تخت دراز بکش، من اول باید یه دوش بگیرم.»

«اوم، لباسام رو درمیارم و منتظر میمونم ....»

«اما من به آه‌زن گفتم، چیکار کنیم؟»

«... فردا، بیاید چندتا نان بخارپز خرگوشی درست کنیم و به خونه­شون بریم تا بازی کنیم ...»

کیوکیان صدای کاملا بی­پناه بای‌لانگ را شنید و می­توانست حالت چهره­اش را تصور کند.

ناگهان کیوکیان کل لیوان خود را بالا انداخت. با روحیه­ای خوب گفت: «وقت رفتن به خونه و خوابیدنه، بیا بریم!»

سوکوان ساکت شد. در قلبش احساس شوک می­کرد.

می­توانست بگوید چیزی باعث تغییر کیوکیان شده است.

[1] من معتقدم کیوکیان می­خواست بای­لانگ از او سئوال کند که آیا باید با هم بروند؟

کتاب‌های تصادفی