تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل37 – متأسفم
آن شب 2 نفر بودند که مخفیانه به بیمارستان دانشگاه منتقل شدند.
به غیر از رونگآی، بایلانگ نیز مجبور شد برود.
بایلانگ از آمبولانس استفاده نکرد اما در عوض شخصا همانند یک جنایتکار توسط کیوکیان به آنجا منتقل شد.
هونگهونگ رانندگی میکرد و کیوکیان در حالی که صورتش در سایه سیاهی غرق شده بود، تمام راه را نشست. او کیوشیائوهای را چسبیده بود و اجازه نداد کنار بایلانگ برود.
کیوکیان پس از ترک خانواده رونگ، یکبار هم به چشمان بایلانگ نگاه نکرده بود. بنابراین طبیعتا آنها چیزی به هم نگفته بودند.
تنفس کیوکیان سخت و حرکات او تحریکپذیر شده بود. کاملا واضح بود که داشت انفجار عصبانیت را درون بدنش سرکوب میکرد.
ذهن کیوشیائوهای با علامت سئوال پر شده بود. او تازه رونگزن را که چشمانش به خاطر بیماری پدربزرگش قرمز شده بود ترک کرده بود. اما وقتی برگشت با قیافه ترسناک پدرش روبرو شد.
کیوشیائو یخ زد. این چهره حتی از زمانی که او از خانه فرار کرده بود هم وحشتناکتر بود. غریزه احساس خطر او را واداشت برای آرامش به سوی بایلانگ برود. اما کیوکیان با خشونت او را به یک سو راند. کیوشیائوهای بسیار گیج بود. چند بار قصد کرد به بایلانگ نزدیک شود، اما در جا توسط کیوکیان سرکوب شد و در آخر مجبور شد مقابل شانه کیوکیان دراز بکشد و نگاههای مخفیانه تائید آمیز به سوی بایلانگ پرتاب کند.
بعد از سوار شدن به ماشین، فضای خفقانآور و سنگین داخلی باعث شد کیوشیائوهای نتواند تحمل کند و با صدای ریزی شبیه به بچه گربه با حالی رقتانگیز شروع به صدا کردن کند:
«آهبای»
بایلانگ نگاهی عذرخواهانه به او انداخت. با این حال انتظار نداشت کیوکیان ناگهان با خشونت پشت صندلی مقابلش را بزند.
پانگ! صدای بلندی برخاست.
بعد از آن صدای ترک خوردن لاستیک به شدت در ماشین به گوش رسید.
خوشبختانه صندلی که کیوکیان به آن ضربه زد صندلی خالی مسافر در کنار هونگهونگ بود بنابراین رانندگی او را مختل نمیکرد. اما برای ترساندن کیوشیائوهای کافی بود. او بلافاصله دهان خود را بست و حتی بایلانگ هم کمی لرزید.
کیوکیان ترس بایلانگ را احساس کرد. با قیافهای بسیار زشت نگاهی به بایلانگ انداخت. بایلانگ با حالتی مبهوت چشمان او را ملاقات کرد اما لحظهای بعد کیوکیان با چهرهای سنگی برگشت. ماشین قبل از توقف در پارکینگ مستقیم به سمت بیمارستان دانشگاه حرکت کرد. شیائولی چند کارمند بیمارستان را هم آورده بود تا در آنجا منتظر او بمانند تا وقتی داخل میشوند، رازداری کنند.
به محض اینکه بایلانگ از ماشین پیاده شد، کیوکیان محکم مچ دست راست او را گرفت. بایلانگ خشکش زد. قبل از اینکه کیوکیان با قدمهایی بلند حرکت کند او حتی فرصت واکنش نشان دادن نداشت. بایلانگ کمی لغزید و چهره کیوکیان حتی زشتتر شد. با این حال سرعت قدمهایش آهستهتر شد.
بایلانگ تازه متوجه شد. این نگاه کیوکیان به آسیب داخلی بود. به احتمال زیاد او میترسید اگر از عصبانیت منفجر شود، قلب شکننده "شیشهای" بایلانگ را بترساند. بایلانگ بیاختیار خندید. او به آرامی سعی کرد خود را آزاد کند و دقیقا همان طور که فکر میکرد مجبور نشد تلاش زیادی انجام دهد تا کیوکیان او را رها کند زیرا میترسید از زور استفاده کند.
وقتی چهره پیچ خورده کیوکیان را که به وضوح نشان میداد میخواست ناسزا بگوید اما به زور خودش را سرکوب میکرد، دید؛ دستش را به عقب چرخاند و کیوکیان را نگه داشت. او را فشار داد: «همه چیز خوبه.»
کیوکیان به وضوح آب دهانش را بلعید. واضح بود تمام تلاش خود رامیکرد تا جلوی انجام یا گفتن حرفهای تکانشی را بگیرد. سپس دست بایلانگ را محکم نگاه داشت، 10 انگشت به هم گره خوردند و به شیائولی اشاره کرد تا به سبک چوبی پیش برود.
به محض اینکه کیوشیائوهای از ماشین پیاده شد، اجازه نداد کیوکیان او را نگاه دارد. او دید پدرش دست آهبای را گرفته، بنابراین با هوشمندی به طرف دیگر بایلانگ دوید تا دست آزاد او را بگیرد.
بایلانگ گرمای کمی احساس کرد. سرش را پائین آورد تا به کیوشیائوهای نگاه کند. کیوشیائوهای علامتی پنهانی [شیششش] به او داد، و تمام راه مطیعانه در پی آنها دوید و خودش را با قدمهای بزرگ آنها همراه کرد.
بنابراین 2 دست بایلانگ محکم گرفته شد. عقده محکم نگرانی که داخل شکم او از زمان آن انفجار در ماشین شکل گرفته بود، به آرامی از بین رفت.
این فرد ممکن بود قیافه ترسناکی به خود بگیرد اما به وضوح نگران او بود. بنابراین او از چه میترسید؟
*******
آنها وارد بیمارستان شدند و به دنبال آن یک سری آزمایشات مخفی انجام شد.
بایلانگ از فانگیینگکی که ناگهانی اواخر شب به بیمارستان فراخوانده شده بود بسیار عذرخواهی کرد. بیمارستان قطعا به او گفته بود یک مورد اورژانسی است. وقتی فانگیینگکی وحشتزده دید فقط بایلانگ است که با ظاهری کاملا خوب روی تخت بیمارستان نشسته کاملا گیج شد.
اما وقتی نگاهش به کیوکیان که با صورتی سنگی آنجا ایستاده بود برگشت، دید او کاملا شبیه به یکی از اقوام است که به دلیل اینکه مدت زیادی در تاریکی نگه داشته شده، نگران است. فانگیینگکی چند بار سرفه کرد و سپس کار حرفهای خود را آغاز کرد. وی بایلانگ را در اتاق کنترل بررسی کرد و پس از تائید هویت کیوکیان به عنوان دوست بیمار و شریک زندگی او، توضیح دقیق و کافی درباره بیماری بایلانگ را آغاز کرد.
درست قبل از ورود فانگیینگکی به بیمارستان، یک تکنسین آزمایشهای بایلانگ را انجام داده و نتایج را به کامپیوتر فانگیینگکی منتقل کرده بود.
فانگیینگکی تقریبا 50 ساله کمی چاق و با چشمانی مهربان بود. او موس را در دستانش حرکت داد و همان طور با صدای ثابت به توضیح پرداخت.
«... اگرچه قلب و خون خانوم بای حاوی مشکلیه که در موردش توضیح دادم، اما علائم اون خیلی خفیفه. با رژیم غذایی خوب و سلامت و الگوی ورزش منظم تمام پارامترهای خانوم بای سالم هستند. الان وضعیت اون خیلی خوبه. اما در مورد آزمایشاتی که انجام شد، ... ام، غیر از اینکه به نظر میرسه اخیرا کمی خسته شده، چیز خاصی برای نگرانی وجود نداره. در حال حاضر تمام کاری که باید انجام بده اینه که کمی بیشتر استراحت کنه. بعدا برای تقویت سلامتی اون برخی ویتامینها و موارد دیگه رو تجویز میکنم.»
کیوکیان تمام مدت اخم کرده بود. سرانجام پرسید: «آیا با شرایطی که داره میتونه هر روز بدون هیچ مشکلی بپره و بجنگه؟»
فانگیینگکی لبخند اطمینان بخشی به او زد: «آقای کیو درباره نمایش جنایی خانوم بای که اخیرا با حضور در اون موافقت کرده سئوال میکنند؟»
سئوال کیوکیان تهاجمی بود: «شما این رو میدونید؟»
فنگیینگکی گفت: «البته. خانوم بای خیلی خوب همکاری میکنند. قبل از موافقت با این کار اون یه بررسی دقیق انجام داد. تا زمانی که اون بدنش رو گرم کنه و به فواصل منظم استراحت کنه، انجام بعضی تمرینات سخت براش مشکلی ایجاد نمیکنه. خطر وضعیت اون به حدی نیست که برای غیرخودیها قابل رؤیت باشه.»
صورت کیوکیان هنوز تاریک بود: «بنابراین اگه اون فقط با اطاعت، تمام وقت استراحت کنه از امنیت بیشتری برخوردار نیست؟»
وقتی فانگیینگکی این حرف را شنید سختگیرتر شد: «آقای کیو، سلامت روان بیمار هم اهمیت زیادی داره. اگه اون رو از انجام کارهایی که دوست داره منع کنید و هر روز تو خانه گیر بیفته و محدود بشه، نه تنها کمکی به بهبود بیماری خانوم بای نمیکنه بلکه فشار بیشتری به اون وارد میکنه. درمان صحیح، انجام ورزش منظم و حفظ ذهنیت سالمه. این 2 مورد برای سلامتیش در طولانی مدت ضروریه.»
کیوکیان برای مدتی ابراز تردید کرد. سپس سرانجام صورتش را مالید و انگار تسلیم شده بود. سپس پرسید: «روزانه از چه چیزی باید مراقبت کند؟» او بیش از نیم ساعت سئوال کرد و قبل از اینکه اجازه بدهد فانگیینگکی برود، حتی شماره تلفنش را از او خواست.
فانگیینگکی کارت ویزیت خود را به روشی قابل درک منتقل کرد. همان طور که کیوکیان آن را میگرفت، ناگهان خاطرهای در ذهن او از وانگیون که کارت ویزیت خود را به بایلانگ میداد برق زد.
کیوکیان مکث کرد: «چه کس دیگهای درباره بیماری بایلانگ میدونه؟»
فانگیینگکی داشت کامپیوترش را نگاه میکرد. «خانوم بای همیشه بیمار شخصی من بوده اما چند هفته پیش استاد جوان رونگ یه بار به خانوم بای کمک کرد تا قرار ملاقات تنظیم کنه. اون باید بدونه ...» وقتی کیوکیان این را شنید چهرهاش تغییر کرد، اما حرف بعدی فانگیینگکی واقعا ضربان قلب او را تند کرد.
«آی، وانگیون؟ این همکار جدید نیست؟ چرا اون این پرونده رو درخواست کرده...؟»
دست فانگیینگکی روی موس مکث کرد. وقتی دوباره نگاه کرد، متوجه شد کل حال کیوکیان کاملا درست نیست. او با عجله اضافه کرد: «اوه، نگران نباشید، بیمارستان ما بعضی اوقات جلساتی برای بحث درباره درمان بیمار داره. بنابراین درخواست پرونده بیمار عادیه. البته همه پزشکا قسم پنهانکاری خوردند. این قانونه.»
در چشمان کیوکیان طوفانی تاریک در حال دمیدن بود: «آیا میشه این بحث رو ادامه ندیم؟»
چشمان فانگیینگکمی متعجب بود. «صادقانه بگم، بهترین روش برای تعیین بهترین درمان برای خانوم بای اینه که چندین متخصص با هم بحث کنند...»
دهان کیوکیان تکان خورد. «بقیه مشکلی ندارند، فقط وانگیون مجاز نیست. باشه؟»
فانگیینگکی یخ زد. این کلمات به وضوح به او میفهماند چه چیزی در حال حرکت است. بنابراین بطور طبیعی سر تکان داد.
«البته به شرطی که خانوم بای هم موافق باشند.»
*******
کیوکیان با سری پر از سوءظنهای بینظم و وحشتناک، کلینیک را ترک کرد و به بخش بازگشت.
ساعت 11 شب بود. در اتاق مخصوص بسیار بزرگ و پهناور بیمار، یک تخت سایز ملکه قرار داشت. نور کم بود و روی تخت بزرگ 2 شکل در پتو پیچیده شده بود. شکل کوچکتر کیوشیائوهای بود. و بزرگتر وقتی کیوکیان وارد شد، حرکت کرد.
وقتی کیوکیان دید بایلانگ نشسته و گویی میخواهد پتو را کنار بزند و از تخت خارج شود، قلبش سخت شد. با چند قدم بزرگ جلو رفت و گفت: «چیکار میخوای بکنی؟» در کنار تخت نور ضعیفی وجود داشت اما کافی بود تا ویژگیهای لطیف بایلانگ را در تاریکی ببیند.
با این حال کیوکیان احساس میکرد ظاهر او بسیار شکننده است.
لباس مجلسی و شل باعث میشد گردن و بدن بایلانگ حتی باریکتر به نظر برسد. بازوهای برهنه او نشان میداد قبلا از او خون گرفته شده است. از نظرکیوکیان کاملا شبیه یک بیمار بود.
بایلانگ به آرامی گفت: «بیا با هم حرف بزنیم.» وقتی دید قیافه کیوکیان در حال تغییر است، اضافه کرد: «در غیر این صورت نمیتونم تمام شب بخوابم.»
به تازگی به کیوکیان اطلاع داده شده بود بایلانگ باید زود بخوابد و بلند شود، نتوانست آن را رد کند. فقط توانست بایلانگ را به پائین فشار دهد. دندانهایش را بر هم فشرد و گفت: «همین طوری که دراز کشیدی صحبت کن!»
بایلانگ دست کیوکیان را گرفت. بدنش بیقرار شد. «بیا بشین؟»
کیوکیان چند ثانیه با خودش جنگید و سرانجام کفشهایش را بیرون آورد و وارد تخت شد. وقتی وارد شد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و بایلانگ را به آغ*وش کشید و او را محکم بغل کرد. به نظر میرسید بایلانگ نیز همین احساس را دارد. او دستانش را کشید تا کیوکیان را محکم بغل کند. حرکات او اعتماد و وابستگی را نشان میداد و همین باعث شد کیوکیان با قدرت بیشتری ادامه بدهد.
بایلانگ آهی کشید: «نگران نباش من شیشهای نیستم.» او همان مقدار انرژی را صرف کرد تا کیوکیان را عقب نگه دارد.
کیوکیان گرمای بدنی را که در آغوش داشت احساس کرد و آن ضربان قلب مداوم که به سینهاش فشار داده بود. نتوانست مانع از مالیدن گونه خود به تاج سر بایلانگ شود. احساساتی که سرکوب کرده بود به آرامی ناپدید میشدند. عصبانیت از نگه داشته شدن در تاریکی. اذیت کردن، هراس، پریشانی و اولین باری که آنها را در قلبش احساس کرده بود. همان نوع احساس وحشتناک پشیمانی و سرزنشی که با شنیدن داروهایی که به کیوشیائوهای داده میشد، داشت. این احساسات بهم پیچیده بهم پیوستند و صدای کیوکیان را لرزاند: «چرا بهم نگفتی؟»
بایلانگ صورت خود را در آغوش کیوکیان فرو برد: «میخواستم اما میترسیدم چنین واکنشی نشون بدی و بیش از حد نگران بشی.»
کیوکیان دوباره بازوهایش را محکم کرد. گویی میخواست این شخص را کاملا در گوشت و خون خود جذب کند.
«پس قراره منتظر بمونم و تو ناگهان مثل خانواده بای جلوی من بیفتی و به احتمال زیاد بمیری؟»
بایلانگ به پائین نگاه کرد و به آنچه در زندگی قبلی خودش در اورژانس اتفاق افتاده بود فکرکرد: «اگه واقعا چنین چیزی رخ بده فقط چند ساعت طول میکشه، خیلی سریع.»
کیوکیان نفس تیزی کشید. دمای بدن او بلافاصله بالا رفت. سر بایلانگ را کنار زد و با حالت عصبانی در چشمانش نگاه کرد.
«بیرحم. معلوم شد تو خیلی از من ظالمتری.»
بایلانگ با دیدن چشمان کمی قرمز کیوکیان در تاریکی به خود آمد.
متوجه شد تولد دوباره او، همه چیز برای این لحظه بود. همه چیز برای اینکه بتواند این قلب را به او بدهد.
متأسفم،
متأسفم،
متأسفم، متأسفم....
قبل از اینکه کیوکیان به زور بایلانگ را ببو*سد، بایلانگ نمیدانست چرا اما فقط میتوانست این جمله را تکرار کند.
*******
3 روز بعد، مورنینگ استار و تقریبا همه نشریات سرگرمی دقیقا در صفحه اول این خبر را منتشر کردند.
توتال سرگرمی قرارداد مدیریت سوکوان را فسخ کرده بود.
و در همان زمان اظهار داشت که در حال خاتمه کلیه روابط کاری خود با سوکوان است.
کتابهای تصادفی

