فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
______________________________________________________________ #part_5 مامان نخورد! اصلا حرف نمی‌زد. گریه‌ام گرفت. مامان باز هم حرف نزد. تکانش دادم. خیلی عجیب سرد بود. دست‌های سردش را گرفتم. برایش ها کردم؛ شبیه وقت‌هایی که وقتی در زمستان بیرون می‌رفتیم و مامان با خنده در دست‌هایم ها می‌کرد. انگار ها کردن من فایده نداشت. خیلی دهانم کوچک بود؟ دست‌های مامان گرم نمی‌شدند. بدنم به‌ لرزش افتاد. صدایم می‌لرزید. گلویم می‌سوخت. نمی‌دانستم بغض چیست ولی گلویم درد می‌کرد. نالیدم: - ببخشید مامانی، دهنم خیلی توچیته... به درد نمی‌خوره! سعی کردم دست‌های مامان را جلوی دهان خودش بگیرم. - خودت ها می‌تنی مامان؟ ها تن گرمت شه، زودی خوب شی! مامان ها نکرد! فقط نگاه کرد، نگاه کرد، نگاه کرد... و من مقابل چشم‌هایش گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم... چرا مامان شبیه همیشه نازم را نمی‌کشید؟ ناگهانی یادم آمد مامان هنوز چیزی نخورده. گریه‌ام را فرو خوردم. به زور خودم را کنترل کردم. اشک‌هایم با با آستینم خشک کردم. - مامانی، غذا پخته می‌خوای؟ مامان چه چیزی دوست داشت؟ در حالی که از روی تختش پایین می‌پریدم، گفتم: - می‌رم برات سیب‌زمینی با پنیر درست تنم! __________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی