جسدم را بخوان
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
________________________________________________________
#part_8
دست روی گوشهایم گذاشتم. از پنجره، خطهای درخشان سفید همراه با صدا ناگهان ظاهر میشدند و از بین میرفتند.
قبلا دیده بودمشان اما هنوز نمیدانستم اسمشان چیست.
باز هم صدا زدم:
- مامانی! میترسم... تو رو خدا، مامانی!
مامان که نیامد، تکان خوردم. میخواستم به مامان پناه ببرم. همانطور گریه کنان، روی پایم راه میرفتم.
تمام خانه را پشت سرم به خون کشیدم و نفهمیدم؛ نه درد پا، نه درد دست... هیچ کدامش به ترسم نمیرسیدند؛ به نالههای زیر لبیای که مامان را میطلبیدند.
به گریه در تاریکی خودم را میکشیدم. به راه پله رسیدم. با دست پلهها را پیدا میکردم تا بالا بروم.
آخرین پله بود که نمیدانم، به یاد نمیآورم چگونه پای زخم شدهام را روی زمین گذاشتم که بدجور درد گرفت و باعث شد تعادلم را از دست بدهم.
پس افتادم؛ یک راه پله را سقوط کردم. جیغ زدم، به خودم پیچیدم. دیوانه شدم!
و وقتی پلهها تمام شد، میان ساق و مچ پای چپم چنان شکسته و برگشته بود که انگار دو ضلع مثلث بودند!
انگار پاشنهی پایم تا پشت زانو تا خورده بود! جیغم خانه را لرزاند، بر آن صدای بلند ترسناک هم پیشی گرفت اما...
نیامد، مامان نیامد!
هنوز میترسیدم. از زور گریه نفسم بالا نمیآمد. هر چه که بود، با همان پا، خودم را بالا کشیدم. هر تکان، نفسم را میبرید اما ترسیده بودم، فقط مامان پناه این ترس بود!
انقدر از خود بیخود شده بودم که حتی به یاد نمیآوردم باید اول لامپ خانه را روشن کنم.؛ فقط کورمال کورمال، از روی ترس حرکت میکردم...
________________________________________________________
کتابهای تصادفی


