فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 66

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اکسترا 5

بای‌لانگ مدت زیادی پس از دریافت جایزه امپراطور طلایی برای فیلم "پایان" شروع به کار روی فیلم‌های سری کتاب‌های خارجی کرد.

اگرچه فیلمبرداری واقعی تا مدتی بعد انجام نشد، اما در دوره اولیه، او هنوز کار زیادی برای آرایش استایل برای مواد تبلیغاتی داشت.

وقتی انتخاب بازیگران اعلام شد، طبیعتا شهرت بای‌لانگ این امپراطور فیلم جدید چند درجه بالاتر رفت.

محبوبیت این سری از کتاب‌ها در چین اینقدر گسترده بود که همه خانواده‌ها از آن مطلع بودند و طرفداران گسترده‌ای داشت. پس از نمایش 3 فیلم اول، علاقمندان به کتاب‌ها همه کنجکاو بودند که چه کسی در نقش دانشجوی آسیایی در فیلم چهارم ظاهر می‌شود و دیدند که یک ماه پس از دریافت جایزه، امپراطور جدید فیلم برای این نقش انتخاب شد و با اضافه شدن تبلیغ بسیار محبوب رونگ‌ایر، این انتخاب بازیگر باعث رضایت همه طرفداران شد. مدیر بازیگران نیز بسیار خوشحال بود. این یعنی کارت طلایی تبلیغاتی رایگان را دریافت کرده بودند. این دو مورد یکدیگر را تعریف می‌کردند و تأثیر بسیار خوبی داشت.

بنابراین، حرفه بای‌لانگ پس از تبدیل شدن به امپراطور فیلم، سریع‌تر از چیزی که هر کسی انتظارش را داشت، رونق گرفت.

بالاخره شانس فیلمبرداری در یک فیلم پرفروش خارجی فرصتی بود که به راحتی به دست نمی‌آمد. بسیاری از امپراطوران سینما بوند که با وجود داشتن یک حرفه عالی در داخل کشور، هیچ موفقیت درخشانی در خارج از کشور نداشتند. اینکه بای‌لانگ این فرصت را به دست آورد را نیز می‌توان ثروت او شمرد. هنگامی که این دو فیلم پایانی با موفقیت به جهانیان نمایش داده شدند و از نظر محبوبیت، نظر منتقدان و فروش گیشه موفق شدند، بای‌لانگ با موفقیت به یک سوپراستار بین‌المللی تبدیل شد. با اینکه واقعا این همه کار فیلمبرداری نکرده بود.

وقتی پدر بای آمد تا او را پیدا کند، زمانی بود که اولین فیلم بای‌لانگ که برای آن سری کتاب فیلمبرداری شده بود، به تازگی وارد سینما شده بود.

در آن زمان، فرقی نمی‌کرد خیابان کوچک باشد یا بزرگ، همه با پوسترهای فیلم پوشانده شده بودند. بای‌لانگ نیز مشغول انجام تبلیغات برای آن بود. پدر بای بطور مشکوکی بیرون ساختمان بزرگ توتال سرگرمی پرسه زد و پس از شناسایی توسط تیم امنیتی چشم عقابی، فنگ‌هوا او را از در پشتی به داخل آورد و سپس با بای‌لانگ تماس گرفت تا به او اطلاع دهد.

بای‌لانگ برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد قبول کرد که برای یک جلسه بیاید.

*******

بای‌لانگ در را به آرامی باز کرد و پشت شخصی را دید که ایستاده و از پنجره دفتر شخصی او بیرون را نگاه می‌کرد.

پدر بای، شلواری با رنگ نامشخص پوشیده بود که خاک و چربی آن را پوشانده بود. موهای خاکستری‌اش خیلی آشفته بود. در این سال‌ها او لاغرتر شده و شانه‌هایش طوری خمیده بود انگار در شرف سقوط بود. زمانی که بای‌لانگ جوان بود، در خانه بود، یا زمانی که کشاورز بود، هرگز چنین قیافه افسرده و سرکوب شده‌ای نداشت.

با نگاه کردن به این قدم‌ها، بای‌لانگ کمی مکث کرد: «بابا.»

پدر بای که در کنار پنجره‌های کنار اتاق بود، مبهوت شد. کمی تکان خورد و برگشت. روی صورت پیر و رنگ پریده‌اش خطوط زیادی حک شده و قیافه‌اش بسیار مردد بود: «آه، آه‌لنگ ...»

بای‌لانگ با نگاه کردن به این پیرمرد که ظاهری کاملا متفاوت داشت، واقعا نمی‌دانست چه بگوید.

«چرا وقتی منتظر بودی، ننشستی؟»

پدر بای سرش را پائین انداخت. با احساس گناه لباسش را کشید: «می‌ترسم، می‌ترسم کثیفش کنم. من فقط می‌تونم اینجا وایسم، اشکالی نداره ...»

اگر این کلمات از دهان بای‌لی بیرون می‌آمد، بای‌لانگ قطعا فکر می‌کرد او در حال بازی است.

اما می‌دانست شخصیت پدر بای صادق و به قدری ضعیف و نرم است که اگر دروغ می‌گفت خجالت می‌کشید و آشفته می‌شد.

او هم حاشیه نرفت و مستقیما پرسید: «بابا، چیزی نیاز داری که اینجا اومدی؟»

وقتی پدر بای این سئوال را که محبت‌آمیز نبود شنید، سرش را بلند کرد. حالت او وقتی به بای‌لانگ نگاه می‌کرد، کمی انتظار در خود داشت.

اما چند ثانیه بعد، وقتی دید بای‌لانگ فقط با آرامش منتظر صحبت کردن اوست، آن ذره کوچک انتظار، به اضطراب و شرم تبدیل شد و در نهایت صورتش سرخ شد.

او دوباره سرش را پائین انداخت، نتوانست به چشمان بای‌لانگ نگاه کند و با شرم گفت: «من، اومدم چون ... تو، مادرت ... نه، منظورم اینه که ... برادر بزرگت، اون ...»

برای مدت طولانی پدر بای نمی‌توانست جمله‌ها را بهم بچسباند. بای‌لانگ به آرامی کنار پدرش رفت و به منظره شهری که بیرون از پنجره‌ها که از سقف تا کف آمده بودند، دیده می‌شد، نگاه کرد. او فکر کرد شاید برای پدر بای صحبت کردن بدون اینکه کسی به او نگاه کند، راحت‌تر باشد.

و برای شروع از پدرش سئوال کرد، زیرا واقعا چیزی نمی‌دانست:

«چه اتفاقی برای بای‌لی افتاده؟»

پس از تصادف کیوکیان، بای‌لانگ و او تقریبا هیچ رازی از هم نداشتند. بنابراین او می‌دانست کیوکیان از طرح‌هایی برای بیرون راندن بای‌لی و پدر و مادر بای از آن دو آپارتمان استفاده کرده است. پس از آن هم گودالی ترتیب داده بود تا بای‌لی، پولی را که از فروش به دست آورده بود، استفاده کند. اما درباره اینکه آیا بای‌لی به این گودال پریده بود یا نه، اطلاعی نداشت. زیرا پس از آن تصادف رانندگی، تمرکز بای‌لانگ و کیوکیان به چیزهای دیگری معطوف شده بود.

3 سال بعد، وقتی آن‌ها به کشور بازگشتند، خانواده بای برای پیدا کردن او نیامده بودند. بای‌لانگ هم از کیوکیان خواسته بود به دنبال آن‌ها نگردد.

بای‌لی واقعا نتوانسته بود در برابر تله‌ای که کیوکیان برایش گذاشته بود، مقاومت کند. او بیشتر پول خود را سرمایه‌گذاری کرده و تقریبا همه چیز را از دست داده بود. با این حال، تنها چیزی که خوب بود، این بود که حداقل پول مال خودش بود و قرض نکرده بود. پس از اینکه تقریبا همه چیزش را از دست داده بود، اگر بای‌لی درس خود را می‌آموخت و حاضر می‌شد سخت کار کند و شغل مناسبی پیدا کند، با مقدار اندک پولی که داشت، زنده ماندن در کنار پدر و مادر بای، غیرممکن نبود. فقط زندگی برای مدتی تلخ می‌شد.

اما بای‌لی رویای یک شبه ثروتمند شدن را داشت. اما رابطه‌اش را علنا با بای‌لانگ قطع کرده بود، اکثر مردم هم می‌دانستند بای‌لانگ در خارج از کشور است. بنابراین بانک قانونی یا دلالان زیرزمینی، هیچ کس آنقدر احمق نبود که به او پول قرض بدهد.

و او فقط می‌توانست به قرعه‌کشی امید ببندد. او کارهای عجیب و غریب انجام می‌داد و اغلب اخراج می‌شد. به محض اینکه مقدار کمی پول به دست می‌آورد، بلافاصله با آن قمار می‌کرد. اما حداقل خانواده بای کمی درآمد داشتند و پدر بای هم به عنوان فروشنده بلیط درآمد کمی داشت که به شدت توسط مادر بای، گرفته می‌شد. به همین دلیل با اینکه درآمد بای‌لی صفر بود، خانواده 3 نفره یک آپارتمان کوچک اجاره کرده و فقط قادر بودند از پس هزینه آن بربیایند.

اما بای‌لی حاضر به ادامه زندگی به این شکل نبود. بعد از اینکه او اسناد آپارتمان‌ها را برای فروش دزدیده بود، دید مادر بای نسبت به او عوض شده و رفتارش با او همانند یک دشمن شده بود. اغلب او را می‌زد و به او فحش می‌داد. هر روز در طول وعده‌های غذایی این صحنه رخ می‌داد. این باعث شد بای‌لی که کم صبر بود، پر از خشم شود و سرانجام یک روز کنترل خود را از دست داده و مادر بای را به زمین هل داده و مچ پای او را بپیچاند.

مادر بای روی زمین افتاد و فریاد دردناکی کشید. اما فراموش نکرد که به بای‌لی دشنام بدهد و گفت که قطعا از این پسر بی‌وفا تا دم مرگ شکایت خواهد کرد!! بدبخت ناسپاس!! بزرگ شده و دیگر باید سر خانه و زندگی خودش باشد، اما هنوز می‌خواهد پدر و مادر پیرش از او حمایت کنند، آشغال بی‌مصرف!!

وقتی بای‌لی این سخنان را شنید، هم عصبانی شد و هم ترسید. می‌دانست جرم آزار رساندن به دیگران، با توجه به اینکه او پسری بود که به والدینش آسیب رسانده بود، تشدید می‌شود. بنابراین بدون اینکه فکر بکند، کارت بانکی مادر بای را که برایش بسیار گرانبها بود، ربوده و با عجله از خانه بیرون زده و دیگر برنگشته بود.

وقتی پدر بای کارش تمام شد و به خانه برگشته بود، مادر بای آنقدر درد داشت که نزدیک بود بیهوش شود. او فکر کرده بود دردش یک رگ به رگ شدن ساده است و قادر است آن را تحمل کند و با کمی ماساژ و غلتاندن خوب خواهد شد. اما با دستکاری آن، آسیب اولیه از 50 درصد به 80 درصد تبدیل شده بود. زمانی که او را به بیمارستان رسانده بودند، استخوان شکسته به حالتی درآمده بود که هرگز به حالت اولیه خود بهبود پیدا نمی‌کرد. این سقوط باعث شد که او یک معلول شود.

مادر بای پر از نفرت شد. او در حالی که عصا زیر بغلش گرفته بود، به ایستگاه پلیس رفت تا علیه بای‌لی شکایت کند. این کار بای‌لی را به یک مرد تحت تعقیب تبدیل کرد. معلوم نبود بای‌لی پس از اینکه پول خانواده را دزدیده و فرار کرد، دستگیر شود یا نه، اما شرایط خانواده بای، به خاطر این اتهامات بهتر نشد.

پس از اینکه بای‌لی پول خانواده را دزدید و فرار کرد، درآمد ناچیز پدر بای پس از پرداخت هزینه‌های بیمارستان و داروی مادر بای به اتمام رسید و این یعنی آن‌ها قادر به پرداخت اجاره آپارتمان نبودند. اگرچه صاحبخانه خوش‌قلب موافقت کرد آن‌ها چند ماه دیگر بمانند، اما زمین بازی کوچکی که پدر بای آنجا کار می‌‎کرد، تخریب شد. حالا او کار خود را از دست داده بود. با فروش جواهرات مادر بای آن‌ها توانستند آپارتمان کوچک و مخروبه‌ای پیدا کنند که تنها برای در امان ماندن از باد و باران مفید بود، کاری که پدر بای و مادر بای معلول آن را انجام دادند. بی‌خانمان شدند و تنها در خیابان زندگی نمی‌کردند.

پدر بای آهسته گفت: «بعدش من و مادرت توی سطل زباله‌ها دنبال چیزهایی برای فروش می‌گشتیم.» صدای او حتی آرام‌تر شد: «با این حال هنوزم می‌تونستیم زندگی کنیم، اما چند روز پیش مادرت رو دزدیدند. اون رو کتک زدند و یه نفر اعلام کرد که ما دیگه نمی‌تونیم زباله جمع کنیم. ما واقعا راه دیگه‌ای نداریم، پس، پس ...»

وقتی بای‌لانگ این را شنید، نگاهش را پائین آورد. احساسات درون قلبش پیچیده بودند.

در گذشته او، بای‌لی سرانجام توانسته بود، ثروتمند شود. او پول بای‌لانگ را استفاده کرد بنابراین هیچ اختلافی بین او و پدر ومادرش به وجود نیامده بود.

اما این بار که بای‌لانگ رابطه‌اش را با آن‌ها قطع کرده بود، بای‌لی نتوانسته بود کاری بکند و در عوض برگشته و پدر و مادرش را گاز گرفته بود. اما رسیدن به این حالت را چه باید می‌نامید، کارما یا تلافی ...

بای‌لانگ از خود پرسید، این واقعا همان چیزی است که او می‌خواست؟ پدرش خیلی پیر و شکسته به نظر می‌رسید و مادرش معلول شده بود. آیا می‌توانست احساس خوشبختی کند؟

پدر بای دوباره صحبت کرد: «آه، آه‌لنگ. می‌دونم که من و مادرت درباره برادر بزرگت اشتباه کردیم. قبلا درباره تو دچار سوء تفاهم شدیم، این اشتباه ماست، همه، همه می‌گند ما خودمون این کار رو با خودمون کردیم، اما، اما ...»

بای‌لانگ حرف او را قطع کرد: «دیگه چیزی نگو بابا.»

پدر بای ساکت شد. صورتش خیلی رنگ پریده بود.

حالا پسرش حتی به او نگاه هم نمی‌کرد. دهانش را کمی باز کرد ولی دوباره آن را بست.

«ماهانه 10.000 تا به کارت بانکی پدر واریز می‌کنم.»

پدر بای که پاهایش ضعف کرده بود، خشکش زد و به بای‌لانگ خیره شد.

«بیشتر از این نمی‌دم. چون نصفه دیگه رو بای‌لی باید به شما می‌داد. توی این زندگی دیگه هرگز بهش کمک نمی‌کنم، حتی یه سنتم نمی‌دم.»

چهره پدر بای نشان می‌داد چیزی را که می‌شنود، نمی‌تواند باور کند: «نه ... همین، همینم کافیه.»

بای‌لانگ به سمت میز اداری رفت و یک کاغذ و خودکار برداشت و یک شماره تلفن یاداشت کرد. چکی نوشت و هر دو را به پدر بای داد: «زندگی دو نفر با 10.000 یوان توی شهر سخته. اما اگه به یه منطقه حومه‌ای برید، می‌تونید زندگی خوبی داشته باشید. اگه چیزی پیش اومد می‌تونید با این شماره تماس بگیرید.»

پدر بای به چیزی که در دست بای‌لانگ بود نگاه کرد و بعد خود را نگریست. با دستان لرزان آن را گرفت و با ناله صحبت کرد:

«آه، آه‌لنگ، اینایی که به تو بد کردند مائیم، پدر و مادرت .. این، تو ..»

بای‌لانگ سرش را برگرداند. نمی‌خواست گوش بدهد. این گونه زخم‌هایی که قبلا پوشانده بود، دوباره سر باز می‌کردند.

«سریع برو، مامان رو ببر پیش دکتر و .... یه غذای خوب بخور.»

پدر بای وقتی وضعیت را دید خواست چیزی بگوید، اما پس از مدتی تأمل نتوانست کلمات مناسبی پیدا کند. بالاخره چشمانش را مالید و پاهایش را حرکت داد تا برود. وقتی به در رسید، درست قبل از اینکه پا بیرون بگذارد، برگشت و ناگهان پرسید:

«..... آه‌لنگ، تو خوب زندگی می‌کنی؟»

پشت بای‌لانگ به پدرش بود. جوابی نداد اما چشمانش قرمز شد.

سال‌ها گذشته بود اما سرانجام کمی نگرانی دریافت کرده بود.

این را می‌شد یک پیشرفت در نظر گرفت.

*******

پس از آن، او مدتی در دفتر ماند. درست مثل پدر بای، کنار پنجره اتاق ایستاد و برای مدت طولانی به مناظر بیرون نگاه کرد.

تمام راه تا زمانی که یک جفت بازوی گرم او را از پشت در آغو+ش گرفتند. صدای آشنا و آرامش‌بخشی به گوشش رسید:

«گریه نکن.»

بای‌لانگ چشمانش خشکش را پائین آورد: «کی گریه کردم؟»

«تو از درون مهربونی. نمی‌تونی تا آخر متنفر بمونی، اما اونقدر هم احمق نیستی که کاملا ببخشی.»

بای‌لانگ در آغو+ش کیوکیان چرخید. عطر کیوکیان را عمیقا استنشاق کرد و خندید: «به نظر میاد داری می‌گی من این رو از خودم درآوردم.»

بای‌لانگ احساس کرد، سرش بو+سیده شد: «نگران نباش. تو فقط کاری رو که می‌خوای انجام بده، به شرطی که خوشحال باشی، خوبه.»

بای‌لانگ در آغ+وش کیوکیان خم شدو چشمانش را بست. با صدای بلند موافقت کرد و بعد گفت: «بیا بعدا بریم سوپر مارکت. می‌تونیم امشب هات‌پات بخوریم.»

کیوکیان سری تکان داد و موافقت کرد: «باشه.»

«بیا ارهونگ، شیائولی،خواهر فنگ و خونواده آه‌زن رو هم دعوت کنیم.»

کیوکیان راضی نبود: «چرا می‌خوای با این همه تماس بگیری؟»

«هات‌پات با تعداد بیشتر، بهتره.»

«من می‌تونم سهم همه‌شون رو بخورم. اینم همونه.»

«خوک.»

«اون شیائوهایه.»

ده‌ها کیلومتر دورتر، کیوشیائوهای، کنار رونگ‌زن با صدای بلند عطسه کرد.

«خیلیی سرده. وقتی رسیدیم خونه از آه‌بای می‌خوام هات‌پات درسته کنه!»

درست همین لحظه، تلفنش زنگ خورد.

*******

درست قبل از جشنواره سال نوی بعدی، خانه بای‌لانگ یک جعبه مقوایی پر از سبزیجات دریافت کرد.

روی آن نام پدر بای به عنوان فرستنده نوشته شده و نامه مچاله شده‌ای روی سبزیجات بود.

در جمله اول آن، اگرچه یک امر رسمی بود، اما این گونه نوشته شده بود: «آه‌لنگ، خوب زندگی می‌کنی؟»

کتاب‌های تصادفی