فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
_________________________________________________________ #part_7 پایم خون آمده بود. نگاهش کردم. تکه‌ای ندیدم! دقیقا سر در نمی‌آوردم چه شده، فقط می‌فهمیدم روی پایم که راه می‌روم، درد می‌گیرد؛ پس خودم را تا سیب‌زمینی‌ها روی زمین کشیدم. اولین بار بود که می‌خواستم با چاقو کار کنم. مامان هیچ وقت نمی‌گذاشت به چاقو دست بزنم. می‌گفت دست‌هایم را می‌برد و بعد، خیلی دردم می‌آید! می‌ترسیدم اما می‌خواستم مامان بهتر شود؛ پس به جان سیب‌زمینی‌ها افتادم. بزرگ بودند، پوستشان ضخیم بود! گاهی تکان دادن چاقو برایم سخت می‌شد و در سیب‌زمینی گیر می‌کرد. یک بار که این‌جوری شد، وقتی خواستم با فشار زیاد به هر حال پوست سیب‌زمینی را بکنم، از دستم در رفت و... این بار با حال دیگری زیر گریه زدم. قسمتی از گوشتم، بند کوچک انگشت کوچکم آن روز جا ماند؛ کنار سینی، زیر یک سیب‌زمینی نیمه پوست شده! و هر چه دادم زدم، مامان را خواستم، مامان نیامد! نیامدن‌های مامان، ذره ذره خفه‌ام می‌کرد... *** یک صدای بلند از جا پراندم؛ در واقع به هوشم آورد. یادم نمی‌آید چه زمانی از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، به اندازه‌ای ترسیده بودم که سوزش و جای خالی بند انگشتم را نفهمم. هوا تاریک شده بود. می‌ترسیدم! باید بابا تا آن موقع می‌رسید. امیدوارانه داد زدم: - بابا! و صدای بلند دیگری که گوش‌هایم را کر کرد، جوابی ناامیدکننده بود! ____________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی