فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
_______________________________________________________________ #part_4 چشم که باز کردم، روی تخت بودم. بابا آمده بود. من را روی تخت خودم و مامان را روی تخت خودش گذاشته بود. برایم بدحالی مامان را توضیح داد. با تعجب پرسیدم: - چرا مامانی رو نبریم دتر؟ - بابا می‌ترسه! - بابا می‌ترسه؟! - اره، بابا هم می‌ترسه. - چرا؟ حال مامان بده، نریم دتر خوب بشه؟ - بدی‌ای که خوب نشه، ترسناکه. - مامان خوب نمی‌شه؟ - می‌شه، مامان داره خوب می‌شه که کنارمونه! اگه ببریمش دکتر، می‌ره، دیگه خوب نمی‌شه... - اگه نبریمش خوب می‌شه؟ - می‌شه، خوب می‌شه و کنارمون می‌مونه! و بعد... من خندیدم؛ سرخوش! مامان خوب می‌شد. بابا ادامه داد: - قول می‌دی وقتی نیستم، مواظب مامانت باشی؟ با شوق، سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. بابا اما من را به خاطر دست‌هایم به دکتر برد. پانسمانش کردند اما از من خواست در مورد مامان هیچ حرفی نزنم. دکتر مامان را می‌دزدید از من و بابا! و فردا، بابا باز به سر کار رفت... من و مامان بودیم. مامان هنوز با نگاه سردی به یک جا خیره شده بود. کلی کابینت‌ها را گشتم تا شکلات‌ها را پیدا کنم و برای مامان ببرم. ________________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی