فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
________________________________________________________ #part_8 دست روی گوش‌هایم گذاشتم. از پنجره، خط‌های درخشان سفید همراه با صدا ناگهان ظاهر می‌شدند و از بین می‌رفتند. قبلا دیده بودمشان اما هنوز نمی‌دانستم اسمشان چیست. باز هم صدا زدم: - مامانی! می‌ترسم... تو رو خدا، مامانی! مامان که نیامد، تکان خوردم‌. می‌خواستم به مامان پناه ببرم‌. همان‌طور گریه کنان، روی پایم راه می‌رفتم. تمام خانه را پشت سرم به خون کشیدم و نفهمیدم؛ نه درد پا، نه درد دست... هیچ کدامش به ترسم نمی‌رسیدند؛ به ناله‌های زیر لبی‌ای که مامان را می‌طلبیدند. به گریه در تاریکی خودم را می‌کشیدم. به راه پله رسیدم. با دست پله‌ها را پیدا می‌کردم تا بالا بروم. آخرین پله بود که نمی‌دانم، به یاد نمی‌آورم چگونه پای زخم شده‌ام را روی زمین گذاشتم که بدجور درد گرفت و باعث شد تعادلم را از دست بدهم. پس افتادم؛ یک راه پله را سقوط کردم. جیغ زدم، به خودم پیچیدم. دیوانه شدم! و وقتی پله‌ها تمام شد، میان ساق و مچ پای چپم چنان شکسته و برگشته بود که انگار دو ضلع مثلث بودند! انگار پاشنه‌ی پایم تا پشت زانو تا خورده بود! جیغم خانه را لرزاند، بر آن صدای بلند ترسناک هم پیشی گرفت اما... نیامد، مامان نیامد! هنوز می‌ترسیدم. از زور گریه نفسم بالا نمی‌آمد. هر چه که بود، با همان پا، خودم را بالا کشیدم. هر تکان، نفسم را می‌برید اما ترسیده بودم، فقط مامان پناه این ترس بود! انقدر از خود بی‌خود شده بودم که حتی به یاد نمی‌آوردم باید اول لامپ خانه را روشن کنم.؛ فقط کورمال کورمال، از روی ترس حرکت می‌کردم... ________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی