فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 49

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل49 اقرار

3 سال بعد.

«آه‌ژیان دوستت دارم!!»

«ما ازت حمایت می‌کنیم!! آه‌ژیان!!»

«تو همیشه بهترینی!! آه‌ژیان!! عاشقتم!!»

«آهههههه! آه‌ژیان آه‌ژیان!!»

«آه‌ژیان اینجا رو نگاه کن! آهه- آه‌ژیان!!»

همراه با فریادهای بلند، یک خودروی اسپرت طلایی پر زرق و برق جلوی یک سالن بزرگ توقف کرد.

صندلی راننده باز شد و یک جفت ساق بلند پوشیده در شلوار جین بیرون آمد.

فریاد هوادارن هیجان‌زده‌تر شد. وقتی مردی که از ماشین بیرون آمد آن را شنید، لبخندی مطمئن و شیک روی لبانش نشست. برای جمعیت اطرافش دست تکان داد اما قدم‌هایش متوقف نشد. او کلید ماشین را به سمت یکی از کارکنان که جلو آمد پرتاب کرد و در حالی که در محاصره مأموران امنیتی بود، وارد ساختمان بزرگ هارمونی سرگرمی شد.

*******

در همان زمان یک RV لوکس مشکی رنگ در داخل یک مجتمع آپارتمانی لوکس خاص متوقف شد و در به آرامی باز شد.

قبل از ورود به اجتماع، خودرو توسط نیروهای امنیتی مستقر در بیرون دروازه متوقف شد. تنها پس از نشان دادن مدرک هویت اجازه دسترسی به آن‌ها داده شد. این مجتمع آپارتمانی مجلل دارای یک پارکینگ بسیار پیچیده بود تا امنیت بالایی را تضمین کند، بنابراین از جابجایی ماشین می‌شد دریافت که از ساکنان یا یک بازدیدکننده همیشگی است.

بعد از اینکه RV متوقف شد، دو نفر بزرگسال و یک کوچکتر بیرون آمدند.

بزرگترها شبیه راننده و نگهبان بودند. آن‌ها کت و شلوار مشکی بسیار مناسب پوشیده بودند. قیافه‌شان با حالتی هوشیارانه اطراف را زیر نظر گرفت و در سکوت پشت سر شخص کوچک‌تر رفتند. شخص کوچک حدودا 7 یا 8 ساله به نظر می‌رسید. چهره‌اش بسیار هیجان‌زده بود. شلوارک معمولی و کفش اسپرت پوشیده بود. ابروهای پرپشت و چشمان درشت سیاه داشت و بسیار سرزنده به نظر می‌رسید. این کودک به سوی دری خاص رفت، او دیگر نیازی به ایستادن روی نوک پا برای زدن زنگ در نداشت. با صدای مطمئن با اینترکام صحبت کرد.

کمی بعد، از داخل آپارتمان که باید عایق صوتی بسیار خوبی داشته باشد، صدای پاهای دویدن آمد.

لحظه بعد، در فلزی با صدای [شوا!] باز شد.

چشمان کودکی که به ملاقات آمده بود، روشن شد. لبخند بزرگی روی صورتش ظاهر شد. «آه-» نتوانست حرفش را قبل از اینکه شخصی که در را باز کرده بود روی او پرید و محکم در آغوشش گرفت، تمام کند.

کودکی که به ملاقات آمده بود، لبخند بزرگ‌تری زد و پر جنب و جوش‌تر شد. پشت کودکی را که تقریبا همسن او بود در آغوشش نوازش کرد. فقط بعد از چند ثانیه او را رها کرد.

«هی، هی، آه‌زن، می‌دونستم ازت بلندترم.»

*******

همان زمان در همان شهر.

در یک ویلای خاص یک اتاق نشیمن بزرگ و جادار وجود داشت. یک نفر تمام پنجره‌ها را باز کرده بود.

نور خورشید از پنجره‌های بزرگ و بلند به داخل می‌آمد و روی تخته‌های چوبی منعکس می‌شد، اما کورکننده نبود و به جای آن کیفیتی گرم داشت. باد با کمی خش‌خش پرده‌های بلند دو طرف پنجره را تکان می‌داد و زیبایی درختان توس سبز و استخر شنای بیرون را که زیر نور خورشید می‌درخشیدند، نشان می‌دادند. حرکت باد، فضای سبز و نور خورشید، همگی فضا را گرم و پر از زندگی جلوه می‌دادند.

با این حال، اتاق نشیمن بزرگ و جادار کمی شلوغ بود. زیرا چمدان‌های بزرگ زیادی روی تخته‌های کف انباشته شده بودند.

زن قد بلند و لاغر اندام با پیراهن سفید و شلوار کرم رنگ در خانه قدم می‌زد. او مشغول صحبت کردن درباره چمدان‌ها و قرار دادن آن‌ها در مکان خودشان در داخل خانه بود.

در اتاق یک مرد قدبلند هم بود. او با تنبلی روی کاناپه دراز کشیده و زن پیراهن سفید را که مرتب از این طرف به آن طرف می‌رفت، تماشا می‌کرد. اصلا خسته به نظر نمی‌رسید. گاه نگاهی به تلویزیون صفحه تختی که به دیوار آویزان بود و اخبار را پخش می‌کرد، می‌انداخت.

«صبر کن تا ارهونگ برگرده و بهت کمک کنه. برای چی عجله داری؟»

«باید خودم چیزها رو مرتب کنم وگرنه نمی‌دونم چطوری باید پیداشون کنم.»

«پس من این کار رو می‌کنم.» و با این حرف از جایش بلند شد.

زن سفیدپوش وقتی این را شنید بلافاصله متوقف شد: «باشه، صبر می‌کنم تا شیائوهای بیاد خونه.»

مرد قدبلند که کیوکیان بود، لبخندی زد و عقب نشست، چون به هدفش رسیده بود. سپس دستش را دراز کرد و زن سفیدپوش را که بای‌لانگ بود کشید تا کنارش بنشیند. او را بو+سید: «الان من سالم‌تر از تو هستم، بنابراین فقط باید استراحت کنی. من حتی برات عصبی هم نیستم.»

بای‌لانگ دستش را دراز کرد تا پای راست کیوکیان را ماساژ بدهد. این چیزی بود که طی 2 سال گذشته برایش به عادت تبدیل شده بود. فقط مدتی پیش کمی بهتر شده بود.

کیوکیان آهی کشید و گفت: «نصف سال به اندازه کافی طولانی هست.» و ناگهان لبخندی شیطانی زد: «به خاطر این ناراضی هستی که من شب‌ها به اندازه کافی تلاش نکردم؟ اما تا جایی که یادم میاد مجبورت نکردم تکون بخوری.» و دست بای‌لانگ را که پایش را ماساژ می‌داد، گرفت.

بای‌لانگ اهمیتی به تمسخر کیوکیان نداد. به این فکر کرد که وقتی با هم صمیمی شدند، توانسته بود زخم‌های بی‌رحمانه‌ای را که روی بدن کیوکیان باقی مانده بود، ببیند و به یاد بیاورد که چقدر دردناک بوده‌اند و هر بار میل به در آغ+وش گرفتن شخص مقابلش در چشمانش آشکار می‌شد. حالا می‌توانست احساسات پشت در آغ+وش گرفتن کیوکیان روی تخت بیمارستان را در شبی که متوجه بیماری قلبی او شده بود، درک کند.

کیوکیان وقتی آن سایه را در چشمان بای‌لانگ دید، آهی کشید. او از تنها روش مؤثری که بلد بود استفاده کرد و آن بستن دهان بای‌لانگ با دهان خود بود تا تمام افکار بای‌لانگ را بدزدد.

بای‌لانگ چشمانش را بست و با مهربانی پاسخ داد. وقتی کیوکیان بدن‌هایشان را به هم نزدیک کرد، به آرامی جابجا شد تا زاویه فشار را تغییر دهد تا پای راست او را تحت فشار قرار ندهد. با این حال، کیوکیان بلافاصله متوجه این حرکت او شد. او ظالمانه بای‌لانگ را در جای خود ثابت کرد و مجبورش کرد با شدت بیشتری به بدنش تکیه دهد. نیازی نبود بای‌لانگ به سرعت مطیع شود. تعریف کیوکیان از "اطاعت" این بود که بای‌لانگ مطیعانه در آغ+وشش دراز بکشد و از میل درهم و برهم شود.

ب+وسیدن گرم و صمیمی مدتی ادامه یافت. وقتی این دو نفر در نهایت برای نفس کشیدن از هم جدا شدند، چشمان بای‌لانگ دیگر افسرده به نظر نمی‌رسید، بلکه براق دیده می‌شد. کیوکیان از دیدن لب‌های کمی متورم او بسیار راضی بود. نتوانست مانع میل خود برای گاز گرفتن آن‌ها شود و بعد با صدایی صبور و آرام صحبت کرد:

«این ربطی به تو نداره. به این خاطره که من به اندازه کافی قوی نبودم.»

*******

این البته درباره تصادف شدید رانندگی 3 سال پیش کیوکیان در کشور V بود.

این تصادف رانندگی باعث شد تا کیوکیان ماه‌ها در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شود. او از مرز مرگ رفت و برگشت.

علت حادثه چند ماه بعد به وضوح بررسی شد. این کار توسط همسر دوم کیوانکسین، پدر کیوکیان انجام شده بود.

زیرا پسر همسر دوم، کیوکو که از هر نظر با کیوکیان مقایسه می‌شد، عملا از لیست افرادی که ممکن بود وارث کسب و کار خانوادگی و ثروت خانواده کیو شوند، خارج شده بود.

بنابراین مادرش بطور طبیعی وحشت کرد. خصوصا اگر کیوکیان می‌توانست با موفقیت تجارت عظیم پروژه سرمایه‌گذاری نفتی کشور V را برنده شود. این کار بطور کامل چهره چند دهه آینده تجارت کشتیرانی و تجارت نفت خام خانواده کیو را تغییر می‌داد. و برای آن‌ها سنگ بنای مهمی محسوب می‌شد. در این صورت اگر فردی که برای جانشینی خانواده کیوکیان انتخاب می‌شد، کیوکیان نبود، کیوانکسین قادر نبود توضیحی برای آن بیاورد.

زیرا برای سال‌ها رهبری خانواده کیو تحت کنترل تجارت خانواده بود. یکی از مهترین جنبه‌های این کار این بود که هیچ گاه 2 ببر نمی‌توانستند در یک کوه زندگی کنند. یک خانواده نمی‌توانست 2 سر داشته باشد. بنابراین برای تصمیم‌گیری درباره جانشین بعدی، قوانین و مقررات سختگیرانه قابل توجهی وجود داشت، اما پس از تصمیم‌گیری، قدرت کامل را بدون هیچ قید و شرطی به او می‌دادند.

این سنت خانوادگی همان چیزی بود که باعث رفتار عجیب کیوانکسین شده بود. بهانه او برای ازدواج با این همه همسر و داشتن پسران زیاد به این دلیل بود که بتواند انتخاب‌های بیشتری داشته باشد. او می‌خواست مطمئن شود که حتما گوشتی مناسب وجود داشته باشد تا یک گوشت چرب به دست فرزندان یا وارثان پسرعمویش برسد.

زمانی که همسر دوم کیوانکسین که از مدت‌ها پیش نقشه می‌کشید، پیش‌بینی می‌کرد که پسرش جانشین خانواده شود، دید که قرارداد کشور V از قبل امضا و همه چیز آماده شده است، تصمیم گرفت برای کمک به پسرش تلاش ناامیدانه‌ای انجام دهد. درست مثل زمانی که بی‌رحمانه کیوشیائوهای را هدف قرار داده بود. تصمیم گرفت بلافاصله وارد عمل شود. در حالی که خانواده کیو هنوز در کشور V مستقر نشده و با آن آشنا نبودند، از طریق چند تماس، قاتلینی را برای ترور کیوکیان استخدام کرد.

با این حال کیوکیان در تصادف رانندگی فوت نکرد. احتمالا در سرنوشتش نبود.

با این حال به شدت مجروح شد و ماه‌ها در آی‌سی‌یو بود. این چیزی نبود که بشود با آن شوخی کرد.

بنابراین، بای‌لانگ بطور کامل تمام حرفه بازیگری خود را رها کرد. از لحظه‌ای که با کیوشیائوهای کشور را برای پرواز به کشور V ترک کرد، مراقب کیوکیان بود و حتی یک قدم از کنار او دور نشد. گرچه آن زمان آشوب خیابانی وارد دوره تبلیغاتی خود شده بود، اما او تنها می‌توانست عقب بکشد. هر چند روز یکبار کیوکیان به اتاق عمل برده می‌شد، بنابراین قلب بای‌لانگ در هرج و مرج بود. باید از کیوشیائوهای که هر روز آنقدر گریه می‌کرد تا چشمانش متورم شود هم مراقبت می‌کرد. او وقت نداشت به چیز دیگری فکر کند.

این روزهای سخت چند ماه طول کشید. سرانجام احوال کیوکیان تثبیت شد و او توانست نفس راحتی بکشد. با این حال به دنبال چیزی که رخ داده بود، ممکن بود کیوکیان تا پایان عمر خود روی ویلچر بنشیند.

وقتی این خبر به آن‌ها داده شد، کسی که بیشتر از همه آن را تحمل کرد، خود کیوکیان نبود، بلکه بای‌لانگ بود. زیرا در زندگی قبلی او کیوکیان حداقل 10 سال دیگر بدون هیچ آسیبی و حتی تصادف یا جراحتی سالم زندگی می‌کرد. اما در این زندگی، در کشور V با چنین حادثه‌ای روبرو شده بود.

در یک بعدازظهر خاص که کیوکیان را دید که با عصبانیت سعی می‌کرد عصای خود را پس از افتادن حین توانبخشی به چنگ آورد، بای‌لانگ ناگهان حس کرد که نباید به کیوکیان نزدیک می‌شد.

زیرا بدون او هیچ نیازی به گرفتن انتقام از سوکوان وجود نداشت. و بدون سوکوان، هونگ‌یو به آن‌ها کمک نمی‌کرد. و کیوکیان این فرصت را پیدا نمی‌کرد که به کشور V بیاید. و به دلیل سرمایه‌گذاری در کشور V که آینده کیوکیان را جلو برده بود، چشم دیگران را از حسادت سرخ کرده بود...

به نظر می‌رسید این زنجیره علیت همگی به دلیل اثر پروانه‌ای ناشی از تولد دوباره او رخ داده است. همین طور احساس می‌کرد که باید می‌دانست دسیسه‌های کیوکو متوقف نمی‌شود و شدیدتر به کیوکیان هشدار می‌داد. تمام این احساس گناه، و همچنین درماندگی او که حس می‌کرد کاری جز کناری ایستادن و تماشا کردن تلاش‌های شجاعانه کیوکیان برای توانبخشی از دستش ساخته نیست، در قلبش جمع شد و به او فشار روانی فوق‌العاده‌ای وارد کرد.

به همین دلیل بی‌خوابی شب‌هایش بدتر و بدتر می‌شد و حلقه‌های بزرگی که زیر چشمانش ایجاد شده بودند، از بین نمی‌رفتند.

بای‌لانگ که روی تخت همراهی در اتاق کیوکیان داخل بیمارستان می‌خوابید، خواب کیوکیان در زندگی قبلی خود را دید که با گام‌های سریع در حال پرواز بود.

آن شب، بای‎‌لانگ یکبار دیگر صحنه قبل از مرگ خود را در خواب دید. این صحنه زمانی بود که او برای متهم کردن کیوکیان به دنبالش رفته و کیوکیان لبخند تمسخرآمیزی به او نشان داده بود. در خواب خواست گریه کند. بای‌لانگ نمی‌دانست این به خاطر ناامیدی است که قبل از مرگش حس کرده بود یا به دلیل احساس گناه غیرقابل توصیفی که نسبت به کیوکیان در این زندگی احساس می‌کرد.

در همان حال یک جفت دست به شدت او را تکان داد و از خواب بیدار کرد.

او کیوکیان را دید که نصفه روی زمین دراز کشیده بود. در حالی که به شدت تکانش می‌داد با صدای خشنی گفت: «بیدار شو، چرا گریه می‌کنی؟!»

بای‌لانگ که تازه از خواب بیدار شده بود، نمی‌توانست تفاوت بین کیوکیان خواب‌هایش و کیوکیان واقعی را تشخیص دهد. صورتش پر از اشک بود و می‌خواست خود را در آغ+وش این شخص بیاندازد. اما وقتی حرکت کرد بلافاصله موقعیت غیرعادی کیوکیان را احساس کرد. او تازه به یاد آورد که کیوکیان به شدت مجروح شده و پائین تنه او عملا قدرتی ندارد.

دید که این شخص کنارش بود. فورا به این اندیشید که آیا از عصا برای راه رفتن استفاده کرده یا خودش را روی زمین انداخته و خزیده بود؟

این احساس آنقدر برای او ناراحت کننده بود که برای یک ثانیه نفسش قطع شد.

اما کیوکیان درست مثل هربار بعد از اتمام توانبخشی بدنی با شدت بیشتری نفس می‌کشید:

«کابوس دیدی؟ انگار این اواخر خوب نخوابیدی.»

«تو ...» اشک از چشمان بای‌لانگ سرازیر شد و نمی‌دانست چه بگوید.

کیوکیان اخم کرد و بای‌لانگ را هل داد: «یه کم برو اون ور، بیا با هم بخوابیم.» سپس با تلاشی سخت پایش را روی تخت گذاشت: «اگه می‌خواستید این پا رو له کنید، کامل لهش می‌کردید.»

ناگهان بای‌لانگ احساس کرد که می‌خواهد همه چیز را به کیوکیان اعتراف کند.

کیوکیان که به خاطر کابوس دیدن او اینقدر نگران شده بود که تا اینجا خزیده بود تا او را بیدار کند.

آن شب، بای‌لانگ همه چیز را درباره زندگی قبلی خودش به او گفته بود.

کتاب‌های تصادفی