تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل22 – روغن ضدآفتاب
ساعت به مچ بایلانگ برگشت.
فقط به این دلیل که کیوکیان از ناپدید شدن بایلانگ ناراضی بود. وقتی جستجوی او برای پاسخ فقط چند جمله مبهم بود، باعث نارضایتی بیشتری در او شد. بنابراین ابراز کرد که بایلانگ قطعا به مجازات احتیاج دارد، درست مثل وقتی که کیوشیائوهای به آنجا آمده بود.
بنابراین در حالی که یک هفته دیگر از تعطیلات باقی مانده بود، کیوکیان به بایلانگ دستور داد تا چمدانی را بسته و بعدازظهر آنجا را همراه آنها ترک کند.
بایلانگ اطاعت کرد و یک کوله پشتی ساده بسته بندی کرد. هنگام عزیمت تلفنش گرفته شد و نتوانست بپرسد: "کجا میریم؟"
کیوکیان نگاه سردی به تلفن بایلانگ انداخت «اوه، پس هنوز بلدی چطور ازش استفاده کنی؟ خیلی بده، چون جایی که ما میریم نمیتونی هیچ پذیرشی بگیری.»
... بایلانگ لال بود. آیا کینه به دل گرفته بود؟ «5 روز بعد از سال جدید، خواهر فنگ احتمالا با من تماس میگیره.»
«پس دستیار برای چیه؟ اگه نتونه تو رو پیدا کنه، ارهونگ رو پیدا میکنه.» کیوکیان کیسه بزرگی را که چمدان کیوشیائوهای بود بلند کرد: «بیا بریم.»
کیوشیائوهای با خوشحالی بالا و پائین میپرید. او دست بایلانگ را گرفت: «آهبای، بذارید این بار با هم بازی کنیم!»
بایلانگ نگاهی به کیوکیان که جلو میرفت انداخت و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «میدونی کجا میریم؟»
کیوشیائوهای پوزخندی درخشان زد: «نظری ندارم.»
«... »
این کودک واقعا باعث نگرانی بود.
*******
بدون هیچ بحث دیگری ماشین به سمت کوه پشتی حرکت کرد و سپس بلافاصله به سمت بزرگراه پیچید.
آنها حدود 30 یا 40 دقیقه سفر با اتومبیل داشتند، در تمام مدت کیوشیائوهای صحبت کردن را متوقف نکرد، بیشتر در مورد قایقی که با پدرش وقتی به شیندائو برگشته بود، سوار شده بود و اینکه چقدر بزرگ و زیبا بود، حرف زد. بایلانگ البته نقش یک شریک گفتگو را بازی کرد و پاسخهای مناسب داد. بیرون پنجره همچنان بزرگراه بود. بنابراین وقتی متوجه شد چه اتفاقی افتاده، درون فرودگاه بینالمللی شهر A بودند.
« ... » بایلانگ و کیوشیائوهای از ماشین بیرون رانده شدند. بایلانگ عینک آفتابی خود را با کمی تکان تنظیم کرد: «من با خودم گذرنامه نیاوردم.»
کیوکیان در حالی که داشت با تلفن صحبت میکرد بین جملاتش به او پاسخ داد: «دارمش»
کمی بعد، شیائولی، دستیار کیوکیان که اغلب کار بردن و آوردن شیائوهای را انجام میداد، از هیچ کجا ظاهر شد. کیوکیان کلیدها را به سمت او پرتاب کرد و پس از چند جمله دیگر 2 کیف بزرگ را برداشت و هم زمان بازوی خود را به کمر بایلانگ گذاشت و به سمت در ورودی حرکت کرد. «بریم، چرا مثل احمقا وایسادی؟»
بایلانگ نمیتوانست کاری بکند اما خشکش زد. سریع به اطرافش نگاه کرد.
2 مرد و زن بزرگ که میرفتند و یکی از آنها بازویش را به کمر دیگری بسته بود، اگر برملا میشد چه؟ او هنوز دست کیوشیائوهای را گرفته بود.
بنابراین پاشنههای خود را داخل سنگفرش فرو برد. این به وضوح یک حرکت رد کننده بود «تو ...»
کیوکیان هم عینک آفتابی به چشم داشت. زیر عینک آفتابی دهانش کمی لرزید: «قبلا گفتم باید مجازات بشی، فکر کردی شوخی میکنم؟»
بایلانگ نمیدانست چه بگوید. فقط میتوانست اخم کند. این چه نوع مجازاتی بود؟ مجازات او بود یا خواهر فنگ؟
کیوکیان ابرو بالا انداخت «آخرین بار نگفتی برام مهم نیست؟ حالا این طوری میکنی؟»[1]
بایلانگ لحظهای به کیوکیان خیره شد. نتوانست بفهمد انگیزه کیوکیان چیست. بنابراین از او فاصله گرفت، بازوی کیوکیان را از کمر خود دور کرد و خم شد و کیوشیائوهای را که با کنجکاوی به چپ و راست نگاه میکرد، برداشت.
بایلانگ به کیوشیائوهای یادآوری کرد که مشکلی نبود: «مردم زیادی اینجا هستند، گم نشی.»
کیوشیائوهای کاملا شرایط را درک نکرد. او با هیجان سر تکان داد و به مواردی که علاقهاش را جلب کرده بودند اشاره کرد.
«آهبای، ما میخوایم سوار قایق بشیم؟ من وقتی با بابا رفتم سوار قایق بشم، جعبههای بزرگی مثل این دیدم. اینجا هم دارند. بابا گفت واقعا سنگین هستند. ماشینم بود. بابا گفت جعبهها رو زیر ماشین گذاشته ...»
«ما قایق نمیگریم، باید سوار هواپیما بشیم.»
«هواپیما!!» کیوشیائوهای چشمهایش را کاملا باز کرد: «من اونا رو میشناسم! هواپیما پرندههای بزرگی هستند که توی آسمون پرواز میکنند...»
کیوکیان که دید بایلانگ کیوشیائوهای را بغل کرده و با خنده فروتنانه به جلو رفت. عمل قبل را به او تحمیل نکرد.
بهرحال اگر پاپاراتزی هم اینجا وجود داشت، آیا در آغوش گرفتن صمیمانه پسر یک نفر دیگر نیاز به توضیح نداشت؟
بنابراین با قدمهای بزرگ وارد سالن اصلی شد و آن 2 نفر را برای انجام مراحل گمرکی برد.
از آنجا که مسیر ویژهای را برای ترخیص کالا از گمرک برای سوار شدن به هواپیما طی کردند و از راه مسافران عادی نرفتند، برای امضا متوقف نشدند. با این وجود در دورانی که تلفنهای همراه دوربیندار معمولا در همه جا وجود دارند، هیچ تضمینی وجود نداشت که از آنها عکس گرفته نشود. تنها چیزی که باعث آرامش بایلانگ شد، این بود که آنها سوار یک هواپیمای شخصی شدند. بنابراین عینک آفتابی خود را برداشت. دیگر نگران نبود از او عکس گرفته شود.
پس از مدت کوتاهی خوابیدن در هواپیما پس از چند ساعت، خود را در معرض نسیم دریا دید. زیر پاهایش شن و ماسه سفید بود. او در یک کشور جزیرهای با نامی که قبلا حتی خیلی نشنیده بود، قرار داشت.
وقتی به روبرو نگاه میکرد تنها چیزی که میدید دریای آبی بیپایان و گسترده بود.
*******
شن و ماسه تمیز و خالص، دریای نیلگون و نسیم گرم و تنبل بود. ویلای تعطیلات بایلانگ در یک ساحل خصوصی بود. پس از 2 روز برنزه شدن در معرض آفتاب، حتی استخوانهای او هم احساس نرمی میکردند.
در مورد کاری که بایلانگ در این 2 روز انجام داده بود، برنامه بسیار ساده بود.
پس از یک تور ساده در جزیره به تدریج دریافت این جزیره یکی از بندرهای حمل و نقل خانواده کیو است. خانواده کیو غیر از صادرات روغن و مواد اولیه، در تجارت دانههای قهوه گرمسیری هم سرمایهگذاری کرده بودند. این کار نقش اصلی توسعه این کشور را انجام میداد. بنابراین هواپیماهای خصوصی آنها هر زمان که میخواستند، میتوانستند آزادانه پرواز کنند.
به نظر میرسید این نوع مشاغل فقط در چند سال گذشته به وجود آمده است. این یک روند اجتنابناپذیر بود که اگر پول زیادی به دست میآورید، پس از آن به دنبال راههای بیشتری میگردید تا بیشتر پول به دست آورید.
حتی اگر گروه انجیانگ (در اصل خانواده کیو) یک شرکت ثبت شده نبود و از نظر سهامداران خارجی تا حدودی در سایه بود اما با حضور در لیست سهامداران عمده سایر شرکتها، دیده میشد که دسترسی گروه، به آرامی در حال گسترش است.
این نوع روشهای سرمایهگذاری در طی 10 سال به شرکت امکان میداد ارزش خود را با ضریب 10 افزایش دهد. این چیزی بود که بایلانگ شنیده بود. در آن زمان کیوکیان سالها مسئول خانواده بود.
به همین دلیل اصلا اعتقاد نداشت کیوکیان یک رئیس آرام از شرکت توتال سرگرمی است. از آنجایی که گروه انجیانگ روشهای سریعتری برای کسب درآمد داشت، بنابراین باید انگیزه و روابط عمومی دیگری پشت انتخاب تجارت سرگرمی توسط آنها وجود داشته باشد.
بنابراین، پس از چند روز فکر کردن در معرض آفتاب، تصمیم گرفت رفتار کیوکیان را در فرودگاه فقط بپذیرد.
درست مثل زمانی که توسط پاپاراتزیها از او عکس گرفته شده بود، قبلا برای شرایط نگهداری آماده شده بود.
با این حال، همان طور که قبلا بایلانگ گفت، خواهر فنگ با زحمت او را به کانون توجهات رسانده بود، اگر کیوکیان بطور ناگهانی این نوع کارها را انجام میداد، کسی که مجازات شده بود، خواهر فنگ نبود؟
از آنجایی که او شهامت انجام این کار را داشت، پس نمیترسید کسی او را بشناسد. البته اگر میتوانست از آسیب جلوگیری کند، از آن اجتناب میکرد. با این حال اگر کسی به حد کیوکیان بخواهد آن را فاش کند، چطور کسی مثل او قادر بود از آن جلوگیری کند؟ بنابراین خودش را به زحمت نیانداخت.
اگر فنگهوا میفهمید دلیل غبارآلود شدن هر چیزی که او ساخته، این است که برای چند روز او تلفن همراه خود را خاموش کرده و ساعت خود را نبسته، آیا خون بالا نمیآورد؟
بایلانگ که به تنبلی دراز کشیده بود، به این فکر افتاد و تصمیم گرفت برای پاک کردن افکار خود لیوانی آب سرد بنوشد تا گلو و افکارش را پاک کند.
اما وقتی سرش را برگرداند متوجه شد به چشمهای کیوکیان که درکنارش خوابیده و تازه تلفن خود را قطع کرده، نگاه میکند.
لازم به ذکر است که تلفن کیوکیان هنوز ارتباط داشت زیرا به نظر میرسید از قبل برنامهریزی کرده است.
[بای-] کیوکیان تلفن خود را کنار گذاشت. چشمانش را تنگ کرد و به بایلانگ نگاه کرد: «باید کمکت کنم یه کم ضدآفتاب بزنی؟»
بایلانگ به کیوشیائوهای که دورتر بازی میکرد و با خوشحالی در حال ساخت قلعه شنی بود، نگاه کرد: «نیازی نیست»
کیوکیان گفت: «مؤدب نباش.» روغن ضدآفتاب را از روی میز برداشت و آن را روی دستش ریخت. خورشید بیش از حد روشنه. اگه برنزه بشی چطوری میخوای سر فیلمبرداری بری؟ تو باید همیشه در اوج باشی.»
« ... » بایلانگ در سکوت مقداری آب نوشید و سپس مطیعانه دراز کشید: «ممنون.»
درست زمانی که بایلانگ قصد داشت مانع او شود، کیوکیان ناگهان گفت: «ما فردا برمیگردیم، نمیخوای چیزی به من بگی؟»
دستهای او بیشتر و بیشتر گستاخ میشدند و بایلانگ را در معرض شکنجه خود قرار میدادند.
بعد از چند نفس عمیق برای آرام کردن خود، سرانجام بایلانگ لب باز کرد: «اون روز توی فرودگاه کسی از ما عکس گرفته؟»
کیوکیان کنار گوش بایلانگ زمزمه کرد: «بعضی این کار رو کردند. به نظرتون باید چیکار کنیم؟»
«تا وقتی که تو خوشحال باشی.»
«فکر میکنی چی باعث خوشحالیم میشه؟»
«... اینکه مجازاتم کنی و من رو مطیعتر کنی؟»
«اشتباه. دوباره حدس بزن.»
«.. بیشتر بهم درس بدی تا سازگارتر بشم؟»
«.... اشتباه، دوباره حدس بزن.»
«... برای استفاده از زور بیشتر من-»
«فقط میدونم ترجیح میدی بمیری تا اینکه این رو بگی. اگه یه روز که سکوت کرده بودی، تغییر کردی، چی؟ باید چیکار کنم؟»
بایلانگ سرش را برگرداند: «فکر کنم بین ما 2 نفر، احتمال عوض شدن تو بیشتر باشه.»
«اوه؟ پس چرا درباره سوکوان ازم نمیپرسی؟ چرا در مورد حرفهایی که یاگی بهت زد حرفی نمیزنی؟ یا فکر نمیکنی نیازی به سئوال باشه؟» وقتی کیوکیان حرف آخر را زد، نگاهش تا حدی خطرناک شده بود. «تمام کاری که نیازه انجام بدی اینه که تلفنت رو خاموش کنی؟»
ناگهان سئوالات شوخی، جدی شد و باعث شد بایلانگ به دست و پا زدن بیفتد.
زیر نگاه نافذ کیوکیان، نمیتوانست نگاهش را به زیر بیاندازد: «دلیل اینکه تلفنم رو خاموش کردم اینه که نمیخواستم از طرف خانوادهم تماسی داشته باشم.»
کیوکیان سرد خندید: «لازمه بهت بگم قبل از سال جدید، بایلی یکبار با شرکت تماس گرفت تا بپرسه آیا شمارهت تغییر کرده؟»
بایلانگ یخ زد. قبل از اینکه جواب بدهد، کیوکیان فک پائین او را گرفت. او با فروتنی گفت: «پس با من صادق باش. کسی که نمیخواستی باهات تماس بگیره، من بودم، درسته؟ کسی که میخواستی مدتی ازش دور بشی من بودم، درسته؟ چرا؟»
بایلانگ جایی گیر کرده بود که نمیتوانست فرار کند.
اما اگر میخواست میتوانست دهانش را ببندد و جوابی به کیوکیان ندهد.کیوکیان این را میدانست.
زیر این سطح گرم و لطیف، یک لجاجت تسلیم ناپذیر وجود داشت. این همان بایلانگ گذشته بود.
شاید او هالهای ترسناک نداشت، اما وقتی صحبت از موضوعی میشد که شدیدا روی آن حساس بود، میتوانست فوق العاده محکم و استوار باشد.
این چیزی بود که کیوکیان در اولین دیدار با بایلانگ در باشگاه آن را احساس کرده بود.
بعد کیوکیان قرارداد سرگرمی بایلانگ را بر عهده گرفت. این برایش سرگرمی بود، میخواست با این جوان بازی کند.
با این حال چند ماه پیش ناگهان بایلانگ خواستار دیدار او شد، گویی این شخص کاملا تغییر کرده بود.
او بردبار و تابع شده و تغییر و تحمل را یاد گرفته بود.
اما بعدا هنگامی که یکدیگر را شناختند، کیوکیان بار دیگر احساس کرد که بایلانگ هنوز مانند گذشته است. او هنوز خطی داشت که هرگز از آن عبور نمیکرد.
او 5 ملیون درخواست کرده بود. اما بعد از آن حتی یکبار پول بیشتری نخواسته بود.
حتی بعد از نجات کیوشیائوهای، که باعث شده بود کیوکیان بدهی بزرگی به او پیدا کند، هرگز به عنوان پاداش چیزی نخواسته بود.
بنابراین حتی اگر بایلانگ کار بزرگی را انجام میداد، بعد از بارها و بارها آزمایش کردن او، به تدریج احساس کرده بود با مشکوک بودن به او فقط خودش را خسته میکند.
فقط میخواست کاری کند که او را بیشتر به خود علاقمند کند. چه چیزی میتوانست باعث شود بایلانگ در کنار او بماند.
درست مثل اولین باری که با هم ملاقات کرده بودند و قلب او به حرکت درآمده بود. اکنون این احساس قویتر شده بود.
اگه بایلانگ میخواست فرار کند، کیوکیان کاری میکرد که او هیچ جایی برای رفتن نداشته باشد.
حتی اگر بایلانگ انگیزه دیگری برای ماندن در کنار او داشت، اگر کیوکیان میتوانست او را راضی کند، این کار را میکرد. و اگر نمیتوانست پس فقط میتوانست یک رابطه عشق-نفرت را ادامه دهد.
پس چه چیزی او را ترسانده بود؟
در واقع چیزی که او از آن ترسیده بود این بود که بایلانگ این موجود سرسخت پذیرفتن چیزها را رد میکرد و همچنان با لجاجت به بودن در درون دیوارهای خود ادامه میداد.
کیوکیان احساس میکرد بایلانگ نیز نسبت به او احساساتی دارد.
بایلانگ موضوع "وفاداری" را مطرح کرده بود، گفته بود اگر کس تازهای را پیدا کرد، اول باید شخص قدیمی را دور بیاندازد. و بعد از مهمانی آخر سال، خواسته بود از او دوری کند.
اگر هیچ احساسی وجود نداشت و این یک تبادل قراردادی بود، نباید چنین واکنشی نشان میداد.
بنابراین آهی کشید و گفت: «حتی اگه این نوع حسادت و حس خام رو دوست داری، من این کار رو نمیکنم. اون چیه که نمیتونه بین ما گفته بشه؟ من تو رو دوست دارم پس میخوام دنبالت کنم تا عاشق من بشی. اگه موافقی فقط بگو. همه چیز حل نشد؟»
«...»
این نوع اعترافات واقعا بایلانگ را لال کرد.
[1] وقتی بایلانگ به هونگهونگ گفت بذارید روزنامهها هرچی میخواند بنویسند.