تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 65
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اکسترا 4
8 سال بعد.
مراسم افتتاحیه یک دبیرستان خصوصی خاص در شهر A.
روی صحنه یک دانشآموز قد بلند بسیار خوش تیپ بود که به نمایندگی سالیانه سخنرانی میکرد. در زیر صحنه، بحثهای زیادی وجود داشت که نمیشد آنها را سرکوب کرد.
«اون کیه روی صحنه؟ چقدر خوشتیپه حتی به نظر میاد آدم نباشه.»
«کی رو میگی؟ اون ارشد رونگه! نماینده سال دومه، رئیس شورای دانشآموزی هم هست. نشنیدی که استاد از قبل معرفیش کرد؟»[1]
«من مشغول نگاه کردن به اون بودم. چطور ممکنه یه نفر اینقدر خوشقیافه باشه ...»
«وقتی با یونیفرم مدرسه ما ترکیب میشه میتونه باعث مرگ بشه. به خاطر ارشد رونگ من هر کاری کردم که به این مدرسه بیام.»
«ارشد رونگ دوس+ت دختر داره؟ اون باید خیلی زیبا باشه.»
«این نقطه کشتار بزرگتره. نداره، حتی یکی.»
صدا هیجانزدهتر شد: «اوه نه!؟»
«مدرسه ما سختگیر نیست. واقعا ممنوع نیست. ارشد رونگ واقعا هیچ کسی رو نداره. هیچ کس قبلا کسی رو ندیده. فکر میکنم اون تموم وقتش رو صرف مطالعه کارشناسی میکنه. بالاخره اون خیلی مشغوله، نه تنها دانشآموز برتر مدرسهس، نماینده شورای دانشآموزی، المپیاد ریاضی، مناظره و باشگاههای ورزشی هم هست.»
«جدی میگی؟ اغراق نمیکنی؟ مگه اون یه شاهزاده از منهوا نیست که وقتی لبخند میزنه اطرافش میدرخشه! اون باید خیلی دوستانه باشه و به راحتی با بقیه دوست بشه.»
«اوه، نه نه نه، ارشد رونگ یه پسر زیبای یخی جاودانهس ....»
«یخ، یخ جاودانه؟»
«اون همیشه یه چهره بیاحساس داره و دوست نداره لبخند بزنه. وقتی راه میره حال و هوای سلطنتی و شیک داره.»
«این این، این کاملا تایپ منه آه ه ه ه ه ه ه ه»
«ذخیرهش کن. قبل از اینکه امروز بیرون بیای خوب به خودت نگاه کردی؟»
«نه نه نه، تو نمیفهمی. این تیپ شاهزاده بینقص همون تیپیه که باید به یه دختر معمولی ختم بشه!!»
«ها، متأسفانه تو مدرسه ما این طور نیست. اینجا ما حتی یه دستیار دانشآموز هم نداریم...»[2]
*******
2 ساعت بعد در کلاس درس سال دوم، کلاس 1.
همه یواشکی به رونگزن نگاه میکردند که میزی را در ردیف آخر انتخاب کرده بود. و وقتی رونگزن نشست کیفش را واقعا روی صندلی کنارش گذاشت. در قلب همه جمله «همون طور که انتظار میرفت» شناور بود، همه قبلا این داستان را شنیده بودند.
وقتی نوبت به ترتیب انتخاب صندلی در کلاس میرسید، منطقا با توجه به نمره شما مشخص میشد. رونگزن با بالاترین نمره وارد مدرسه شد، بنابراین در سال اول کلاس 1، اولین کسی بود که صندلی خود را انتخاب کرد. و هر بار میزی در ردیف آخر انتخاب میکرد. از آنجایی که بسیار قدبلند بود، انتظار میرفت که یک صندلی در ردیف عقب انتخاب کند.
بنابراین دانشآموز پسری که رتبه دوم را کسب کرده بود، فکر کرد که اگر در کنار رونگزن سر یک میز بنشیند، شاید بتوانند از یکدیگر یاد بگیرند و الهام بگیرند تا بهتر مطالعه کنند، بنابراین صندلی کنار رونگزن را انتخاب کرد.
اما رونگزن به محض نشستن او ناگهان برگشت و به او گفت: «من عادت دارم تنهایی بشینم، ببخشید.»
بعد از گفتن این حرف کیفی را که به تازگی گذاشته بود برداشت، سپس جای خود را به میز دیگری که پائینتر بود، تغییر داد.
چهره پسر بچهای که رتبه دوم را داشت، بسیار زشت شد. او هم برای ورود به این دبیرستان خیلی زحمت کشیده بود، بنابراین طبیعتا نمیخواست این نوع تحقیر را تحمل کند. او بطور طبیعی به معلم شکایت کرد که رونگزن قوانین را رعایت نمیکند. اما معلم تنها لبخند زد. او گفت: «تا زمانی که همه صندلی خودشون رو انتخاب نکرده باشند، مردم آزادند جای خودشون رو تغییر بدند.» پسر نتوانست چیز دیگری بگوید و رونگزن کتابش را باز کرد و شروع به خواندن کرد. البته بعد از آن دیگر هیچ کس جرئت نکرد صندلی کنار رونگزن را برای نشستن انتخاب کند.
در دفعات بعدی با توجه به نمرات، رونگزن اولین نفری بودکه صندلی خود را انتخاب میکرد. بنابراین وقتی به سال دوم رسیدند، نمرات به هم ریخته شد. همه دانشآموزان جدید سر کلاس هنگام انتخاب صندلیشان به این رویداد توجه ویژهای داشتند.
البته هنوز هم در بین آنها افرادی بودند که باور نکردند.
حالا نوبت به انتخاب شیتینگ، دانشآموز شماره 8 رسید. او نه تنها دانشآموز بسیار خوبی بود، بلکه بسیار زیبا نیز بود. همه او را به عنوان نسخه زنانه رونگزن تحسین میکردند، اما شخصیت او بسیار دوستانهتر بود و به راحتی میشد با او دوست شد. او طرفداران مرد زیادی در مدرسه داشت و بسیاری از آنها نگران بودند که الهه زن آنها توسط خدای مرد سرد رونگزن گرفته شود.
با این حال، همه چیز به این شکل اتفاق نیفتاد.
وقتی نوبت به شیتینگ رسید او مستقیما به سمت میزی که رونگزن انتخاب کرده بود، رفت. با لبخند به صندلی خالی کنارش اشاره کرد: «اشکالی نداره؟»
رونگزن سرش را از روی کتابش بلند کرد. بیتعارف گفت: «من مشکل دارم.»
از قسمت انتظار بیرون کلاس صدای هیاهو به گوش میرسید.
با این حال، شیتینگ عصبانی به نظر نمیرسید. او به صندلی روبروی رونگزن اشاره کرد و گفت: «اینجا چطور؟»
«راحت باش.» سپس دوباره سرش را روی کتابش پائین برد.
برقی از علاقه از چشمان شیتینگ گذشت. او با لبخند روی صندلی روبروی رونگزن نشست.
این نوع مبادله به گونهای بود گویا توسط رونگزن رد شده بود، اما اجازه سطحی از صمیمیت را دریافت کرده بود. این باعث شد طرفدارن مردی که پشت سرش صف کشیده بودند، دندان قروچه کنند و برخی دانشآموزان دختر که رونگزن را دوست داشتند احساس ناراحتی بکنند.
با این حال هیچ کدام انتظار نداشتند که نیم ساعت بعد، چیزی که برای هواداران تکاندهندهتر باشد، در شرف وقوع باشد.
در نیمه راه خوشامدگویی معلم، یکی از کارکنان بیرون کلاس ظاهر شد و دستان خود را تکان داد. معلم آن را دید و به سمت کلاس برگشت. سرفهای کرد و گفت: «این ترم یه دانشآموز انتقالی هم داریم که هنوز وقت نکرده وارد شمارهگذاری دانشآموزی ما بشه، اون دانشآموز ورزشی بسیار بااستعدادیه و تازه از یه مسابقه خارج از کشور به خونه برگشته، لطفا همه باهاش خوب باشید.»
این حرف باعث کمی پچ پچ شد. این کلاس اول سال دوم بود و بهترین دانشآموزان سال در آن متمرکز بودند. کلاسی بود که در درجه اول نمرات آنها خوب بود. آنها هرگز نشنیده بودند که یک استعداد ورزشی در کلاس آنها قرار بگیرد.
رونگزن چیزی نگفت. او با کمی تعجب از پنجره بیرون به سکوی جلو نگاه کرد. این بار او یک صندلی کنار پنجره انتخاب کرده بود تا در طول کلاس بتواند از آن فاصله بگیرد.
در همین هنگام معلم اشاره کرد و جوانی قدبلند و لاغراندام وارد شد، جوان یک تیشرت سفید و شلوار جین پوشیده بود و به نظر میرسید هنوز وقت نکرده لباس مدرسه را بخرد. او با پوست برنزه و گندمی رنگش و ردیفی دندان سفید مرواریدی، آفتابی و دوستانه به نظر میرسید و دانشآموزان دختر نتوانستند جلوی خود را بگیرند.
هیچ کس متوجه نشد که در ردیف عقب، حالت چهره رونگزن و حتی نحوه نشستنش روی صندلی تغییر کرد.
کسی که وارد کلاس شد، هوا نیانداخت. او آشکارا و با لبخند بزرگی گفت: «سلام، از آشنایی با همه خوشحالم. اسم من کیوشیائوهایه، لطفا من رو خوب راهنمایی کنید.»
بعد از آن دستش را به سبک غربی تکان داد.
معلم سری تکان داد: «یه صندلی برای خودت پیدا کن. کلاس رو ادامه میدیم.»
بعد از این صحبت ناگهان معلم چیزی به یاد آورد. در واقع چند صندلی خالی در کلاس وجود داشت. به غیر از صندلی کنار رونگزن، چند میز بود که فقط یک نفر پشت آنها نشسته بود. اما دانشآموز انتقالی به اندازه کافی بدشانس بود که رونگزن را انتخاب کند ..
در حالیکه او به این فکر میکرد، کیوشیائوهای زیر نگاه معلم و کل کلاس که منتظر یک درام خوب بودند، مستقیما به سمت میز رونگزن رفت.
وقتی کیوشیائوهای کیفش را روی میز کنار رونگزن گذاشت، صحبتهای زیادی در کلاس شروع شد.
در این هنگام رونگزن ناگهان با صدای «کوا-لا!» از صندلی خود برخاست. صدای سر خوردن صندلی روی تخته کف شنیده شد.
جو کلاس ناگهان بسیار متشنج شد. حتی دهان معلم باز ماند. او فکر میکرد باید عجله کند و دانشآموز جدید انتقالی را کنار بزند تا از درگیری جلوگیری کند.
با این حال، کیوشیائوهای فقط خندید. او دستش را دراز کرد و با لحنی کمی اغواگرانه گفت: «آهزن من برگشتم.»
رونگزن یک قدم جلوتر رفت و کیوشیائوهای را با قدرت در آغو+ش گرفت: «اگه زود برنمیگشتی میومدم تا بگیرمت.»
وقتی او را رها کرد برای اولین بار لبخند بر لبانش نشست.
«آی، تو بازم قدت بلندتر شده. ما نیم سال پیش با هم بودیم ...»
«فقط که دوچرخهسواری قد رو بلندتر نمیکنه.»
«کی میگه منم تمرین کردم!»
از لحظهای که فک همه در کلاس افتاد، خیلی سریع تمام مدرسه متوجه شدند که رونگزن یک دوست صمیمی به نام کیوشیائوهای دارد.
مهم نیست که این یک صندلی، لبخند یا اولین عشقی بود که همه به آن مشکوک بودند. معلوم شد رونگزن تمام این مدت منتظر کیوشیائوهای بوده است.[3]
وقتی زنگ پایان کلاس به صدا درآمد، هجوم گفتگو و صدای جمع کردن وسایل جمع شده اتاق را پر کرد.
رونگزن هم داشت کتابها و خودکارهایش را جمع میکرد. حرکات او خیلی سریع و کارآمد و همچنین ساکت بود.
در این هنگام شیتینگ برگشت. ابتدا مستقیما به صندلی پشت سرش نگاه کرد، سپس نگاهش را به سمت رونگزن که کمی به سمت راست پشتش بود، برد. او با صدای ملایمی گفت: «کلاس بعدی علومه، نباید شیائوهای رو زودتر بیدار کنی؟»[4]
رونگزن نگاهی به شیتینگ انداخت. او دارای ویژگیهای عمیق و یک جفت چشم عمیق و باریک بود. ظاهر او بسیار عالی بود، اما به دلیل چهره او احساس سردی و سختی نیز وجود داشت: «هنوز زوده.»
شیتینگ تحتتأثیر قرار نگرفت و لبخند زد. کتابش را برداشت و بلند شد. «باید بهش زمان بدی تا صورتش رو بشوره. رفتن تا کلاس علوم هم حداقل 5 دقیقه طول میکشه.» نحوه ایستادن و عقب راندن صندلیاش هم ظریف و ملایم بود.
رونگزن پاسخی نداد. فقط سرش را تکان داد: «تو کلاس درس میبینمت.»
شیتینگ طوری رفتار کرد که انگار این بیرون راندن را درک نمیکند. در عوض به آرامی گفت: «پس من برم و به فکر میز کنار پنجره باشم. بیا کلاس بعدی هم تو یه گروه باشیم. میبینمت.»
رونگزن موافقت کرد: «اوم.» سپس شروع به سازماندهی چیزهایی کرد که باید به کلاس علوم بیاورند. او بعد از تمام شدن کار خودش کیف کیوشیائوهای را هم باز کرد و شروع به سازماندهی برای او کرد. این بار حرکاتش را کمی بزرگتر کرد.
به دلیل این حرکات، کیوشیائوهای که روی میز دراز کشیده و بی حرکت خوابیده بود، دهان باز کرد و حرکتی به خود داد و به آرامی از خواب بیدار شد.
بعد از بیدار شدن اولین کاری که انجام داد کشش تنبلی بود. او خمیازه کشید. همان زمان رونگزن دست پیش برد و ژاکت نازکی را که روی شانههای کیوشیائوهای لیز خورده بود گرفت و با حرکتی نرم و تمرین شده به سمت بالا کشید. این همان ژاکتی بود که رونگزن سر کلاس پوشیده بود.
کیوشیائوهای هنوز کاملا بیدار نشده بود. صورتش را مالید. رونگزن ژاکتش را به او داد: «بپوشش.»
کیوشیائوهای انگار به فرمان گرفتن عادت کرده بود، لباس را گرفت و دستهایش را درون آستینهای آن فرو برد.
رونگزن وسایلی را که آماده کرده بود، برداشت و بلند شد. او به صاف کردن یقه برگردان کیوشیائوهای کمک کرد: «بریم، کلاس بعدی علومه.»
کیوشیائوهای دوباره خمیازه کشید: «هاااا—بالاخره یه سرگرمی...»
رونگزن از کیوشیائوهای پشتیبانی کرد: «میتونی تو حالت ایستاده بخوابی، باید به تو بدمش.»
صدای کیوشیائوهای گرفته بود: «یه روزی بهش مسلط میشم.» او اضافه کرد: «بریم دستشویی.»
ابروی رونگزن کمی تکان خورد: «وقت داریم، تو راهه.»
کیوشیائوهای به اطراف نگاه کرد و بطری آبی را که به پشت صندلی آویزان بود، برداشت. «باید بطریهای آب رو هم با خودمون بیاریم. تو اصلا آب نخوردی، مگه نه؟ تو باید آب بخوری. بیشتر آب بخوری و بیشتر بری دستشویی، این برای بدنت مفیده. مربی من و آهبای هر دوتاشون این رو میگند.» بعد از این حرف درپوش بطری را باز کرد و چند جرعه بزرگ آب نوشید. سپس آن را به رونگزن داد: «بخور.»
رونگزن آن را با یک دست گرفت و بدون معطلی چند جرعه نوشید.
کیوشیائوهای یک طرف ایستاده بود و پوزخند میزد و سرش را تکان میداد. بنابراین رونگزن چند جرعه دیگر نوشید.
نوشیدن بیشتر خوب بود، بعد میتوانستند با هم به توالت بروند.
*******
مربی مورد اشاره کیوشیائوهای، مربی دوچرخهسواری او بود.
این کار به دلیل فیلمهای خارجی که بایلانگ فیلمبرداری میکرد، شروع شده بود.
این فیلم اقتباسی از یک کتاب بود. این مجموعه دو قسمتی نیز به دو فیلم جداگانه تقسیم شد، بنابراین زمان فیلمبرداری نزدیک به 3 سال طول کشید.
در این مدت بایلانگ تقریبا نیمی از سال را در خارج از کشور سپری میکرد. او در ابتدا فکر میکرد چون کیوکیان یک جت شخصی به او اختصاص داده است، این سفر خیلی سخت نخواهد بود. برنامهریزی کرد که هر دو هفته یکبار به خانه بازگردد، بنابراین به این معنا بود که پدر و پسر کیو میتوانند در چین بمانند و به مدرسه بروند و همان طور که باید کار کنند.
فقط کیوکیان نبود که مخالف بود، کیوشیائوهای هم موافق نبود. یکی از آنها لپتاپش را برداشت و گفت از هر جایی میتواند کار کند، دیگری هم کولهپشتیاش را پرت کرد وگفت حتما هر جا آهبای و بابا بروند، میرود.
بایلانگ مدتی طولانی سعی کرد آنها را ترغیب کند، نگرانی اصلی او تحصیل کیوشیائوهای بود. اما در نهایت توسط کیوکیان رد شد و گفت وقتی جوان بود اغلب مدرسه را ترک میکرد و رفتن به مدرسه هیچ ربطی به موفقیت آینده نداشت. بنابراین پس از عجله برای بستهبندی چند لباس، کیوکیان و کیوشیائوهای به دنبال بایلانگ وارد هواپیما شدند و مستقیما به سمت ویلای چوبی کوچکی که مدتها پیش در نزدیک صحنه فیلمبرداری خریده بودند، حرکت کردند.
چون دکور فیلم در حومه شهر بود، محیط اطراف خیلی خوب بود. زمینهای سرسبز، هوای صاف، اطراف کوهستان و حتی یک دریاچه بزرگ وجود داشت. شهر کنار دریاچه بسیار آرام و سرعت زندگی کند بود. حتی بایلانگ احساس کرد این مکان ممکن است برای بزرگ شدن کیوشیائوهای بهتر از یک شهر شلوغ باشد.
بنابراین در طول 3 سال فیلمبرداری، این خانواده بیشتر در خارج از کشور ماندند. در این مدت به دلیل این محیط زیبا، توانستند عادت دوچرخهسواری صبحگاهی خود را با هم حفظ کنند. همان طور که به دوچرخهسواری ادامه دادند، با گذشت زمان کیوشیائوهای علاقه زیادی به دوچرخهسواری پیدا کرد. در این کشور نیز این ورزش، جدی محسوب میشد و در سطح ملی در حال تبلیغ بود.
بنابراین سرگرمی او به یک علاقه حرفهای تبدیل شد. پس از آن در مسابقات زیادی شرکت کرد. وقتی کیوشیائوهای درخواست کرد، کیوکیان یک مربی حرفهای برای او استخدام کرد تا او را آموزش دهد و دوچرخه گرانقیمت بعد از دوچرخه گرانقیمت برای او خریداری کرد. مهم نبود رقابت چقدر بزرگ یا کوچک بود، او را ثبتنام میکرد. وقتی فیلمبرداری سری فیلمها تمام شد، اوضاع تغییر کرد و این بار دو بزرگسال بودند که کیوشیائوهای را دنبال میکردند.
به همین دلیل قبل از ورود به دبیرستان تحصیل کیوشیائوهای بسیار معمولی بود. اما این تأثیری روی کیوشیائوهای نداشت. زیرا در سن 12 سالگی او مسیر زندگی آینده خود را پیدا کرده بود، میخواست یک دوچرخهسوار حرفهای باحال باشد.
مدرسهای که او میرفت مثل سس سویا بود. اینکه هیچ ترم مدرسهای را به درستی تمام نکرده بود، بایلانگ را دچار سردرد میکرد. بنابراین با کیوکیان گفتگو کرد و تصمیم گرفت که قبل از رسیدن به بهترین سنی که درآن واقعا به دنیای دوچرخهسواری حرفهای وارد شود، باید دورهای از زندگی مدرسهای را به درستی تجربه کند. او نیاز داشت که شادیها و تلخیهایی را که جوانان همسن او باید داشته باشند، تجربه کند.
وقتی از کیوشیائوهای پرسیدند که میخواهد به کدام مدرسه برود، کیوشیائوهای دبیرستانی را انتخاب کرد که رونگزن در آن تحصیل میکرد.
البته بایلانگ و کیوکیان هم از این موضوع حمایت کردند. خوشبختانه برنامه کلاسی دبیرستان خصوصی رونگزن، آزادی زیادی داشت و انتخابهای زیادی برای برنامه درسی وجود داشت. یعنی پستهای ورزشی خاصی وجود نداشت؟ آنها به سادگی از پول برای ایجاد یکی استفاده کردند. باشگاه دوچرخهسواری یا مربیان دوچرخهسواری وجود نداشت؟ پس آنها به مدرسه کمک کردند تا یکی ایجاد کنند، بنابراین کیوشیائوهای مجبور نبود در طول کلاس به دوچرخهسواری فکر کند و قادر به استراحت نباشد.
البته مدرسه رونگزن همه چیز را فقط برای پول انجام نداد. وقتی کیوشیائوهای برای ورود به مدرسه درخواست داد، در یک رشته مسابقات بینالمللی جوانان برنده شده بود. درخشندگی جامهای درخشان کافی بود تا چشم معلم را کور کند. بنابراین اگرچه دوچرخهسواری حرفهی ورزشی رایجی در چین نبود، اما اگر این واقعیت را که آنها یک ستاره ورزشی بینالمللی تربیت میکردند در نظر میگرفتی، برای وجهه مدرسه هم خوب به نظر میرسید.
به این ترتیب کیوشیائوهای به کلاس دوم، 1 پرتاب شد که پر از نابغههای فکری بود.
جدا از زمانهایی که تمرین میکرد، در محاصره روشنفکران قرار میگرفت که او را در حالی که خواب میدید تماشا میکردند.
و وقت امتحانات؟ مشکلی نبود زیرا او در کنار یک نابغه واقعی نشسته بود. رونگزن در حدس زدن محتوای امتحانات فوقالعاده دقیق بود. کیوشیائوهای هم فقط نیاز به حفظ حدود 30% محتوا داشت.
از آنجا که نمرات کیوشیائوهای 30% شامل نمرات ورزشی او بود.
*******
در واقع دانشآموز ویژه کیوشیائوهای و همکلاسیهای روشنفکرش به خوبی با هم کنار آمدند.[5]
از این گذشته در میان گروه دانشآموزان رقابتی و صمیمی، داشتن کیوشیائوهای که خارج از دایره و خونسرد بود، راحت بود و دوست داشت بخندد (دانشآموزان دختر اضافه کردند: همچنین خوشتیپ) فوقالعاده بود. نه تنها این، بلکه در خنداندن مردم نیز عالی بود.
اگرچه بعضی اوقات که سر کلاس میخوابید خروپف میکرد، اما بعد از کلاس میتوانست به دیگران کمک کند تا یاداشتهای رونگزن را به دست آورند. از آنجایی که هم برای سرگرمی و هم مطالعه مفید بود، افراد بیشتری دوست داشتند اطراف او جمع شوند.
ناگفته نماند که رونگزن همیشه در کنار کیوشیائوهای وجود داشت.
همه متوجه شدند که پس از آشنایی با کیوشیائوهای، صحبت کردن با رونگزن هم آسانتر شده است.
برای مثال، درخواست از او برای قرض گرفتن یاداشتهایش چیزی بود که رونگزن قبلا هرگز با آن موافقت نمیکرد.
در محیط بسیار رقابتی مدرسه، هر همکلاسی، رقیب شما بود. یاداشتها منبع ارزشمندی بودند، هر فرد با دقت یاداشتهای خود را نگهداری میکرد. پس یاداشتهای دانشآموز برتری مثل رونگزن، قطعا به سادگی به دیگران تحویل نمیشد! علاوه بر این، او همیشه تصویری سختگیرانه داشت و به نظر میرسید خواستن یادداشت نشان از جنایتکار بودن و ایجاد راههای میانبر باشد.
با این حال، یک روز، 3 دانشآموز، کیوشیائوهای را احاطه کردند و در مورد خوابیدن سر کلاس با او صحبت کردند. بعد از آن معلوم نشد کدام یک به خاطر داشتن یاداشتهای طلایی که تقریبا مثل معافیت از مجازات اعدام بود به او حسودی کرد و گفت که با وجود آنها میتواند هر چقدر بخواهد، بخوابد.
کیوشیائوهای با شنیدن این حرف برگشت و از رونگزن پرسید: «آهزن، میتونم چندتا نسخه کپی کنم و به اونا بدم؟»
در حالی که کیوشیائوهای گفتگو میکرد، رونگزن مطالعه نمیکرد، بلکه در سکوت یک طرف مینشست و شرکت میکرد.
همکلاسیها همه ساکت شدند. ناگهان صدای "زنِگ" به گوش آنها رسید که باعث شد همه از جا بپرند.
«واقعا!؟»
«واقعا مسئلهای نیست؟!»
«در مورد یاداشتها صحبت میکنی!»
کیوشیائوهای شوکه شد: «همه شما باهاش چیکار دارید!؟»
«احمقی! اینا یاداشتهای دانشآموز برترند! یاداشتهای اون! روی نمرات تأثیر دارند!!»
«اون یاداشتها نکات مهم رو دستهبندی کردند! این یعنی گرفتن بالاترین امتیاز! این یعنی افرادی که عقب بودند هم میتونند برسند!»
«فقط خودتی که نمیدونی چقدر خوششانسی!! موفق شدی به یاداشتهای رونگزن نگاه کنی و امتیاز بالاتر از 70 نداشته باشی!! بیخود نیست که نمیدونی.»
افرادی که برای گفتگو آمده بودند، همگی دوستان خوب کیوشیائوهای بودند. بنابراین این گونه مستقیم با او صحبت میکردند.
اگرچه آنها قصد بدی نداشتند، اما رونگزن که گوش میداد احساس ناراحتی میکرد، زیرا این افراد کیوشیائوهای را احمق خطاب میکردند.
او انتظار نداشت کیوشیائوهای از ته دل بخندد و دستانش را تکان بدهد: «پس اثرش خیلی خوبه، حتی اگه شما بچهها یاداشتها رو بطور کامل بخونید بازم همیشه رونگزن شماره یکه.»
دانشآموزان با تعجب به او نگاه کردند، اما نمیتوانستند موافقت نکنند: «به نظر میاد ... این مورد..»
ناراحتی قلب رونگزن ناپدید شد. او شروع به پاسخ دادن کرد اما همان لحظه کیوشیائوهای دستش را دور گردن او حلقه کرد. آنقدر به هم نزدیک بودند که به یکدیگر دست بزنند: «اگرچه حتی اگه شماره 1 هم نباشه، همچنان بهترینه. پس احساس فشار نکنید.»
همه دانشآموزان احساس کردند چطور این دو جمله آزاردهنده به نظر میرسد.
رونگزن دستی به پشت کیوشیائوهای زد: «هرچندی وجود نداره، شماره یک شماره یکه.» جمله آخرکمی آزاردهنده بوده است.
*******
همه چیز یک خوبی و یک بدی دارد.
رونگزن و کیوشیائوهای بالاخره این فرصت را پیدا کردند که در یک مدرسه باشند. یکی تیپ فکری و یکی تیپ فیزیکی. این دو پسر متفاوت با ظاهر خوب همیشه در مدرسه با هم ظاهر میشدند. در ماه دوم حضور کیوشیائوهای در مدرسه، او اغلب توسط همکلاسیهای دخترش برای گفتگوی خصوصی دعوت میشد.
چندبار اول به نظر میرسید که دخترها میدانستند زمانی که این دو نفر با هم هستند، زمان خوبی برای دعوت نیست. به همین دلیل زمانهایی را برای گفتگو با کیوشیائوهای انتخاب میکردند که رونگزن در جلسات شورای دانشآموزی حضور داشت. اما از آنجا که این فرصتها نادر بودند و به سختی به دست میآمدند، شروع به درخواست از کیوشیائوهای در مقابل رونگزن کردند.
وقتی رونگزن دید که کیوشیائوهای با دخترها کلاس را ترک میکند و حتی از تعقیب او جلوگیری میکند و تا کلاس بعدی بازنمیگردد ... روز به روز چهره او زشتتر و تیرهتر شد.
یک روز عصر مخصوصا همراه با کیوشیائوهای به خانهاش رفت. به محض اینکه وارد اتاق شد، نتوانست جلوی خود را بگیرد و مستقیما از کیوشیائوهای پرسید: «امروز اون دخترا درباره چی باهات حرف زدند؟ اونا رو میشناسی؟»
کیوشیائوهای همانند همیشه پیراهن خود را درآورد و به دنبال تیشرتی برای پوشیدن سر کمد خود رفت: «هیچی، ازم میپرسند کسی رو دوست دارم یا نه؟ و اینکه تو کسی رو دوست داری یا نه؟»
رونگزن انتظار نداشت این سئوال تا این اندازه تحری+ککننده باشد. با حالتی پریشان پرسید: «تو چی گفتی؟»
سر کیوشیائوهای هنوز داخل کمد بود. او بدون اینکه به اطراف نگاه کند، گفت: «حقیقت رو.»
رونگزن به پشت برهنه کیوشیائوهای خیره شد: « .... تو از مال من خبر داری؟»
شکوه جامعه مناظرهکنندگان، اعجوبه المپیاد، رئیس مدرسه، روشنفکر اصلی مدرسه، شاهزاده یخی، او همه این القاب را داشت، اما جرئت نکرد از کیوشیائوهای بپرسد چه کسی را دوست دارد. فقط جرئت کرد از خودش را بپرسد.
کیوشیائوهای چرخید. چهرهاش گیج به نظر میرسید: «چطور ندونم؟ خیلی وقت پیش با هم به توافق رسیدیم.»
رونگزن خشکش زد: «ما موافقت کردیم؟»
کیوشیائوهای هم متعجب به نظر میرسید. دهانش باز و بسته شد و با صدای آهستهای گفت: «ما .. قبول نکردیم وقتی 16 سالمون شد با هم قرار بذاریم ... یادت رفت؟»
رونگزن هرگز در زندگی خود این احساس را تجربه نکرد که کسی ضربه محکمی به سرش بزند ... بنابراین تنها کاری که میتوانست انجام بدهد این بود که خشکش بزند. کیوشیائوهای شک و شوکه شدن را در چهره او دید. بعد در حالی که به شدت شوکه به نظر میرسید بلافاصله به طرف کمد برگشت و با لکنت گفت: «اگه فراموش کردی، مهم نیست .. پس، پس، پس من ...»
کیوشیائوهای حرفهای قبلیاش را فراموش نکرد: «ما الان 16 سالمونه، تو واقعا فراموش کردی ..»
رونگزن هیچ تصوری از آن نداشت. با این حال نمیخواست به کیوشیائوهای فرصتی بدهد تا متوجه آن شود.
هم تازه و هم هیجانانگیز بود، حسی که میخواهی برای چیزی با ارزش قائل شوی، اما در عین حال میخواهی آن را غارت کنی.
در همان حال یک صدای [کا] به گوش رسید.
یک نفر در اتاق خواب کیوشیائوهای را باز کرد!
صدا بلند نبود اما چون کمد دقیقا کنار در بود، خیلی واضح شنیده شد.
آنها بایلانگ را دیدند که با شوک در آستانه در ایستاده بود. او نگاهی به بالاتنه برهنه کیوشیائوهای کرد و سرفهای کرد: «یادتون باشه در اون مورد باید تا 20 سالگی صبر کنید!»
سپس یک [کا] دیگر به گوش رسید و در بسته شد.
*******
مدتها بعد، رونگزن متوجه شد که بایلانگ شرایط را برای کیوشیائوهای تعیین کرد.
کیوشیائوهای هم مطیعانه موافقت کرده بود. بعد برگشت و به رونگزن نگاه کرد تا به او یادآوری کند: «آهبای گفت تا 16 سالگی باید برای دوستیابی صبر کنی، یادت نره.»
رونگزن این موضوع را به یاد آورد.
چیزی که او نمیدانست این بود که وقتی کیوشیائوهای درباره این موضوع صحبت میکرد، هرگز به شخص دیگری فکر نکرده بود.
[1] آموزش در کشورهای مختلف کمی متفاوت عمل میکند، بنابراین ممکن است کمی گیج کننده باشد، دبیرستان در چین کلاسهای 12-10 است، کلاس دوم، کلاس 11 خواهد بود. (مترجم: البته از اونجایی که ایران هم همین جوره فکر نکنم کسی گیج بشه.)
[2] من مطمئن نیستم منظور نویسنده چیست. او بعد از دستیار دانشآموز یک ستاره گذاشته است. انگار میخواسته معنایش را توضیح دهد اما بعد هیچ توضیحی نداده ..
[3] نویسنده میگوید آنها به مدت 8 سال از هم جدا نبودند، فقط چون کیوشیائوهای از چین به خارج از کشور رفت و آمد میکرد و این دو نفر همیشه در یک مدرسه نبودند.
[4] در واقع میگوید کلاس تجربه، من فرض کردم کلاس علوم است. در این حالت فکر میکنم دانشآموزان کلاس معمولی خود را دارند که در بیشتر کلاسها با قلم و کاغذ شرکت میکنند و سپس به کلاسهای مخصوص علوم، ورزش و غیره میروند.
[5] نمیخواستم از کلمه «nerd» استفاده کنم زیرا بطور سنتی معانی منفی (هرچند در حال تغییر) دارد. مردم آسیایی/چینی بسیار به تحصیلات توجه میکنند، بنابراین دانشآموزان باهوش نخبه محسوب میشوند. بنابراین فکر کردم که «روشنفکر» بهتر با این طرح سازگار است.
کتابهای تصادفی


